سرفصل های مهم
آنا
توضیح مختصر
زن و مردی با تفنگ به آپارتمان جین اومدن.
- زمان مطالعه 0 دقیقه
- سطح ساده
دانلود اپلیکیشن «زیبوک»
فایل صوتی
برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.
ترجمهی فصل
فصل دوم
آنا
آلان کول اون شب به یک بیمارستان دیگه رفت تا بتونن پای مصنوعی رو براش وصل کنن. جین هم همراهش رفت و در اتاق مهمان خوابید. صبح روزنامه خرید. در مورد پلیس حق داشت. “گرفتنشون بابا!گفت:
اینو بخون!”
پلیس دیروز دو مرد ایرلندی که فکر میکردن بمب رو هفتهی گذشته به کالسکهی ملکه نصب کرده بودن رو دستگیر کرده. پلیس گفته: هفته گذشته کالسکه به کارخانهای در جنوب لندن رفته تا چرخهای جدید روش نصب بشه و باور داریم بمب اونجا به کالسکه نصب شده. دو مرد ایرلندی در کارخانه کار میکردن و دو روز قبل بمبگذاری برای تعطیلات به ایرلند رفتن. فکر میکنیم بمب ساعت داشته که قرار بود ساعت ۱۱ بیرون پارلمان منفجر بشه. خوشبختانه بمب بعد از اینکه ملکه از کالسکه پیاده شده منفجر شده.
آلان که به آرومی روزنامه رو میذاشت
زمین راضی به نظر میرسید. گفت: “خدا رو شکر.”
“ولی چرا میخواستن بیرون پارلمان بمب منفجر کنن؟جین پرسید:
ملکه ۲۰ دقیقه در کالسکه بود چرا بمب قبلاً کالسکه رو منفجر نکرد؟”
“نمیدونم. شاید میخواستن عکسش تو تلویزیون خوب دیده بشه آلان گفت:
ملکه خوششانس بود. ولی من نبودم، یا آدمهای بیچارهای که کشته شدن.”
“نه.” دستش رو روی دست پدرش گذاشت و اون دقایق بیرون پارلمان رو به خاطر آورد. مرد آمریکایی از دوربین فیلمبرداری استفاده میکرد و زن مو قرمز داشت دوربینش رو با عصبانیت تکون میداد. بعد
چشمهاش بسته شدن و دود و جیغ اسب و خون و بدنهایی همه جا….
چه جور آدمهایی میتونن این کار رو بکنن؟
“به گمونم تروریستها از تلویزیون تماشا میکردن. وقتی بمب منفجر شد در ایرلند بودن.”
آلان گفت: “به گمونم اینطور بوده. به نظرم وقتی آدمها میمردن داشتن میخندیدن. ولی خوشحالم که پلیس اونها رو گرفته
و حالا شاید منو ول کنن.”
“کی؟ پلیس؟ بابا منظورت چیه؟”
آلان آه کشید. “خوب، دیروز اومدن از من دربارهی شب قبل از بمبگذاری سؤال کردن. میدونی که من حدود ساعت ۱۰ شب به میوز برگشتم تا به اسبی که پاش درد میکرد نگاهی بندازم. اغلب این کار رو میکنم. از من پرسیدن چیز عجیبی دیدم یا نه یا به کالسکه نگاه کردم یا نه!”
“و تو بهشون چی گفتی؟”
آلان به نظر عصبانی رسید. “تو چی فکر میکنی، جینی؟ البته که چیز عجیبی ندیدم! من اسب رو نگاه میکردم نه کالسکه رو. و ما فقط نیم ساعت اونجا بودیم.”
“ما؟جین پرسید:
بابا کسی همراهت بود؟”
آلان تردید کرد. “خب، بله …
یکی از دوستهای خانمم آنا. تو ندیدیش، جینی ولی از تو بهش گفتم. اون خوبه، ازش خوشت میاد. گاهی همراهم به دیدن اسبها میاد.”
جین خجالت کشید. بعد از اینکه مادرش ۴ سال قبل مرده بود با پدرش در خونه زندگی میکرد. یک بار یه زن آورده بود خونه، ولی جین بحث شدیدی با زن کرده بود و زن رفته بود. زن دیگهای نبوده تا جین از خونه رفته بود که بره دانشگاه. حالا … ؟
خوب، پدرش مرد بالغی بود. البته میتونست دوستهای زن داشته باشه. ولی جین از این متنفر بود. مادرش رو خیلی دوست داشت و پدرش رو هم دوست داشت.
جین با عصبانیت پرسید: “چه جور زنیه؟”
فکر کرد: “اون پدرمه. نمیخوام زن دیگهای اون رو از من بگیره.”
“قد بلند. زیبا. با موهای قرمز قهوهای. اسبها رو دوست داره . و فیلم رو زیاد میریم سینما.”
“عاشقته؟”
“خوب . شاید جینی نمیدونم. تازه چند هفته است که میشناسمش. تو هم ازش خوشت میاد، جینی خیلی باحاله.”
جین هنوز عصبانی بود نمیتونست جلوی خودش رو بگیره. “پس چرا الان اینجا نیست؟ چرا به دیدنت نیومده؟”
حالا آلان به نظر خجالتزده میرسید. “خوب، میخواستم ازت چیزی بخوام، جینی. میدونی، اون موبایل نداره و …
شاید فکر میکنه مثل بقیه مُردم. خدا میدونه در مورد یک مرد یک پا چه فکری میکنه، ولی میخوام ببینمش. بنابراین این نامه رو نوشتم. میتونی پستش کنی، جینی،
لطفاً؟”
جین نامه رو گرفت و آدرس رو خوند. آنا باری ۱۴ بوواتر گاردنز لندن.
“بابا اسمت در روزنامهها چاپ شده بود. این زن خوندن بلده، مگه نه؟ حتماً میدونه تو زندهای.”
“بله، ولی …
شاید نمیدونه کدوم بیمارستانم. نمیدونم،
جینی لطفاً سخت نگیر.”
“از این زن به پلیس گفتی، بابا؟”
“هنوز نه.”
“چرا نگفتی؟ ازش سؤالاتی میپرسن، مگه نه؟”
آلان آه کشید. “بله، به گمونم میپرسن. در این باره در نامه بهش هشدار دادم. شاید به همین دلیل هم هست که نیومده. میدونی . کمی سخته، جینی. آنا شوهر داره
و براش خجالتآور میشه اگه شوهرش ما رو بفهمه. شاید پلیس بخواد از شوهرش هم سؤالاتی بپرسه و بعد همه جور مشکلی پیش میاد.”
جین گفت: “متوجهم،
” احساس درماندگی و بدبختی میکرد. فکر کرد: پدر خودم عاشق یه زن متأهله. بعد اشکهایی در چشم پدرش و صورت سفید خستهاش رو دید و از دست زن عصبانی شد، نه از دست پدرش. فکر کرد: چرا پدرم نباید عاشق بشه؟ برای هر کسی اتفاق میفته و همیشه نمیتونی بهترین شخص رو انتخاب کنی. حالا اینجا نشسته و فقط یک پا داره و من از دستش عصبانی شدم. من دخترشم باید کمکش کنم! شاید واقعاً زن خوبیه، با یه شوهر ظالم.
لبخند زد و گفت: “ببخشید، بابا. البته که نامهات رو پست میکنم. ولی . فرستادن نامه کمی خطرناک نیست؟ ممکنه شوهرش بخونه.”
“نه، مشکلی نیست. بوواتر گاردنز جاییه که الان زندگی میکنه. خونهاش نیست. نمیدونم شوهرش کجا زندگی میکنه. نمیخوام بدونم.” لبخند زد و دست جین رو گرفت. “زنی دوستداشتنیه، جینی واقعاً هست. میدونی، اگه ببینیش ازش خوشت میاد.”
بیرون بیمارستان جین به آرومی از خیابون پایین رفت. ناراحت بود و کمی احساس تنهایی میکرد. فکر کرد: ای کاش مادرم هنوز زنده بود. کاش مامان الان زنده بود و کنار بابا در بیمارستان نشسته بود. همهی این مشکلات رو نمیخوام چرا بابا نیاز به یک زن دیگه داره؟
مامان چرا مردی؟ به یک نفر نیاز دارم تا باهاش حرف بزنم.
نامه رو از جیبش در آورد و بهش نگاه کرد. فکر کرد؛ میخوام بدونم این آنا باری چه شکلیه. شاید همونطور که بابا میگه خوبه. شاید بتونم باهاش حرف بزنم. شاید واقعاً بابا رو دوست داره شاید بتونه بهم کمک کنه ازش مراقبت کنم.
ولی چرا به دیدنش نیومده؟
دوباره به آدرس نگاه کرد. ۱۴ بوواتر گاردنز لندن. زیاد از آپارتمان دانشجویی خودش دور نبود.
چرا نامه رو خودم نبرم؟فکر کرد:
بعد اگه این آنا در رو باز کنه، میتونم باهاش حرف بزنم. اگه ببینمش حداقل میفهمم چه شکلیه.
نامه رو گذاشت تو کیفش و سریع به ایستگاه مترو رفت. فکر کرد: پر از خشمم یا امیدواری؟
۱۴ بوواتر گاردنز یه خونهی قدیمی در خیابانی خلوت در شمال لندن بود. جین نامه رو از کیفش در آورد و بعد زنگ زد. هیچ اتفاقی نیفتاد.
لعنتی! فکر کرد:
دوباره زنگ زد. باز هم جوابی نیومد. سعی کرد در رو باز کنه، ولی قفل بود. بنابراین نامه رو انداخت تو صندوق پست و برگشت. بعد ایستاد.
جین فکر کرد: این همه راه رو به دیدن این زن اومدم و میخوام بدونم چه شکلیه. برای پدرم مهمه، بنابراین برای من هم مهمه. منتظر میمونم.
وقتی اونجا ایستاده بود، زنی از خونهی بغل بیرون اومد. موهای خاکستری داشت و از اون قیافههایی داشت که از زیر نظر گرفتن همسایهها و حرف زدن دربارشون لذت میبره.
زن گفت: “رفتن منتظر موندن فایدهای نداره.”
دیدم زنگ زدی اومدم بهت بگم.”
“مطمئنید؟ جین گفت:
دنبال آنا میگشتم.”
“دختر مو قرمز؟ درسته اینجا زندگی میکرد ولی دو روز قبل با دوست پسرش اثاثکشی کرد و رفت. صبح روز بمبگذاری وحشتناک بود به خاطر همین هم یادم میاد. خونه الان خالیه. من از پنجره نگاه کردم اونا همه چیز رو بردن.”
دوست پسر! جین فکر کرد:پس آنا یه معشوقهی دیگه داشت. فقط بابا نبوده. بابای بیچاره!
“خوب میشناسیشون؟” زن پرسید:
جین گفت: “نه، در واقع نمیشناسم. فقط میخواستم …”
زن ادامه داد: “فقط سه ماه اینجا بودن. رفتارشون صمیمی و دوستانه نبود. هیچ وقت صبحبخیر یا همچین چیزی نمیگفتن. ایرلندی بودن فکر کنم. خب، مرد ایرلندی بود. این اطراف ایرلندی زیاده.”
جین شروع به دور شدن از در کرد زن با امیدواری ادامه داد: “شاید دوستت برات نامه بنویسه.”
“بله،
شاید.” به زن لبخند زد و با ناراحتی از خیابون پایین رفت.
پس آنا اینجور زنی بود. جین فکر کرد: احتمالاً هیچ وقت پدرم رو دوست نداشته. چطور میخوام بهش بگم؟ بابای بیچاره! شاید فقط بگم نامه رو پست کردم و بهش نگم اومدم خونه و اطلاعاتی در موردش کسب کردم.
ولی جین در دروغ گفتن زیاد خوب نبود و نمیخواست به چشمهای ناراحت و صورت سفید و خستهی پدرش نگاه کنه. جین فکر کرد: بذار چند ساعت دیگه امیدوار بمونه. الان میرم خونه و فردا چیزی بهش میگم.
از زمان بمبگذاری به آپارتمان خودش برنگشته بود. خیلی دوست داشت خونهی خودش رو داشته باشه. در واقع فقط یک اتاق خواب بزرگ بود با یه حموم و آشپزخونهی کوچیک. ولی مکان خودش بود میتونست هر کاری دلش میخواد انجام بده.
در رو بست بعد کتش رو درآورد و انداخت روی تخت. بعد شنید که در حمام به آرومی پشت سرش باز شد. پرید بالا و قلبش به تندی از ترس میتپید و دید که یه زن در چارچوب در ایستاده!
“تو دیگه کدوم خری هستی؟”جیغ کشید:
فکر کرد: یه دزد! از پدرش جودو یاد گرفته بود میدونست چیکار کنه. از بازوی زن گرفت و انداختش به طرف تخت. ولی وقتی زن میافتاد، از موهای جین گرفت و به جلو کشید تا جلوی افتادنش رو بگیره. جین جیغ کشید و دستش رو به صورت زن فشار داد، محکم محکم، تا اینکه موهاش آزاد شد. بعد از صورت زن زد و زن افتاد روی زمین. جین کشید عقب و بهش نگاه کرد و دید …
یک مرد از آشپزخونه بیرون میاد. چشمهای خاکستری سرد داشت و یک لبخند خشن و بدتر از همه در دستش تفنگ بود. گفت: “نکن.”
جین در حالی که میلرزید، بیحرکت ایستاد. “چیکار نکنم؟”
“تکون نخور
یا حرف نزن! هیچ کاری نکن!” سوراخ کوچولوی مشکی در انتهای تفنگ مثل یک چشم سرد رو به جین بود.
زن از زمین بلند شد جین رو روی یک صندلی نشوند دستهاش رو از پشت سرش بست. بعد جین به یاد آورد که آدمهای دیگهای در آپارتمان هستن و دهنش رو باز کرد جیغ بکشه. مرد از صورتش زد.
گفت: “حتی فکرش رو هم نکن!” یک پارچه بلند از جیبش در آورد و دو بار دور سر جین بست که دهن و قسمت پایین صورتش رو پوشوند. جین احساس کرد بدنش از ترس میلرزه. این آدمها کی بودن؟ از جین چی میخواستن؟ به صورت خشن و سرد مرد خیره شد چشمهای آبی زن و موهای قرمزش. فکر کرد: قبلاً این زن رو دیده. ولی کجا؟
زن پاهای جین رو به صندلی بست. چشم کوچیک مشکی تفنگ فقط چند سانتیمتر از صورت جین فاصله داشت. مرد نگاهش میکرد و لبخند میزد. گفت: “فقط بیحرکت بشین و معقول باش، دختر کوچولو. بعد شاید چند ساعت بیشتر زنده بمونی.”
متن انگلیسی فصل
Chapter two
Anna
That night Alan was moved to another hospital, where they would fit him with an artificial leg. Jane went with him and slept in a visitor’s room there. In the morning she bought a newspaper. She was right about the police. ‘They’ve got them, Dad!’ she said. ‘Read this!’
Police yesterday arrested two Irishmen who they think put a bomb in the Queen’s coach last week. The police said, ‘Last week the coach went to a factory in south London to have new wheels fitted, and we believe the bomb was placed in the coach there. The two Irishmen worked at this factory, and two days before the bombing, they went on holiday to Ireland.
We think the bomb had a clock in it, which was meant to explode at eleven o’clock outside Parliament. Luckily for the Queen, the bomb exploded after she had left the coach.’
Alan Cole put the newspaper down slowly. He looked pleased. ‘Thank God for that,’ he said.
‘But why did they want the bomb to explode outside Parliament?’ Jane asked. ‘The Queen was in the coach for twenty minutes - why not blow the coach up earlier?’
‘I don’t know. Perhaps they wanted good pictures on TV,’ Alan said. ‘It was lucky for the Queen. But not lucky for me, or for the poor people who were killed.’
‘No.’ Jane put her hand on her father’s, and remembered those minutes outside Parliament. The American man using his video camera, and the woman with red-brown hair shaking her camera angrily.
Then. she shut her eyes, and saw the smoke, and the horse screaming, and the blood and bodies everywhere.
What kind of people could do that?
‘I suppose the terrorists watched it on TV,’ she said. ‘They were in Ireland when the bomb exploded.’
‘I expect they did,’ Alan said. ‘I expect they were laughing as people died. But I’m pleased the police have caught them. Now perhaps they’ll leave me alone.’
‘Who? The police? Dad, what do you mean?’
Alan sighed. ‘Well, yesterday they came to ask me about the night before the bombing. I went back to the Mews at about ten o’clock that night, you know, to look at a horse with a bad leg. I often do that. They asked if I saw anything strange, or looked at the coach.’
‘And what did you tell them?’
Alan looked angry. ‘What do you think, Janie? Of course I saw nothing strange! I was looking at the horse, not the coach. And we were only there half an hour.’
‘We, Dad?’ Jane asked. ‘Was someone with you?’
Alan hesitated. ‘Well, yes. a lady friend of mine, Anna. You haven’t met her, Janie, but I’ve told her about you. She’s nice, you’ll like her. She sometimes comes to see the horses with me.’
Jane felt embarrassed. After her mother had died four years ago, Jane had lived at home with her father. Once, he had brought a woman home to the house, but Jane had had a terrible argument with her, and the woman had left. There had been no other women, until Jane left home to go to university. Now.?
Well, her father was an adult, of course he could have women friends. But Jane hated it. She had loved her mother too much. And she loved her father too.
‘What kind of a woman is she?’ she asked angrily.
He’s my father, she thought - I don’t want another woman taking him away from me.
‘Tall. Pretty. Red-brown hair. She likes horses and. films. We go to the cinema a lot.’
‘Is she in love with you?’
‘Well. perhaps, Janie, I don’t know. I’ve only known her a few weeks. You’ll like her, Janie, she’s good fun.’
Jane was still angry, she couldn’t stop herself. ‘Then why isn’t she here? Why hasn’t she come to visit you?’
Now Alan looked embarrassed. ‘Well, I was going to ask you, Janie. she doesn’t have a phone, you see, and. perhaps she thinks I’m dead, like the others. God knows what she’ll think of a man with one leg, but I do want to see her. so I’ve written this letter. Could you post it for me, Janie? Please.’
Jane took the letter and read the address. Anna Barry, 14 Bowater Gardens, London NEll.
‘Dad, your name was in the newspapers. This woman can read, can’t she? She must know you’re alive.’
‘Yes, but. perhaps she doesn’t know which hospital. I don’t know. Janie, please - don’t be difficult.’
‘Have you told the police about this woman, Dad?’
‘Not yet.’
‘Why not? They’ll ask her questions, won’t they?’
Alan sighed. ‘Yes, I suppose so. I warned her about that in the letter. Perhaps that’s why she hasn’t come. You see. it’s a bit difficult, Janie. Anna has a husband. and so it will be embarrassing for her if he finds out about us. Perhaps the police will want to ask her husband questions, too, and then there’ll be all kinds of trouble.’
‘I see,’ Jane said. She felt miserable. My own father, she thought, is in love with a married woman. Then she saw the tears in his eyes, and his tired white face; and felt angry with herself, not him. Why, she thought, shouldn’t my father fall in love? It happens to everyone, and you can’t always choose the best person.
Now he’s here with only one leg and I’m angry with him. I’m his daughter, I should help him! Perhaps this Anna really is a nice woman, with a cruel husband.
She smiled, and said, ‘I’m sorry, Dad. Of course I’ll post your letter. But. isn’t it a hit dangerous, sending a letter? Her husband could read it.’
‘No, it’s OK. Bowater Gardens is just where she’s living at the moment. It isn’t her home. I don’t know where her husband lives. I don’t want to know.’ He smiled and took her hand. ‘She’s a lovely woman, Janie, really she is. You’ll like her if you meet her, you know.’
Outside the hospital, Jane walked slowly down the street. She felt sad, and a little lonely. I wish my mother was still alive, she thought. I wish Mum was alive now, sitting with Dad in the hospital. I don’t want all these problems. Why does Dad need another woman?
Oh Mum, why did you die? I need someone to talk to.
She took the letter out of her pocket and looked at it. I wonder what this Anna Barry is like, she thought. Perhaps she is nice, like Dad says. Perhaps I could talk to her. Perhaps she really does love Dad; perhaps she can help me look after him.
But why hasn’t she come to see him?
She looked at the address again. 14 Bowater Gardens, London NE11. That wasn’t far from her own student flat.
Why not take the letter myself? she thought. Then, if this Anna opens the door, I can talk to her myself. If I meet her, at least I’ll find out what she’s like.
Jane put the letter in her bag and walked quickly to the underground station. Am I full of anger, she wondered, or hope?
14 Bowater Gardens was an old house in a quiet street in north London. Jane took the letter out of her bag, and rang the bell. Nothing happened.
Damn! she thought. She rang again. Still no answer. She tried the door, but it was locked. So she put the letter through the letter-box and turned away. Then she stopped.
I’ve come all this way to meet this woman, Jane thought, and I want to know what she’s like. She’s important to my father, so she’s important to me. I’ll wait.
As she stood there, a woman came out of the next-door house. She had grey hair and the kind of face that enjoys watching the neighbours and talking about them.
‘They’ve gone; there’s no use waiting,’ the woman said.
‘I saw you ring the bell so I came to tell you.’
‘Are you sure?’ Jane said. ‘I was looking for Anna.’
‘The girl with red hair? That’s right, she did live here, but she moved out with her boyfriend two days ago. It was the morning of that terrible bomb - that’s why I remember it. The house is empty now. I had a look through the windows, and they’ve taken everything.’
Boyfriend! So Anna had another lover, Jane thought. Not just Dad. My poor, poor father!
‘Did you know them well?’ the woman asked.
‘No, not really,’ Jane said. ‘I just wanted to.’
‘They were only here about three months,’ the woman went on. ‘They weren’t very friendly. Never said good morning or anything like that. They were Irish, I think. Well, he was. There’s a lot of Irish around here.’
Jane began to move away from the door, and the woman added, helpfully, ‘Perhaps your friend will write to you.’
‘Yes. Perhaps.’ Jane smiled at her and walked sadly down the street.
So that was the kind of woman Anna was. She probably never loved my father at all, Jane thought. How am I going to tell him? Poor Dad! Perhaps I’ll just say that I posted the letter, and not tell him that I came to the house and found out about her.
But Jane wasn’t very good at lying, and she didn’t want to look at her father’s sad eyes and tired white face. Let him hope for a few more hours, she thought. I’ll go home now and tell him something tomorrow.
She hadn’t been back to her flat since the bombing. She loved having her own home. It was only one big bedroom really, with a small bathroom and a kitchen. But it was her own place; she could do what she liked there.
She shut the door, then took off her coat and threw it on the bed. Then she heard the bathroom door slowly open behind her. She jumped round, her heart beating fast with fear, and saw a woman standing in the doorway!
‘Who the hell are you?’ she screamed. A thief, she thought. Jane had learned judo from her father; she knew what to do. She grabbed the woman’s arm and threw her towards the bed.
But as the woman fell, she grabbed Jane’s hair, pulling it forwards, to stop herself from falling. Jane screamed, and pushed a hand into the woman’s face, harder and harder until her hair was free. Then she hit the woman in the face and the woman fell to the floor. Jane stepped back, looked at her, and saw.
A man coming out of the kitchen. He had cold grey eyes and a thin hard smile and worst of all he had a gun in his hand. He said, ‘Don’t.’
Jane stood still, shaking. ‘Don’t what?’
‘Move. Or talk. Don’t do anything.’ The little black hole in the end of the gun watched her, like a cold eye.
The woman got up off the floor, pulled Jane onto a chair, and tied her hands behind her. Then Jane remembered that there were people in the other flats, and opened her mouth to scream. The man hit her in the face.
‘Don’t even think about it,’ he said. He took a long piece of cloth out of his pocket and tied it twice round her head, covering her mouth and the lower part of her face. Jane felt her body shaking with fear.
Who were these people? What did they want with her? She stared at the man’s cold hard face, the woman’s blue eyes and red-brown hair. She thought she had seen the woman before. But where?
The woman tied Jane’s legs to the chair. The little black eye of the gun was only a few centimetres from her face. The man watched her and smiled. ‘Just sit still and be sensible, little girl,’ he said. ‘Then perhaps you’ll live a few hours longer.’