سرفصل های مهم
فصل هفتم
توضیح مختصر
پادشاه آرتور از جناب لانسلوت میخواد از قلعه بیرون بیاد و بجنگه.
- زمان مطالعه 0 دقیقه
- سطح ساده
دانلود اپلیکیشن «زیبوک»
فایل صوتی
برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.
ترجمهی فصل
فصل هفتم
ملکه و جناب لانسلوت به قلعهاش، جویوس گارد، رفتن. شوالیههای زیادی از میزگرد به اونها ملحق شدن. جناب لانسلوت رو تحسین میکردن و احساس میکردن حق داشته که ملکه رو نجات داده.
وقتی پادشاه آرتور شنید که گینورا نجات پیدا کرده و بسیاری از شوالیههاش توسط جناب لانسلوت کشته شدن، نمیدونست چه حسی داشته باشه. بخشی از وجودش خوشحال بود که گینورا از آتش نجات پیدا کرده و احساس غرور میکرد که جناب لانسلوت اون رو نجات داده. هر چند از اینکه جناب لانسلوت دو تا شوالیهی غیر مسلحش، جناب گاهریس و جناب گارس رو کشته وحشتزده شد.
به شوالیههاش گفت: “نمیدونم چرا جناب لانسلوت اونا رو کشته. اونا از پوشیدن زره امتناع کردن، چون میخواستن به دنیا نشون بدن که هیچ اختلافی باهاش ندارن.”
یکی از شوالیههاش که نجات گینورا رو دیده بود، توضیح داد: “جناب لانسلوت اونا رو اشتباهی کشت. وقتی جناب لانسلوت به نجات ملکه اومد، آدمهای زیادی دور ملکه بودن. بعضی مسلح و بعضی غیرمسلح. جناب لانسلوت فقط شمشیرش رو درآورد و به همه حمله کرد. قصد نداشت جناب گاهریس و جناب گارس رو بکشه. اونها رو در میان جمعیت ندید.”
پادشاه موافقت کرد: “ممکنه حق با تو باشه ولی حالا جنگ وحشتناکی در پیش داریم. میزگرد کاملاً از هم میپاشه.”
در همین اثناء، جناب گاوین هم این خبر رو که ملکه نجات پیدا کرده شنید.
به شوالیهای که خبر رو آورده بود، گفت: “جناب لانسلوت کار خوبی انجام داد. حق داشت که ملکه رو از مرگ شرمآور در آتش نجات داد.”
شوالیه بهش گفت: “خبرهای بیشتری هست. درباره دو تا برادر شما، جناب گاهریس و جناب گارسه.”
“چه خبری؟ جناب گاوین مشتاقانه پرسید:
چرا خودشون اینجا نیستن که خبر رو بهم بدن؟”
شوالیه توضیح داد: “اونا مردن. جناب لانسلوت وقتی ملکه رو نجات میداد هر دوی اونها رو کشت.”
“غیرممکنه! جناب گاوین فریاد کشید:
باورم نمیشه جناب لانسلوت دو تا برادرهای من رو کشته باشه. اونها دوستانش بودن و زره نپوشیده بودن.”
شوالیه تکرار کرد: “در هر صورت درسته. جناب لانسلوت هر دوی اونها رو کشته.”
جناب گاوین به دیدن پادشاه آرتور رفت.
جناب گاوین به پادشاه گفت: “بهت قول میدم تا جناب لانسلوت رو پیدا نکردم و باهاش نجنگیدم استراحت نکنم. باید تا دم مرگ بجنگم یا اون یا من!”
پادشاه آرتور حالا تمام شوالیههای باقی مونده میزگرد رو احضار کرد و ارتش بزرگی به قلعه جناب لانسلوت کشید. قلعه رو محاصره کردن و پادشاه آرتور جناب لانسلوت و شوالیههاش رو دعوت کرد بیان بیرون و بجنگن.
پادشاه داد کشید: “جناب لانسلوت، تو دشمن من هستی و یا تو یا من باید بمیریم. تو ملکه من رو بردی و چند تا از بهترین شوالیههای میزگرد رو کشتی. تو یک خائنی!”
جناب لانسلوت از روی دیوارهای قلعه خم شد تا جواب پادشاه رو بده. داد زد: “سرور شریف و پادشاه من میتونی هر چی دوست داری بهم بگی ولی من هیچ وقت با تو نمیجنگم. این درسته که ملکه رو بردم ولی اون رو از مرگ شرمآور نجات دادم. همچنین درسته که من چند تا از شوالیههای میزگرد رو کشتم، ولی این کار رو برای نجات ملکه کردم.”
پادشاه متهمش کرد: “تو سالها با ملکه به من خیانت کردید. من به تو دوستی دادم و تو رو مشهورترین شوالیهی جهان کردم با این حال تو به من خیانت کردی. هیچگاه نمیبخشمت!”
جناب لانسلوت جواب داد: “ملکه بیگناهه. با هر شوالیهای که متهمش کنه میجنگم، به غیر از تو و جناب گاوین.”
“بس کن، خائن!
جناب گاوین داد کشید:
از قلعه بیرون بیا و بجنگ.”
متن انگلیسی فصل
CHAPTER SEVEN
Queen Guinevere and Sir Lancelot went to his castle, Joyous Gard. Many knights of the Round Table joined them. They admired Sir Lancelot and they felt that he had been right to rescue the queen.
When King Arthur heard that Guinevere had been rescued and that many of his knights had been killed by Sir Lancelot, he did not know what to feel.
Part of him was glad that Guinevere had been saved from the fire and he was proud that Sir Lancelot had saved her. However, he was appalled that Lancelot had killed the two unarmed knights, Sir Gaheris and Sir Gareth.
‘I don’t know why Sir Lancelot killed them,’ he told his knights. ‘They refused to wear their armour because they wanted to show the world that they had no quarrel against him.’
‘Sir Lancelot killed them by mistake,’ explained one of the knights who had seen Guinevere’s rescue. ‘There were many people around the queen when Sir Lancelot came to rescue her. Some of them were armed and others were not.
Sir Lancelot just took out his sword and attacked everyone. He didn’t mean to kill Sir Gaheris and Sir Gareth.
He didn’t see them in the crowd.’
‘You may be right,’ the king agreed, ‘but we will now have a terrible war. The Round Table will be completely destroyed.’
Meanwhile Sir Gawain had also heard the news that the queen had been rescued.
‘Sir Lancelot has done well,’ he told the knight who brought the news. ‘He was right to rescue the queen from a shameful death at the fire.’
‘There is more news, Sir,’ the knight told him. ‘It is about your two brothers, Sir Gaheris and Sir Gareth.’
‘What news?’ Sir Gawain asked eagerly. ‘Why are they not here to tell me themselves?’
‘They are dead, Sir,’ the knight explained. ‘Sir Lancelot killed them both when he rescued the queen.’
‘Impossible!’ cried Sir Gawain. ‘I can’t believe that Sir Lancelot would kill my two brothers. They were friends of his and they were not wearing armour.’
‘It is true, all the same,’ the knight repeated. ‘Sir Lancelot killed them both.’
Sir Gawain went to see King Arthur.
‘I promise you,’ Sir Gawain told the king, ‘that I shall never rest until I have found Sir Lancelot and fought against him. It must be a fight to the death - him or me!’
King Arthur now summoned all the remaining knights of the Round Table and led a great army to Sir Lancelot’s castle.
They besieged the castle and King Arthur challenged Sir Lancelot and his knights to come out and fight.
‘Sir Lancelot,’ shouted the king, ‘you are my enemy and either you or I must die. You have taken my queen and you have killed some of the best knights of the Round Table. You’re a traitor!’
Sir Lancelot leaned over the castle walls to reply to the king.
‘My noble lord and king,’ he cried, ‘you may say what you like to me, but I shall never fight against you. It is true that I have taken the queen, but I saved her from a shameful death.
It is also true that I killed some of the knights of the Round Table, but I did that to save the queen’s life.’
‘You betrayed me for years with the queen,’ Arthur accused him. ‘I gave you friendship and made you the most famous knight in the world, yet you betrayed me. I’ll never forgive you!’
‘The queen is innocent,’ Sir Lancelot replied. ‘I will fight any knight who accuses her, except for you and Sir Gawain.’
‘Enough fine words, traitor!’ cried Sir Gawain. ‘Come out from the castle and fight.’