سرفصل های مهم
لوک و جیک
توضیح مختصر
جیک و لوک شرکین، ولی حالا مشکلی دارن و در مورد کاری مخالف هم هستن.
- زمان مطالعه 0 دقیقه
- سطح ساده
دانلود اپلیکیشن «زیبوک»
فایل صوتی
برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.
ترجمهی فصل
فصل اول
لوک و جیک
لوک هاریسون نشست سر میزش و از در به اتاق دیگه نگاه کرد. منشیش اتاق رو برای جلسهی مدیران آماده میکرد. لوک لبخند زد. لیوانهای کریستال و جاسیگاریهای طلایی روی میز، زیر نور چراغ برق میزدن. رزهای قرمز به صندلیهای مخمل قرمز میومدن. بله، مدیران قطعاً قرار بود جلسه راحتی داشته باشن. لبخند از روی صورتش محو شد. از بحثهای جلسه مطمئن نبود. شریکش، جیک فلابرایت، داشت از اون طرف اتاق باهاش حرف میزد. خشم در صداش بود.
“لوک! بیدار شو! این دفتر خوب به نظر میرسه، مگه نه؟ شرکت ما خوب پیش میره، مگه نه؟ با هم کار خوبی در آوردیم. و چطور؟ اینطور که همیشه هر چیزی که برای شرکت بهتر بود رو انجام دادیم!”
“فایدهای نداره، جیک. نظرم رو عوض نمیکنی. کسب و کار ما مِلکه: زمین، خونه، و ساختمان. ما شرکت بزرگی شدیم، چون چیزی که آدمها میخواستن رو بهشون دادیم. و اونها هم به ما پول دادن. حالا شهر ما، ما رو میخواد و به یک دلیل خوب. مجبوریم چیزی که میخوان - پرورشگاه برای بچهها - رو بهشون بدیم. با این کار بیشتر از پول نصیبمون میشه، جیک. افتخار و احترام … “
“بس کن! شهر ما به یک ساختمان دفتر نیاز داره و شرکتهای بزرگ پول خوبی بهمون میدن. به خانوادت فکر کن، لوک. نمیخوای هر کاری از دستت بر میاد برای زنت انجام بدی؟”
جیک سیگاری درآورد و روشن کرد.
“اگه خیلی میخوای بهترین کار رو برای خودت انجام بدی، چرا این عادت مضر رو بس نمیکنی؟”
لوک از سیگار کشیدن متنفر بود و جیک متنفر بود کسی بهش بگه چیکار کنه. حتی اگه این دوست قدیمی و شریکش بود. دو تا مرد با هم بزرگ شده بودن و آیندهشون رو با هم ساخته بودن و با هم ثروت و موفقیت رو به دست آورده بودن. ولی در سال گذشته مشکلی بینشون پیش اومده بود. مشکل چی بود؟ لوک آرزو میکرد میدونست.
“محض رضای خدا، لوک! به حرفم گوش بده. من سر این موضوع باهات دعوا میکنم. میرم به این جلسه و اون مدیران رو قانع میکنم تا با ساختمان دفتر جدید موافقت کنن.”
“متأسفم، جیک. نمیتونی این کار رو بکنی. ما شریکیم. اونا مدیران ما هستن. نمیتونن با چیزی که ما موافق نیستیم موافقت کنن. اینها قوانین هستن، جیک.”
“قوانین برای بازندههاست. من برنده هستم و از فرصتهام استفاده میکنم!”
جیک مشتش رو کوبید روی میز. بعد صاف تو چشمهای لوک نگاه کرد.
“کسی که جسارت کنه، برنده میشه، لوک. یادت باشه. و من جسارت دارم!”
این یک ضربالمثل قدیمی بود که دو تا مرد عادت داشتن در روزهای اولیه کسب و کارشون بگن تا به هم دیگه جرأت و جسارت بدن. حالا جیک داشت از این حرف استفاده میکرد تا بهش قدرت مبارزه با شریک خودش رو بده. درست همون موقع تلفن روی میز لوک زنگ زد. صدای آروم و دوستداشتنی زنش رو شنید.
“خودتی، لوک؟”
“بله، عزیزم. تو خونه اوضاع چطوره؟”
“خوبه! ولی چی شده؟ صدات زیاد خوشحال به گوش نمیرسه.”
مگان عزیز! همیشه اگه مشکلی پیش میومد میفهمید. ولی نباید میفهمید بین لوک و جیک مشکلی پیش اومده. لوک سعی کرد صداش خوشحالتر به گوش برسه.
“من … من حالم خوبه، عشقم. فقط کمی سرم شلوغه. میدونی، تلاش و کوشش همیشگی جمعهها تا قبل از آخر هفته همه چیز رو به راه بشه. تو خونه اوضاع چطوره؟”
“اینجا هم سرم خیلی شلوغه. ناتان یکی از دوستانش رو از مدرسه آورده خونه. صداشون رو نمیشنوی؟ طبقهی بالا بازی میکنن و من هم شام مورد علاقهی تو رو گذاشتم، گوشت گاو کاری. تقریباً آماده است. پس کی میای خونه؟”
“گوش کن، مگان، عشقم. متأسفم ولی دیر میام. امشب جلسه داریم.”
“آه، لوک! باز هم نه! عزیزم این اواخر خیلی سخت کار میکنی. سعی کن بیای خونه و استراحت کنی. دلمون برات تنگ شده.”
“میدونم عشقم. و همین که بتونم میام خونه.”
تلفن رو قطع کرد. آرزو میکرد جیک در اتاق نبود و به حرفهاش گوش نمیداد.
“تو اون زن فوقالعادت رو زیاد تنها گذاشتی. اگه زن من بود، هیچ وقت تنهاش نمیذاشتم.”
وقتی جیک درباره مگان حرف میزد، چیزی در موردش وجود داشت. نگاهی در چشمهاش و تن خاصی در صداش. لوک نمیتونست توضیح بده چرا، ولی باعث میشد خیلی معذب بشه. ولی جیک رازی داشت که از شریکش مخفی میکرد. جیک، مرد پولدار و قدرتمند ولی بدون زنی در زندگیش، عاشق زن لوک بود. مگان چیزی در این باره نمیدونست. شوهرش، پسرش و خونهاش رو دوست داشت. جیک این رو میدونست، ولی هنوز هم مگان رو میخواست.
به خودش گفت: “و کسی که جرأت کنه، برنده میشه!”
لحظه عجیب در دفتر سپری شد. درست همون موقع زنگ روی میز به صدا دراومد. جیک دکمه رو زد و گوش داد. یکی از منشیهاش بود.
“هر چهار تا مدیر رسیدن. ببرمشون اتاق کنفرانس؟”
“بله، لطفاً. ما هم دو دقیقه بعد میریم پیششون. خوب، لوک. همینه. همه اومدن و من میخوام هر کدوم از اونها رو قانع کنم که بهترین برای شرکت چی هست. دفترهای بزرگ لوکس که برامون تودهها پول به همراه میاره.”
جیک به لوک نگاه کرد. داشت وادارش میکرد جواب بده. بعد سیگارهاش رو برداشت و از اتاق خارج شد.
متن انگلیسی فصل
Chapter one
Luke and Jake
Luke Harrison sat at his desk and looked through the door into the next room. His secretary was preparing the room for the directors’ meeting. Luke smiled. On the table, the crystal glasses and golden cigarette box were shining in the light from the lamps. There were red roses to go with the red velvet chairs. Yes, the directors would certainly have a comfortable meeting. The smile left his face. He wasn’t so sure of the discussions at the meeting. His partner, Jake Fulbright, was talking to him from the other side of the room. There was anger in his voice.
“Luke! Wake up! The office looks good, doesn’t it? Our company is going well, isn’t it? Together we’ve done a good job. And how? By always doing what’s best for the company!”
“It’s no good, Jake. You are not going to change my mind. Our business is property - land, houses and buildings. We became a great company because we gave the people what they wanted. And they paid us well. Now our city wants us and for a good cause. We have to give them what they want - a children’s home. There is more to success than money, Jake. There is pride, and respect…”
“Stop that! Our city needs an office block! And big companies will pay us good money. Think of your family, Luke. Don’t you want to do the best for your wife?”
Jake took out a cigarette and lit it.
“If you’re so keen on doing the best for yourself, why don’t you stop that harmful habit?”
Luke hated smoking and Jake hated being told what to do by anyone, even if it was his old friend and partner. The two men had grown up together, and built their futures together. And together they had found riches and success. But in the past year, something had gone wrong between them. What was it? Luke wished he knew.
“For goodness sake, Luke! Listen to me! I’m going to fight you on this one. I’m going into that meeting and I’m going to persuade those directors to agree to the new office building.”
“I’m sorry, Jake. You can’t do that. We are the partners, they are our directors. They can’t agree to anything if we don’t agree. Those are the rules, Jake.”
“Rules are for losers! I’m a winner, and I take chances!”
Jake banged his fist on the table. Then he looked directly into Luke’s eyes.
“He who dares, wins, Luke. Remember? And I dare!”
It was an old saying that the two men had used in the early days of their business. They had used the saying to give each other courage. Now Jake was using it to give him the strength to fight his own partner. Just then, the phone on Luke’s desk rang. He heard his wife’s gentle, loving voice.
“Is that you, Luke?”
“Yes, darling. How’s it going at home?”
“Fine! But what’s the matter? You don’t sound too happy.”
Dear Megan! She always knew if something was wrong. But she must not know that anything was wrong between Luke and Jake. Luke tried to sound happier.
“I… I’m fine, love. Just a bit busy. You know - usual Friday rush to get things done before the weekend. How are things at home?”
“Pretty busy here, too! Nathan has brought a friend home from school - can’t you hear them? They are playing upstairs. And I’ve got your favourite dinner - beef curry. It’s nearly ready. So what time are you coming home?”
“Listen, Megan, love. I’m sorry, but I’m going to be late. There’s a meeting this evening.”
“Oh, Luke! Not again! Oh, darling, you’ve been working too hard lately. Try to get home and relax - we miss you!”
“I know, love. And I’ll be home as soon as I can.”
Luke put the phone down. He wished Jake hadn’t been in the room listening to the conversation.
“You leave that gorgeous wife of yours alone far too much. If she was my wife, I would never leave her side.”
There was something about Jake when he spoke of Megan - a look in his eye, and a strange tone in his voice. Luke couldn’t explain why, but it made him very uncomfortable. But Jake was keeping a secret from his partner. Jake, the man with money and power but without a woman in his life, was in love with Luke’s wife. Megan knew nothing of this. She loved her husband, her son and her home. Jake knew this, but Jake still wanted Megan.
“And he who dares, wins!” he told himself.
The awkward moment in the office passed. Just then, the intercom buzzed. Jake pressed a button and listened. It was one of the secretaries.
“All four directors have arrived. Shall I take them into the conference room?”
“Yes, please. We’ll be with them in two minutes. Well Luke, this is it. They are all in there. And I’m going to persuade each one of them what is best for this company. Big luxury offices - that will bring us heaps of money.”
Jake looked at Luke. He was daring him to answer. Then he picked up his cigarettes and walked out of the room.