"من خوشحالش کردم"

مجموعه: کتاب های خیلی ساده / کتاب: عدالت / فصل 3

کتاب های خیلی ساده

179 کتاب | 986 فصل

"من خوشحالش کردم"

توضیح مختصر

جین تروریست‌ها رو می‌بینه.

  • زمان مطالعه 0 دقیقه
  • سطح متوسط

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

این فصل را می‌توانید به بهترین شکل و با امکانات عالی در اپلیکیشن «زیبوک» بخوانید

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

فایل صوتی

برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.

ترجمه‌ی فصل

فصل دوم

“من خوشحالش کردم”

آلان کول در تختش دراز کشیده بود و به صدای آواز پرنده در باغچه‌ی بیمارستان گوش میداد. الان بیرون هوا تقریباً تاریک شده بود و خیلی ساکت بود. آلان دوست داشت اینطوری دراز بکشه و چیزهایی به خاطر بیاره.

جوری که آنا اونو می‌بوسید و به چشم‌هاش نگاه میکرد رو به خاطر آورد. موهای قرمز و قهوه‌ای، چشم‌های آبی، نوازش ملایم و خشک لب‌هاش، خنده‌ی از ته دل و شادش رو به یاد آورد. دوست داشت قبل از عشق‌بازی ویسکی بخوره و بعد سر آلان رو روی سینه‌اش می‌ذاشت و موهاش رو نوازش میکرد.

یادش اومد: من این رو دوست داشتم. دوباره احساس می‌کردم بچه شدم و در امنیت و آسایشم. گاهی به خواب می‌رفتم.

و بعد چی؟ شب قبل از بمب‌گذاری اون و آنا برای شام به رستوران رفته بودن. بعد به میوز رفته بودن که اسب‌ها رو ببینن. نگهبان‌ها میدونستن آنا دوست دختر آلانه بنابراین فکر نمیکردن غیر عادی باشه

آلان یادش اومد اون روز صبح پای یکی از اسب‌ها، سندمن، درد میکرد. شب پاش داغ کرده بود، بنابراین آلان روش یخ گذاشته بود. آلان فکر کرد خوشبختانه سندمن نمی‌تونست روز بعد کالسکه رو بکشه، بنابراین الان زنده بود.

بعداً برگشتن خونه‌اش و عشق‌بازی کردن. آلان یادش اومد آنا خیلی هیجان‌زده بود، خیلی خوب بود. بعد تا صبح خوابیده بود. ساعت ۶ بیدار شد و سریع لباس پوشید ولی آنا درست قبل از اینکه آلان بره، بیدار شد. چشم‌هاش رو باز کرد بهش لبخند زد و دست‌هاش رو خواب‌آلود به طرف آنا دراز کرد

و گفت: “خدانگهدار، معشوقه.”

این آخرین باری بود که آنا رو دیده بود.

وقتی کالسکه‌ی ملکه رو با ۶ تا اسب خوب در جلوش به سمت پارلمان می‌روند، هنوز هم به آنا فکر می‌کرد. لحظه‌ای فکر کرد اون رو در جمعیت دیده که داره تماشاش میکنه .

آلان نمی‌خواست به اتفاقی که بعداً افتاد فکر کنه. به بیرون از پنجره‌ی بیمارستان خیره شد و فکر کرد: چرا به دیدن من نیومده؟

فکر کرد: شاید هیچ وقت واقعاً دوستم نداشت. شاید برگشته پیش شوهرش یا یه مرد جوون‌تر پیدا کرده. ظالمانه و دردآوره، ولی نمی‌تونم تغییرش بدم. دیگه نمی‌بینمش.

بدن گرمش رو کنار بدن خودش به یاد آورد، و شیوه‌ای که اسمش رو زمزمه می‌کرد. باید دلیل دیگه‌ای داشته باشه. منو دوست داره میدونم که دوست داره. وقتی نامه‌ام به دستش برسه به دیدنم میاد.

ای کاش جین بتونه اونو ببینه.

بیرون شب داشت از راه می‌رسید و پرنده‌ها آواز رو تموم کردن. آلان کول بی سر و صدا در تختش دراز کشید اشک‌ها به آرومی روی صورتش می‌ریخت.

جین در آپارتمانش روی صندلی نشسته بود و به حرف‌های مرد و زن که تو آشپزخونه داشتن با هم بحث می‌کردن گوش داد. میتونست بشنوه، ولی نمی‌تونست حرف بزنه یا ببینه برای اینکه مرد روی صورتش کیسه کشیده بود. دست‌ها و پاهاش هنوز به صندلی بسته بودن و صورتش از جایی که مرد بهش زده بود درد میکرد.

سعی کرد دست‌هاش رو آزاد کنه. تا می‌تونست محکم کشید، ولی طناب مچ دستش رو سوزوند

و تنها کاری که می‌تونست انجام بده این بود که به صداهای توی آشپزخونه گوش بده.

“باید همین الان بهش زنگ بزنیم، کو نمیتونیم

منتظر بمونیم.”

“باید منتظر بمونیم. خیلی خطرناکه از اینجا انجام بدیم، آنا. تا آماده‌ی رفتن بشیم صبر کن.”

آنا!جین فکر کرد:

این همون آنای پدرش بود؟ نه، نه، اسم زن‌های زیادی آناست.

آنا گفت: “ولی نمیتونیم تا قبل از امشب بریم. آدم‌های زیادی در طول روز اطراف هستن

و هر دقیقه اهمیت داره! شاید کول تا همین الان هم با پلیس درباره من حرف زده. وای خدا، ای کاش بمب اون رو هم همراه بقیه میکشت!”

“خوب، نکشته. و ملکه رو هم نکشته.”

بدن جین داشت میلرزید. این آنای پدرش بود! زن داشت درباره‌ی پدرش و بمب حرف میزد. و بعد جین یادش اومد زن رو قبلاً کجا دیده.

بیرون پارلمان با یک دوربین که با عصبانیت می‌لرزید

و عکس‌هایی از پشت سر آدم‌ها می‌گرفت

و مردم رو کنار میزد تا نزدیک‌تر بشه و دوباره دکمه دوربین رو فشار بده …

یک ثانیه قبل از اینکه بمب منفجر بشه.

صداهای توی آشپزخانه متوقف شدن. در باز شد یک نفر وارد اتاق شد. حالا چی؟

جین صدای کلیک تفنگ شنید.

“تماس تلفنی دارید، آقای کول. روزیه که شما خیلی محبوبید، مگه نه؟” پرستار لبخند زد میز تلفن رو کشید کنار تختش و رفت بیرون.

آلان تلفن رو برداشت. “الو؟”

“آقای کول؟ کارآگاه دیوید هال هستم. یادتون میاد دیروز به دیدن‌تون اومدم. زنگ زدم برای اینکه چند تا سؤال دیگه ازتون دارم. اگه الان به دیدنتون بیام اشکالی نداره؟”

“امم …

خوب، به گمونم. ولی هر چیزی که میدونستم رو بهتون گفتم.”

“بله، مطمئنم. ولی فقط مسئله اینه که باید تمام اطلاعات رو درست به دست بیاریم. الان میام. اشکالی نداره؟”

“نه، خیلی‌خب. من … “

“عالیه! پس چند دقیقه بعد می‌بینمتون.”

آلان تلفن رو به آرومی قطع کرد. احساس پیری و خستگی و خیلی خیلی تنهایی می‌کرد. فکر کرد: شاید بعداً وقتی این مرد رفت به جین زنگ بزنم. امیدوارم یادش مونده باشه نامه رو پست کنه.

کو کیسه رو از روی سر جین بلند کرد و جین تفنگ رو چند سانتی‌متر اون طرف‌تر از چشم‌هاش دید. کو گفت: “می‌خوام این پارچه رو از دور دهنت باز کنم. اگه جیغ بکشی، یه گلوله تو سرت خالی می‌کنم. این تفنگ بی‌صداست کسی چیزی نمی‌شنوه.”

پارچه رو باز کردن و صندلیش رو به طرف دیوار کشیدن، جایی که تلفن بود. تفنگ تمام مدت روی سرش بود.

آنا گفت: “هر کاری بهت میگیم رو انجام بده

و مشکلی پیش نمیاد.”

جین یک‌مرتبه از خشم دیوانه شد. گفت: “تو آنایی، مگه نه؟ پدرم دوستت داره فکر میکنه تو فوق‌العاده‌ای. ولی تو هیچ اهمیتی بهش نمیدی. آرزو می‌کنی بمب اونو میکشت.”

آنا با ملایمت گفت: “البته که بهش اهمیت میدم. خیلی برام مهمه. به همین دلیل هم می‌خوام الان بهش زنگ بزنم و تو هم باهاش حرف میزنی.”

جین بهش خیره شد، بعد به کو. “چرا؟”

آنا خندید. “می‌خوام ازش بخوام عشق‌مون رو مخفی نگه داره. میدونی، من شوهر خیلی سخت‌گیری دارم.”

این زن داره درباره چی حرف می‌زنه؟ جین فکر کرد:

همه‌ی اینها چه معنایی داره؟ بعد یک‌مرتبه چیزهای زیادی با هم به ذهنش اومد و همه چیز واضح شد. آنا شب قبل از بمب‌گذاری در میوز با پدرش بود. تو آشپزخونه آنا درباره حرف زدن پدرش با پلیس حرف زده بود. جین میتونست از صدای کو بشنوه که ایرلندیه اون و آنا صبح بمب‌گذاری از بوواتر گاردنز اثاث‌کشی کرده بودن. بعداً، ‌وقتی بمب منفجر شد، آنا بیرون پارلمان بود و کارهای عجیبی با دوربینش می‌کرد. اگه اون یه دوربین بود،

شاید یک رادیو هم بود که سیگنالی به بمب می‌فرستاد. وای خدا!

“شما اون تروریست‌ها هستید، مگه نه؟زمزمه کرد:

تو این کارو کردی، آنا. تو در کالسکه‌ی ملکه بمب گذاشتی. تو اون رو با دوربین منفجر کردی. بیرون پارلمان دیدمت. شما تروریست هستید، تروریست‌های قاتل- هر دوی شما!”

کو به سردی لبخند زد. “خب، خب،

چه دختر کوچولوی باهوشی! ولی اشتباه می‌کنی. پلیس تروریست‌ها رو دستگیر کرده. امروز صبح تو روزنامه‌ها نوشته بود.”

“خوب؟ اونها رو اشتباهی گرفتن، مگه نه؟ این شما دو تا بودید. میدونم که شما بودید شما ۵ نفر رو کشتید و پای پدرم رو ازش گرفتید و حالا دو تا مرد بیگناه به خاطر کاری که شما کردید، ۳۰ سال میرن زندان. ولی برای شما اهمیتی نداره.” یک‌مرتبه چشم‌های کو پر از نفرت شد. “اهمیت؟ در مورد چی؟ ما داریم برای آزادی ایرلند مبارزه میکنیم. اگه بریتانیا آدم‌های اشتباهی رو بندازه زندان، این مشکل ما نیست. ما به آزاد موندن اهمیت میدیم. این برای ایرلند خوبه.”

“بله، و این هم برای ایرلند خوبه که از آدم‌های بیگناه مثل پدرم استفاده کنه تا چون شما می‌خواید وارد میوز بشید و بمب رو بذارید توی کالسکه باهاش عشق‌بازی کنید. از این کار لذت بردی، آنا؟ احساس غرور می‌کنی؟”

آنا خندید، یک خنده‌ی عجیب و بی‌صدا و ظالمانه. “بله، البته که لذت بردم، دختر کوچولو

و پدرت هم ازش لذت برد.

من خوشحالش کردم.”

“خوشحال؟ جین گفت:

تو کم مونده بود بکشیش!”

“بله،

متأسفم وقتی هنوز خوشحال بود نمرده.” سکوت شد. جین فکر کرد: این حرف هیچ جوابی نداره.

کو با عصبانیت گفت: “ول کنید اینا رو. داریم زمان از دست میدیم.”

اشک به چشم‌های جین اومد. زمزمه کرد: “قاتل‌های کثیف!”

کو با تفنگ زد از صورت جین. جین خون رو تو دهنش حس کرد. یکی از دندون‌هاش شکسته بود.

کو گفت: “می‌تونیم الان بکشیمش و امشب از کشور خارج بشیم.”

آنا گفت: “نه، نه. اول باید با کول حرف بزنیم.”

کو گفت: “ولی نمی‌تونیم دختره رو ول کنیم. قیافه‌های ما رو دیده. زیادی می‌دونه.”

آنا گفت: “وای نه.” صدای آروم و ظالمانه بود. “البته که نه. ولی چند هفته می‌ذاریم زنده بمونه تا مطمئن باشیم کول ساکت می‌مونه. تلفن رو بردار، کو.”

متن انگلیسی فصل

Chapter three

‘I Made Him Happy’

Alan Cole lay in his bed, listening to a bird singing in the hospital garden. It was nearly dark outside now, and very quiet. He liked to lie like this, remembering.

He remembered the way Anna had kissed him, and looked into his eyes. He remembered her red-brown hair, her blue eyes, the soft, dry touch of her lips, her deep, happy laugh. She liked to drink whisky before they made love, and afterwards, she often held his head on her chest and stroked his hair.

I loved that, he remembered. I felt like a child again, safe and comfortable. Sometimes I fell asleep.

And then what? On the night before the bombing, he and Anna had been out for a meal in a restaurant. Then they had gone to the Mews to look at the horses. The guards knew she was his girlfriend, so they didn’t think it was unusual.

One of the horses, Sandman, had hurt his leg that morning, Alan remembered. In the evening the leg had been hot, so he had put ice on it. Lucky Sandman, Alan thought - he couldn’t pull the coach next day, so he was still alive now.

Afterwards they went back to his house and made love. Anna had been very excited, Alan remembered, it had been very good. Then he had slept until morning. He woke at six o’clock and dressed quietly, but she woke up just before he left.

She opened her eyes, smiled at him, and held out her arms to him sleepily. He kissed her, and she said, ‘Goodbye, lover.’

That was the last time he had seen her.

He was still thinking about Anna when he drove the Queen’s coach to Parliament, with the six fine horses in front of him. For a moment he thought he saw her in the crowd, watching.

Alan didn’t want to think about what had happened next. He stared into the darkness outside the hospital window and thought: why hasn’t she come to see me?

Perhaps she never really loved me, he thought. Perhaps she’s gone back to her husband, or found a younger man. It’s cruel and painful, but I can’t change it. I’ll never see her again.

He remembered her warm body next to his, and the way she whispered his name. There must be another reason. She loves me, I know she does. She’ll come to see me when she gets my letter.

I wish Jane could meet her.

Outside, night had fallen, and the birds had stopped singing. Alan Cole lay quietly on his bed, the tears running slowly down his face.

Jane sat on the chair in her flat and listened to the man and the woman arguing in her kitchen. She could hear, but she couldn’t speak or see, because the man had put a bag over her head.

Her arms and legs were still tied to the chair, and her face ached where the man had hit her.

She tried to get her hands free. She pulled as hard as she could, but the rope just burned her wrists. All she could do was listen to the voices in the kitchen.

‘We must phone him now, Kev. We can’t wait.’

‘We’ve got to wait. It’s too dangerous to do it from here, Anna. Wait until we’re ready to go.’

Anna! Jane thought. Was this her father’s Anna? No, no, lots of women were called Anna.

‘But we can’t go until tonight,’ Anna said. ‘There are too many people around during the day. And every minute is important! Perhaps Cole has already talked to the police about me. Oh God, I wish the bomb had killed him with the others!’

‘Well, it didn’t. And it didn’t kill the Queen.’

Jane’s body was shaking. This was her father’s Anna! The woman was talking about her father, and the bomb. And then Jane remembered where she had seen the woman before.

Outside Parliament, with a camera, shaking it angrily. Taking photos of the back of people’s heads. Then pushing forwards to get closer, pressing the camera button again. a second before the bomb exploded.

The voices in the kitchen stopped. The door opened, someone came into the room. What now?

Jane heard the click of a gun.

‘Phone call for you, Mr Cole. You’re popular today, aren’t you?’ The nurse smiled, pushed the telephone table next to his bed, and went out.

Alan picked up the phone. ‘Hello?’

‘Mr Cole? This is Detective David Hall. You remember I came to see you yesterday. I’m ringing because I’ve got a few more questions to ask you. Is it all right if I come over to see you now?’

‘Er. well, I suppose so. But I’ve told you everything I know.’

‘Yes, I’m sure. But it’s just that we have to get all the facts right. I’ll come over now. Is that OK?’

‘Yes, fine. I.’

‘Great! See you in a few minutes, then.’

Alan put the phone down slowly. He felt old, and tired, and very, very lonely. Perhaps I’ll ring Jane later when this man’s gone, he thought. I hope she remembered to post the letter.

Kev pulled the bag off Jane’s head and she saw the gun a few centimetres from her eyes. ‘I’m going to untie this cloth round your mouth,’ Kev said. ‘If you scream, I’ll put a bullet through your head. This gun is silenced, no one will hear anything.’

They untied the cloth and pulled her chair over to the wall, where the phone was. The gun was pointing at her head all the time.

‘Do just what we tell you,’ Anna said. ‘And everything will be all right.’

Jane was suddenly wild with anger. She said, ‘ You’re Anna, aren’t you? My father loves you - he thinks you’re wonderful. But you don’t care about him at all, do you? You wish the bomb had killed him.’

‘Of course I care about him, ‘Anna said softly. ‘He’s very important to me. That’s why I’m going to phone him now, and you’re going to talk to him too.’

Jane stared at her, then at Kev. ‘Why?’

Anna laughed. ‘I’m going to ask him to keep our love a secret. I have a very difficult husband, you know.’

What’s the woman talking about? Jane thought. What does all this mean? Then, suddenly, a lot of things came together in her mind, and everything became clear. Anna had been with her father in the Mews on the night before the bombing. In the kitchen Anna had spoken about her father talking to the police.

Jane could hear from Kev’s voice that he was Irish, and he and Anna had moved out of Bowater Gardens on the morning of the bombing.

Later, Anna had been outside Parliament, doing strange things with a camera when the bomb exploded. If it was a camera. Perhaps it had been a radio, sending a signal to the bomb. Oh God!

‘You’re the terrorists, aren’t you?’ she whispered. ‘ You did it, Anna. You put the bomb in the Queen’s coach. You exploded it with a camera. I saw you, outside Parliament. You’re terrorists - murdering terrorists, both of you!’

Kev smiled coldly. ‘Well, well. What a clever little girl! But you’re wrong. The police have arrested the terrorists. It was in the newspapers this morning.’

‘So? They’re the wrong men, aren’t they? It was you two, I know it was! You killed five people, and took away my father’s leg, and now two innocent men will go to prison for thirty years, for something you did. But you don’t care.’ Kev’s eyes were suddenly full of hate. ‘Care? About what?

We’re fighting to free Ireland. If the British put the wrong people in prison, that’s not our problem. We care about staying free. That’s good for Ireland.’

‘Yes, and I suppose it’s good for Ireland to use innocent people like my father - to make love to him just because you wanted to get into the Mews to put the bomb in the coach. Did you enjoy that, Anna? Do you feel proud of it?’

Anna laughed, a strange, quiet, cruel laugh. ‘Yes, of course I enjoyed it, little girl. And your father enjoyed it too.

I made him happy.’

‘Happy!’ Jane said. ‘You nearly killed him!’

‘Yes. I’m sorry he didn’t die, while he was so happy.’ Silence. There was no answer to that, Jane thought.

‘Let’s get on with it,’ said Kev angrily. ‘We’re losing time.’

Tears came into Jane’s eyes. ‘You dirty murderers,’ she whispered.

Kev hit her across the face with his gun. Jane felt blood in her mouth. One of her teeth was broken.

‘We could kill her now,’ Kev said, ‘and get out of the country tonight.’

‘No, no,’ Anna said. ‘We must talk to Cole first.’

‘But we can’t let her go,’ Kev said. ‘She’s seen our faces. She knows too much.’

‘Oh no,’ Anna said. Her voice was soft and cruel. ‘Of course not. But we’ll keep her alive for some weeks, to make sure that Cole stays quiet. Pick up the phone, Kev.’

مشارکت کنندگان در این صفحه

مترجمین این صفحه به ترتیب درصد مشارکت:

🖊 شما نیز می‌توانید برای مشارکت در ترجمه‌ی این صفحه یا اصلاح متن انگلیسی، به این لینک مراجعه بفرمایید.