سرفصل های مهم
قتل روباه قرمز
توضیح مختصر
دیوید از جزیره به خشکی اصلی میره. روباه قرمز به قتل میرسه.
- زمان مطالعه 0 دقیقه
- سطح ساده
دانلود اپلیکیشن «زیبوک»
فایل صوتی
برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.
ترجمهی فصل
فصل ششم
قتل روباه قرمز
چیزی در خشکی نبود: هیچ خونهای نبود، هیچ نوری نبود، فقط خشکی بود. من خسته ولی خوشحال از زنده بودن بودم. نمیدونستم کسای دیگهای هم نجات پیدا کردن یا نه. وقتی صبح شد، رفتم بالای یک تپه و به دریا نگاه کردم. چیزی در دریا نبود هیچ کشتی یا حتی قایق کوچکتر هم نبود. اطرافم رو نگاه کردم و دیدم که در یک جزیرهی کوچیک هستم. هیچ کس اینجا زندگی نمیکرد. از خشکی اصلی کنار دریا جدا بود و هیچ راهی برای رسیدن به اونجا وجود نداشت. فکر کردم: “کاملاً تنهام.”
هیچ چیزی به غیر از کمی پول و دکمهی نقرهی آلان نداشتم. درباره دریا و اینکه چطور زنده بمونم اطلاعات زیادی نداشتم،
ولی گرسنم بود، سردم بود، تشنه و خسته بودم. نیاز بود غذا پیدا کنم.
از روی تخته سنگها صدف خوردم. حالم رو به هم میزد، ولی غذا بود. داشتم امیدم رو از دست میدادم که روزی یک قایق کوچیک با دو تا ماهیگیر دیدم. فریاد کشیدم و بهشون دست تکون دادم ولی اونها به حرکت ادامه دادن و چیزی به زبان بومی اسکاتلندی گفتن و خندیدن. من روی زمین دراز کشیدم و گریه کردم. فکر کردم: “تو این جزیره میمیرم.”
ولی روز بعد آفتاب میدرخشید، صدفها حالم رو خراب نکردن، و دوباره امیدوار شدم. رفتم روی یک تخته سنگ و به دریا نگاه کردم. همون قایق کوچیک داشت به طرف جزیره میومد. به طرف پایین ساحل دویدم.
“کمک! لطفاً توقف کن!”
فریاد کشیدم:
وقتی قایق نزدیکتر شد، دیدم همون دو تا ماهیگیری هستن که قبلاً دیده بودم، ولی یک مرد دیگه هم با اونها بود. قایق متوقف شد و مرد شروع به فریاد کشیدن به سمت من کرد و دست تکون داد. فقط یکی دو کلمه فهمیدم. کلمهی “جزر و مد” رو شنیدم.
یکمرتبه متوجه شدم. “منظورت اینه که وقتی جزر و مد فرو کشنده است
جملهام رو تموم نکردم.
مرد داد زد: “بله، بله،
جزر و مد.”
برگشتم و به سمت دیگه جزیره دویدم. شنیدم که پشت سرم میخندن. دیدم وقتی جزر و مد کمه، جزیره به خشکی اصلی وصل میشه. فقط وقتی جزر و مد بالا بود، جزیره میشد.
تمام این مدت اینجا بودم، در حالی که میتونستم روزی دو بار به خشکی اصلی برم و برگردم!
وقتی به خشکی اصلی رسیدم از یک پیرمرد اطلاعاتی درباره آلان و مردهای دیگه خواستم.
“تو باید پسری باشی که دکمهی نقره رو داره!” گفت:
متعجب جواب دادم: “بله، همونم.”
گفت: “خوب پس،
باید بری توروسای و قایق رو از اونجا برداری و دوستانت رو در آپین ببینی.”
بنابراین یک بار دیگه در کشور ناشناخته سفر میکردم. اینجا ارتفاعات اسکاتلند بود کشور آلان. کوهستانهای بلند در هر دو طرفم بودن و ابرهای تیره در آسمان بالای سرم. مردم خیلی فقیر به نظر میرسیدن،
ولی در سفرم به من کمک کردن. بعد از چند روز سفر برای ملاقات با آلان به آپین رسیدم. کت قرمزهای سربازان انگلیسی رو دیدم که در ساحل شمالی حرکت میکنن. نگران بودم چون میدونستم برای آلان خطرناکن. همچنین میدونستم که آلان جایی در اون ساحل منتظر منه.
شروع به شک کردم. کار درست رو انجام میدادم؟ چرا دنبال آلان میگشتم با اون بودن خطرناک بود. شاید باید برمیگشتم جنوب و آلان رو ول میکردم. وقتی نشستم فکر کنم، صدای مردها و اسبهایی رو شنیدم که از جنگل میومدن. کمی بعد چهار تا مرد با اسبهاشون ظاهر شدن. مرد اول موهای قرمز داشت و به نظر مهم میرسید بلافاصله فهمیدم که روباه قرمزه. از لباسهاشون بقیه شبیه یک وکیل، یک افسر ارتشی، و یک خدمتکار به نظر میرسیدن. وقتی این مردها رو دیدم، تصمیمم رو گرفتم.
فکر کردم: “باید آلان رو پیدا کنم.”
وقتی روباه قرمز نزدیکتر شد، ازش راه اوچارن، روستایی در اون نزدیکی، رو پرسیدم.
“تو کی هستی؟
جواب داد:
و چرا انقدر از کشورت دوری؟” از صدام فهمید که اهل این بخش از اسکاتلند نیستم.
بهش گفتم: “من یک حامی صادق پادشاه جورج انگلیس هستم. من خطرناک نیستم.”
روباه قرمز حرفم رو باور نکرد.
گفت: “منتظر سربازان میمونیم.” برگشت به وکیل نگاه کنه. وقتی برگشت، از جایی از بالای تپه صدای شلیک گلوله اومد. همون لحظه روباه قرمز افتاد روی زمین.
“بهم شلیک شد!
داد زد:
دارم میمیرم!”
وکیل از بازوهای مرد در حال مرگ گرفت روباه قرمز از وکیل به خدمتکارش نگاه کرد. ترس در چشمانش بود.
بهشون گفت: “مراقب خودتون باشید.”
آه کشید، بعد سرش افتاد جلو. مرده بود. وکيل گذاشتش روی جاده. این من رو از شوک بیدار کرد.
داد زدم: “قاتل! قاتل!” و شروع به بالا رفتن از تپه کردم.
بعد از چند دقیقهای دیدم که قاتل داره میره و زیاد ازم فاصله نداشت. یک مرد درشت بود با کت مشکی و یک تفنگ بزرگ.
“میتونم ببینمش!”
داد زدم:
قاتل شروع به دویدن کرد. برگشتم و به پایین تپه نگاه کردم. حالا سربازها اونجا بودن و وکیل و افسر به من میگفتن برگردم.
نه!داد زدم: “
شما بیایید بالا!”
“اگه اون پسر رو بگیرید، ۱۰ پوند بهتون پول میدم.
وکیل داد زد:
با قاتل کار میکنه! جلوی ما رو گرفت و شروع به صحبت با ما کرد که قاتل روباه قرمز رو کشت!”
متن انگلیسی فصل
CHAPTER SIX
The Murder of the Red Fox
There was nothing on the land: no houses, no lights - just land. I was tired but happy to be alive. I did not know if any of the others survived.
When morning came, I climbed to the top of a hill and looked out at the sea. There was nothing on the sea: no ship, not even the smaller boat.
I looked around me and I saw that I was on a small island. Nobody lived there.
It was separated from the mainland by the sea and there was no way of getting there. ‘I’m completely alone,’ I thought.
I had nothing except a little money and Alan’s silver button. I did not know much about the sea and how to survive. But I was hungry, cold, thirsty and tired. I needed to find food.
I ate shellfish from the rocks. It sometimes made me ill but it was food. I was starting to lose hope when one day I saw a small boat with two fishermen.
I shouted and waved to them but they sailed on, saying something in Gaelic and laughing. I lay down on the ground and cried.
‘I’m going to die on this island,’ I thought.
But the next day, the sun was shining, the shellfish did not make me ill and I began to hope again. I climbed onto a rock and looked out to sea. There was the same small boat coming towards the island!
I ran down to the beach.
‘Help! Please stop!’ I shouted. As the boat came closer, I saw that it was the same two fishermen as before but with another man.
The boat stopped and the man started shouting to me and waving. I only understood one or two words. I heard the word ‘tide’.
Suddenly, I understood. ‘Do you mean that when the tide is low.?’ I did not finish my sentence.
‘Yes, yes,’ shouted the man. ‘Tide.’
I turned and ran to the other side of the island. I heard them laughing behind me. I saw that when the tide was low, the island was attached to the mainland. It was only an island when the tide was high.
‘I’ve been here all this time when I can walk to the mainland twice a day!’
When I arrived on the mainland, I asked an old man for information about Alan and the other men.
‘You must be the boy with the silver button!’ he said.
‘Yes, I am,’ I replied, surprised.
‘Well then,’ he said. ‘You must go to Torosay, and take the boat from there to meet your friend in Appin.’
So, once again, I was travelling through an unknown country. This was the Highlands - Alan’s country.
There were high mountains on either side of me and dark clouds in the sky above. The people looked very poor.
But they helped me on my journey. After some days travelling, I arrived in Appin to meet Alan. I saw the red coats of the English soldiers, moving across the north coast. I was worried because I knew they were dangerous for Alan.
I also knew that Alan was somewhere on that coast, waiting for me.
I started to have doubts. Was I doing the right thing?
Why was I looking for Alan - he was a dangerous man to be with. Perhaps I should return to the south and leave Alan.
As I sat thinking, I heard the sound of men and horses coming through the wood. Soon, four men with their horses appeared.
The first man had red hair and looked important - I knew immediately that he was the Red Fox.
From their clothes, the others looked like a lawyer, an army officer and a servant. When I saw these men, I made my decision.
‘I must find Alan,’ I thought.
When the Red Fox was close, I asked him the way to Aucharn, a nearby village.
‘Who are you?’ he replied. ‘And why are you so far from your home country?’ He knew from my voice that I was not from this part of Scotland.
‘I’m an honest supporter of King George of England,’ I told him. ‘I’m not dangerous.’
The Red Fox did not believe me.
‘We’ll wait for the soldiers,’ he said. He turned to look at the lawyer. As he turned, there was the sound of a gunshot from higher up the hill. At the very same time, the Red Fox fell to the ground.
‘I’ve been shot!’ he cried. ‘I’m dying!’
The lawyer held the dying man in his arms. The Red Fox looked from the lawyer to his servant. There was fear in his eyes.
‘Take care of yourselves,’ he said to them.
He sighed, then his head fell forward. He was dead. The lawyer put him down on the road. This woke me from my shock.
‘The murderer! The murderer!’ I cried, and began to climb the hill.
After a few minutes I saw the murderer moving away, not far in front of me. He was a big man, with a black coat and a large gun.
‘I can see him!’ I shouted. The murderer began to run. I looked back down the hill. The soldiers were there now and the lawyer and the officer were telling me to go back.
‘No!’ I shouted. ‘You come up here!’
‘I’ll give you ten pounds if you catch that boy!’ shouted the lawyer. ‘He’s working with the murderer! He stopped us and started talking while the murderer killed the Red Fox!’