سرفصل های مهم
فصل هشتم
توضیح مختصر
پادشاه آرتور میخواد با جناب لانسولت صلح کنه ولی جناب گاوین مخالفه.
- زمان مطالعه 0 دقیقه
- سطح متوسط
دانلود اپلیکیشن «زیبوک»
فایل صوتی
برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.
ترجمهی فصل
فصل هشتم
جناب لانسولت هر کاری از دستش برمیاومد انجام داد تا از نبرد با پادشاه آرتور خودداری کنه، ولی اجتنابناپذیر بود. شوالیههای خود جناب لانسولت داخل قلعهی جویوس گارد بهش گفتن باید بجنگه. استدلال کردن: “ما نمیتونیم تا ابد داخل قلعه بمونیم. جناب گاوین هیچ وقت نمیذاره پادشاه باهات صلح کنه. از این رو باید بری بیرون و باهاشون بجنگی.”
جناب لانسولت دوباره رفت روی دیوارهای قلعه و سعی کرد پادشاه آرتور و جناب گاوین رو قانع کنه تا نبرد نکنن.
بهشون گفت: “از هر دوی شما خواهش میکنم فردا از زمین ها دور بمونید، برای اینکه نمیخوام به هیچ کدوم از شما آسیب بزنم.”
جناب گاوین به شکل تحقیرآمیز به این پیغام جواب داد.
فریاد کشید: “پادشاه ما رو آورده اینجا تا باهات بجنگیم و از نبرد دوری نمیکنه.” با غرور ادامه داد: “و من هم همچنین. نمیکنم تو برادرهای من رو کشتی، جناب لانسلوت و تا یکی از ما کشته نشدیم راحت نمیشم!”
نبرد بین شوالیههای جناب لانسولت و شوالیههای پادشاه آرتور خیلی شدید بود. شوالیههای زیادی از هر دو طرف زخمی شدن یا کشته شدن.
پادشاه آرتور که مصمم بود جناب لانسولت رو پیدا کنه و باهاش نبرد کنه وارد میدان جنگ شد. بالاخره پیداش کرد و با نیزهاش حمله کرد. جناب لانسولت از خودش در مقابل حملهی پادشاه دفاع کرد ولی با حمله به پادشاه جون پادشاه رو به خطر نینداخت. همه دیدن که جنای لانسولت داره سعی میکنه آرتور رو نجات بده. جناب بروس دید چه خبره و رفت تا به پادشاه حمله کنه. بهش حمله کرد و پادشاه رو زد و انداخت روی زمین. بعد جناب بروس شمشیرش رو در آورد و بر سر پادشاه ایستاد.
“این جنگ رو تموم کنم؟”به جناب لانسلوت گفت:
“نه!
جناب لانسلوت داد کشید:
پادشاه رو نکش!”
جناب لانسلوت از اسبش پرید پایین و افسار رو داد دست پادشاه.
بهش گفت: “با اسب برو، سرورم. اگه از تمام قدرتم در مقابلت استفاده میکردم نمیتونستی پیروز شی و من هم هرگز این کار رو نمی کنم!”
پادشاه آرتور همونطور که جناب لانسلوت بهش پیشنهاد داده بود، از صحنهی نبرد دور شد. از فکر مهربونی جناب لانسلوت نسبت به خودش گریه کرد. در قلبش میخواست هم با ملکه و هم با دوستش صلح کنه ولی از انجام این کار خجالت میکشید.
روز بعد نبرد دیگهای بود. این بار جناب گاوین به جناب بورش حمله کرد. هر دو شوالیهها از روی اسبهاشون افتادن و شروع به نبرد با شمشیرهاشون کردن. جناب گاوین بدجور جناب بورس رو زخمی کرد و به نظر ممکن بود اونو بکشه. جناب لانسلوت جناب بورس رو نجات داد ولی به جناب گاوین حمله نکرد. شوالیههای جناب لانسلوت کم کم از دستش عصبانی شدن.
شاکی شدن که: “ما اومدیم به تو و ملکه کمک کنیم و خیلی از ما به خاطر شما زخمی شدیم. ولی تو از نبرد با تمام قوات امتناع میکنی. میذاری ما بمیریم!”
خبر جنگ بین پادشاه آرتور و جناب لانسولت دور دنیا پخش شد. وقتی پاپ شنید در انگلیس چه خبره، تصمیم گرفت جلوی کشتار رو بگیره. دستوری به پادشاه آرتور فرستاد که بهش میگفت با جناب لانسولت صلح کنه و ملکه گینورا رو به دربار برگردونه.
پادشاه آرتور از دریافت این دستورات پاپ خوشحال بود، چون فکر میکرد حالا ممکنه با جناب لانسولت صلح کنه. هرچند جناب گاوین به پادشاه توصیه کرد باید گینورا رو برگردونه و نباید با جناب لانسولت صلح کنه.
اسقف راچستر به جناب لانسولت گفت پاپ چه دستوری داده. جناب لانسولت موافقت کرد ملکه رو بلافاصله به دربار آرتور برگردونه.
گفت: “هیچ وقت نمیخواستم ملکه رو از پادشاه آرتور بگیرم. من فقط قصدم این بود که ملکه رو از مرگ پست نجات بدم. برای ملکه خوشحالم که اگه در خطر نباشه به دربار برگرده.”
اسقف بهش گفت: “ملکه گینورا در هیچ خطری نخواهد بود.”
جناب لانسولت و ملکه با صد شوالیه راهی دربار آرتور شدن. وقتی به دربار رسیدن هر دوی اونها با تواضع جلوی پادشاه آرتور زانو زدن. پادشاه به زنش و دوستش نگاه کرد و نتونست به خاطر اشکهایی که روی صورتش جاری بودن حرف بزنه.
جناب لانسولت گفت: “سرورم، ملکه رو بهتون برگردونم
و اگه کسی اینجا به غیر از شما یا جناب گاوین بگه ملکه به هر شکلی به شما خیانت کرده من آمادهی نبرد برای شرف ملکه هستم.”
جناب گاوین با صدای بلند حرفش رو قطع کرد “پادشاه اگه دلش بخواد میتونه باهات صلح کنه، ولی من همیشه دشمن تو خواهم بود، جناب لانسلوت. تو سه تا از برادرهای من رو کشتی و من تا زمانی که تا دم مرگ باهات مبارزه نکنم از پا نمینشینم.”
جناب لانسلوت بهش گفت: “من جناب آگراوین رو به خاطر این که گفت من یک شوالیهی خائن هستم کشتم. و جذاب گاهریس و جناب گارس رو وقتی داشتم ملکه رو از آتش نجات میدادم کشتم. اونها رو اشتباهی کشتم. ولی اگه پادشاه با من صلح کنه این کاری هست که انجام میدم تا نشون بدم چقدر از مرگشون پشیمونم. به عنوان مجازات و پشیمونی از ساندویچ تا کارلیستل پا برهنه پیاده میرم. هر ده مایل در طول جاده توقف میکنم و صومعهای بر پا میکنم - جایی که صبح و شب برای روح جناب گاهریس و جناب گارس دعا بشه. مطمئناً این بهتر از ادامه یک جنگ غمگین بین ماست.”
وقتی پادشاه آرتور و شوالیههاش مجازاتی که جناب لانسلوت برای مرگ جناب گاهریس و جناب گارس آمادهی انجام بود رو شنیدن گریه کردن. هر چند جناب گاوین مصمم بود به جنگ ادامه بده.
تکرار کرد: “پادشاه ممکنه باهات صلح کنه، ولی من هرگز موافقت نمیکنم. اگه پادشاه باهات صلح کنه از خدمت پادشاه بیرون میام.”
جناب لنسلوت وقتی حرفهای جناب گاوین رو شنید خیلی ناراحت شد، برای این که متوجه شد جنگ مرگبار بین خودش و پادشاه آرتور ادامه پیدا میکنه. در سکوت برگشت و از دربار خارج شد.
وقتی جناب لانسولت میرفت پادشاه آرتور بهش نگاه کرد و قلبش از ناراحتی به فکر دوستش شکست.
جناب لنسلوت به جویوس گارد برگشت و با شوالیههاش که در جنگ طرف اون رو گرفته بودن حرف زد.
بهشون گفت: “باید از انگلیس خارج بشم و دیگه هرگز پادشاه آرتور یا میزگرد رو نمیبینم.”
شوالیهها جواب دادن: “ما در نبرد با پادشاه آرتور طرف تو رو گرفتیم و نمیتونیم برگردیم پیشش و به میزگرد. ترجیح میدیم کنار تو بمونیم
جناب لنسلوت تصمیم گرفت: “پس باید با هم بریم فرانسه. اونجا زمین دارم و به هر کدوم از شما سهمی از این زمین میدم.”
متن انگلیسی فصل
CHAPTER EIGHT
Sir Lancelot did everything he could to avoid a battle with King Arthur, but it was inevitable. Sir Lancelot’s own knights within the castle of Joyous Gard told him that he had to fight. ‘We cannot stay inside the castle forever,’ they argued. ‘Sir Gawain will never let the king make peace with you. Therefore you must go out and fight them.’
Sir Lancelot went to the castle walls again and tried to persuade King Arthur and Sir Gawain not to take part in the battle.
‘I beg you both to stay away from the field tomorrow because I do not want to harm either of you,’ he told them.
Sir Gawain replied contemptuously to this message.
‘The king has led us here to fight you,’ he shouted, ‘and he will not stay away from the battle. And neither will I’ he went on proudly. ‘You killed my brothers, Sir Lancelot, and I will never rest until one of us is dead!’
The battle between Sir Lancelot’s knights and the knights of King Arthur was very fierce. Many knights were killed or wounded on both sides.
King Arthur rode into the battle determined to find Sir Lancelot and fight with him. At last he found him and charged with his spear. Sir Lancelot defended himself against the king’s attack, but would not endanger the king’s life by attacking him. Everyone saw that Sir Lancelot was trying to save Arthur. Sir Bors saw what was happening and rode to attack the king. He charged and knocked him to the ground. Then Sir Bors drew out his sword and stood over the king.
‘Shall I finish this war now?’ he called to Sir Lancelot.
‘No!’ cried Sir Lancelot. ‘Don’t kill the king!’
Sir Lancelot jumped off his horse and handed the reins to King Arthur.
‘Ride away, my lord,’ he said to him. ‘You could never win if I used all my strength against you - and I’ll never do that!’
King Arthur rode away from the battle as Sir Lancelot had advised him. He wept to think of Sir Lancelot’s kindness towards him. In his heart he wanted to make peace with both the queen and his friend, but he was ashamed to do so.
The next day there was another battle. This time Sir Gawain attacked Sir Bors. Both knights fell from their horses and began to fight with their swords. Sir Gawain wounded Sir Bors very badly and it seemed that he might kill him. Sir Lancelot saved Sir Bors, but he did not attack Sir Gawain. Sir Lancelot’s knights began to be angry with him.
‘We came to help you and the queen,’ they complained, ‘and many of us have been injured for your sake. But you refuse to fight with your real strength. You are letting us die!’
The news of the war between King Arthur and Sir Lancelot travelled around the world. When the Pope heard what was happening in England, he decided to stop the killing. He sent an order to King Arthur telling him to make peace with Sir Lancelot and to take Queen Guinevere back to the court.
King Arthur was pleased to receive the Pope’s instructions, because now he thought it would be possible to make peace with Sir Lancelot. Sir Gawain, however, advised the king that he should take Guinevere back, but that he should not make peace with Sir Lancelot.
The Bishop of Rochester told Sir Lancelot what the Pope had ordered. Sir Lancelot agreed to return the queen immediately to Arthur’s court.
‘I never wanted to take the queen away from King Arthur,’ he said. ‘It was only my intention to save her from a dishonourable death. I am happy for her to return to the court, if she is in no danger.’
‘Queen Guinevere will be in no danger,’ the bishop told him.
Sir Lancelot and the queen set out for Arthur’s court with a hundred knights. When they arrived at the court both of them knelt humbly in front of King Arthur. The king looked at his wife and at his friend and could not speak for the tears that ran down his face.
‘My lord,’ said Sir Lancelot, ‘I have brought you back the queen. And if anyone here, except you or Sir Gawain, says that the queen has ever betrayed you in any way, I am prepared to fight for her honour.’
‘The king may make peace with you if he wishes,’ Sir Gawain interrupted loudly, ‘but I shall always be your enemy, Sir Lancelot. You killed three of my brothers and I will never rest until I have fought with you to the death.’
‘I killed Sir Agravaine because he said I was a traitor knight,’ Sir Lancelot told him. ‘And I killed Sir Gaheris and Sir Gareth when I was rescuing the queen from the fire. I killed them by mistake. But if the king will make peace with me, this is what I shall do to show how much I regret their deaths. I will walk barefoot from Sandwich to Carlisle as a penance. I will stop every ten miles along the road and set up a convent, where prayers will be said morning and evening for the souls of Sir Gaheris and Sir Gareth. Surely this will be better than continuing the unhappy war between us!’
King Arthur and his knights wept when they heard of the penance that Sir Lancelot was prepared to do for the deaths of Sir Gaheris and Sir Gareth. Sir Gawain, however, was determined to continue the war.
‘The king may make peace with you,’ he repeated, ‘but I shall never agree to it. If the king makes peace with you, I will leave his service.’
Sir Lancelot was very sad when he heard Sir Gawain’s words because he realised that the dreadful war between himself and King Arthur would continue. He turned silently and left the court. King Arthur looked at Sir Lancelot as he walked away and his heart nearly broke for sadness at the thought of his friend.
Sir Lancelot returned to Joyous Gard and spoke to the knights who had taken his part in the war.
‘I must leave England,’ he told them, ‘and I shall never see King Arthur or the Round Table again.’
‘We took your part in the quarrel with King Arthur,’ the knights replied, ‘and we cannot go back to him and the Round Table now. We prefer to stay with you.’
‘Then we must go to France together,’ Sir Lancelot decided. ‘I have land there and I will give each of you a portion of it.’