سرفصل های مهم
فصل دهم
توضیح مختصر
جناب مردرد به پادشاه خیانت میکنه.
- زمان مطالعه 0 دقیقه
- سطح متوسط
دانلود اپلیکیشن «زیبوک»
فایل صوتی
برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.
ترجمهی فصل
فصل دهم
جناب مردرد در انگلیس نقشههایی داشت تا از غیبت طولانی مدت پادشاه آرتور از کشور استفاده کنه. اعلام کرد که پادشاه در فرانسه کشته شده و اینکه خودش پادشاه جدید شده.
جناب مردرد همچنین مصمم بود با ملکه گینورا ازدواج کنه. ملکه تظاهر کرد با ازدواج موافقه، ولی مخفیانه از دربار خارج شد و به لندن رفت. کنترل برج لندن رو به دست گرفت و اونجا رو پر از شوالیههایی کرد که بهش وفادار بودن. بعد به جناب مردرد گفت که هرگز باهاش ازدواج نمیکنه. جناب مردرد خیلی عصبانی شد و شروع به محاصره برج لندن کرد.
وقتی خبر این وقایع انگلیس به پادشاه آرتور رسید، پادشاه با عجله ارتش رو از فرانسه برگردوند. میدونست باید با جناب مردرد بجنگه تا ملکه رو آزاد کنه و دوباره سلطنتش رو بدست بیاره.
جناب مردرد ارتش رو به دِوِر، جایی که انتظار میرفت پادشاه مستقر بشه، برد. شوالیههاش نبرد بزرگی کردن تا جلوی ارتش پادشاه آرتور رو از مستقر شدن بگیرن و آدمهای زیادی در هر دو طرف کشته شدن. هر چند در آخر جناب مردرد مجبور شد عقبنشینی کنه.
هرچند جناب گاوین شجاعانه در کنار پادشاه آرتور جنگید، ولی به شدت در نبرد زخمی شد.
به پادشاه آرتور گفت: “من میمیرم، ولی چیزی هست که میخوام قبل از اینکه بمیرم بهت بگم. تمام این مشکلات تقصیر منه، برای اینکه جناب لنسلوت رو به خاطر مرگ برادرهام نبخشیدم. حالا میبینم که اشتباه میکردم. باید بهت توصیه میکردم باهاش صلح کنی. برای اینکه اون همیشه به تو و میزگرد وفادار بود.”
جناب گاوین بعد جوهر و کاغذ خواست و نامهای به جناب لنسولت نوشت.
نوشت: “تو بهترین شوالیهی دنیایی و همیشه کاری که فکر میکردی درسته رو انجام دادی. من میخوام دنیا بدونه که من در جنگ بینمون اشتباه میکردم. حالا دارم میمیرم و ازت خواهش میکنم برگردی انگلیس و به پادشاه در نبرد مقابل جناب مردرد کمک کنی.”
جناب گاوین نامهای که نوشته بود رو داد دست پادشاه آرتور، بعد به بغل برگشت و مرد.
پادشاه آرتور نامهی جناب گاوین رو به فرانسه فرستاد و بعد دستور داد ارتشش شوالیههای جناب مردرد رو تعقیب کنن.
دو ارتش با هم روبهرو شدن و همه میدونستن که جنگ وحشتناکی بین اونها رخ میده تا سرنوشت انگلیس مشخص بشه.
پادشاه آرتور خوابی دید که در اون جناب گاوین روبروش ایستاده بود. در خوابش جناب گاوین ازش میخواست روز بعد در جنگ نبرد نکنه.
جناب گاوین بهش توصیه کرد: “اگه فردا بجنگی کشته میشی. باید صبر کنی جناب لنسولت از فرانسه بیاد تا بهت کمک کنه.”
صبح روز بعد پادشاه آرتور تصمیم گرفت با جناب مردرد پیمانی ببنده تا اون روز از نبرد اجتناب کنه. پیشنهاد داد که اون و جناب مرردد جلوی دو ارتش همدیگه رو ببینن و دربارهی جزئیات پیمان با هم حرف بزنن. هر کدوم ۱۴ شوالیه محافظ با خودش میبرد.
پادشاه آرتور به شوالیههاش گفت: “با دقت ببینید چه اتفاقی میفته. اگه ببینید شوالیهای شمشیرش رو بلند کرد، مطمئن باشید که بین شوالیههای جناب مردرد خیانت وجود داره. اگه این اتفاق بیفته شما باید بلافاصله به ارتشش حمله کنید.”
پادشاه آرتور با محافظانش به دیدن جناب مردرد رفت تا درباره شرایط صلح صحبت کنن. وقتی داشتن حرف میزدن، ماری از چمنها بیرون اومد و پاشنهی پای یکی از شوالیهها رو نیش زد. شوالیه بدون اینکه فکر کنه، شمشیرش رو در آورد تا مار رو بکشه.
هر دو ارتش شمشیر بالا اومده رو دیدن و هر کدوم به خیانت دیگری شک کردن. فرماندهان دستور دادن و دو ارتش شروع به حمله کردن.
وقتی پادشاه آرتور دید که دو ارتش به سمت همدیگه حرکت میکنن، با ۱۴ تا شوالیه که محافظانش رو تشکیل میدادن سریعاً به سمت ارتش خودش برگشت.
با ناامیدی فکر کرد: “الان دیگه برای اجتناب از جنگ خیلی دیره.”
متن انگلیسی فصل
CHAPTER TEN
Back in England, Sir Mordred had plans of his own to take advantage of King Arthur’s long absence from the country. He announced that the king had been killed in France and that he had thus become the new king.
Sir Mordred was also determined to marry Queen Guinevere. She pretended to agree to the marriage, but secretly left the court and went to London. She took over the Tower of London and filled it with knights who were loyal to her. She then told Sir Mordred that she would never marry him. Sir Mordred was furious and began a siege of the Tower of London.
When news of the events in England reached King Arthur, he hurriedly brought his army back from France. He knew that he would have to fight Sir Mordred to free the queen and to regain his kingdom.
Sir Mordred marched his army to Dover, where the king was expected to land. His knights fought a great battle to prevent King Arthur’s army from landing and many people were killed on both sides. In the end, however, Sir Mordred was forced to retreat.
Although Sir Gawain fought bravely alongside King Arthur, he was badly wounded in the fighting.
‘I’m going to die,’ he told King Arthur, ‘but there is something I want to tell you before I do. All of this trouble is my fault, because I would not forgive Sir Lancelot for the deaths of my brothers. Now I see that I was wrong. I should have advised you to make peace with him, for he has always been loyal to you and to the Round Table.’
Sir Gawain then called for ink and paper and wrote a letter to Sir Lancelot.
‘You are the best knight in the world,’ he wrote, ‘and you have always done what you thought was right. I want the world to know that I have been at fault in the war between us. Now I am dying and I beg you to come home to England and help the king in his struggle against Sir Mordred.’
Sir Gawain handed King Arthur the letter he had written. He then turned on his side and died.
King Arthur sent Sir Gawain’s letter to France and then he ordered his army to pursue Sir Mordred’s knights.
The two armies faced each other and everyone knew there would be a terrible battle between them to decide the fate of England.
King Arthur had a dream in which he saw Sir Gawain standing in front of him. In his dream Sir Gawain warned him not to fight the battle the next day.
‘If you fight tomorrow,’ Sir Gawain advised, ‘you will be killed. You must wait until Sir Lancelot arrives from France to help you.’
The next morning King Arthur decided to make a treaty with Sir Mordred, to avoid fighting a battle that day. He suggested that he and Sir Mordred meet in front of the two armies to discuss the details of the treaty. They would each bring a guard of fourteen knights.
‘Watch carefully what happens,’ King Arthur told his knights. ‘If you see any knight raise his sword, you can be sure that there is treachery among Sir Mordred’s knights. If this happens, you must attack his army immediately.’
King Arthur went out with his guard to meet Sir Mordred to discuss the peace treaty. While they were talking, a snake came out of the grass and bit one of the knights on the heel. Without thinking, the knight raised his sword to kill the snake.
Both armies saw the raised sword and each suspected the other of treachery. The commanders gave the word and the two armies moved to the attack.
When King Arthur saw that the two armies were moving towards each other, he rode back quickly to his own army with the fourteen knights who made up his guard.
‘It’s too late to stop the battle now,’ he thought in despair.