تماس‌گیرنده‌ی عجیب

مجموعه: کتاب های خیلی ساده / کتاب: تبادل زندگی / فصل 5

کتاب های خیلی ساده

179 کتاب | 986 فصل

تماس‌گیرنده‌ی عجیب

توضیح مختصر

شخصی به لوک زنگ میزنه و لوک وحشت می‌کنه.

  • زمان مطالعه 0 دقیقه
  • سطح ساده

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

این فصل را می‌توانید به بهترین شکل و با امکانات عالی در اپلیکیشن «زیبوک» بخوانید

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

فایل صوتی

برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.

ترجمه‌ی فصل

فصل پنجم

تماس‌گیرنده‌ی عجیب

“خوش اومدی.”

منشی‌ها، مدیران، نظافتچی‌ها، تمام کارکنان دفتر، در دفتر ایستاده بودن و منتظر لوک بودن. وقتی از در وارد شد، همه هورا کشیدن و کف زدن. منشی شخصی لوک، ماری، اومد و لوک رو بوسید.

“دیدنت فوق‌العاده است. همه منتظر این روز بودیم!”

لوک با ماری رفت توی دفترش. ماری چند تا از اتفاقاتی که در شرکت افتاده بودن رو براش توضیح داد و پوشه‌های تمام اطلاعاتی که نیاز داشت رو بهش نشون داد. بعد مدیران برای یک جلسه کوتاه اومدن. شرکت تونسته بود بدون دو شریک خیلی خوب پیش بره، ولی همه از اینکه یکی از رؤسای شرکت برگشته بود و شرکت رو کنترل می‌کرد خوشحال بودن. بعد از اینکه لوک با همشون حرف زد در دفترش نشست. عجیب بود- الان تنها بود. هیچ شریکی روبروش ننشسته بود. هیچ کس که در تصمیم‌گیری بهش کمک کنه وجود نداشت. و هیچ کس نبود که جلوی اون رو از کاری که می‌خواست بکنه بگیره. بله شرکت فقط مال اون بود. به عکس مگان روی میزش نگاه کرد. یک‌مرتبه خواست باهاش باشه. رفت بیرون و کمی گل و شامپاین خرید. بعد رفت خونه.

“سلام عزیزم! زود برگشتی. چه سورپرایز خوبی! آه، چه گل‌های خوبی!”

مگان گل‌ها رو گذاشت توی گلدان. گلدان رو برد توی راهرو و گذاشت روی میز زیر عکس مورد علاقه‌اش. عکس لوک بود: خوش‌قیافه، خوشحال، با چشم‌های خندان مهربون.

بعداً اون شب شامپاین رو با هم خوردن.

“برای شروع جدید فوق‌العاده، عزیزم! به سلامتی!”

“به سلامتی!”

“و به معامله‌ی کاری بعدیم!”

“کدوم معامله، عزیزم؟ ساختمان جدید برای پرورشگاه بچه‌ها؟”

“نه. ساختمان دفاتر جدید که می‌خوام بسازم. درست وسط مرکز شهر.”

“ساختمان دفاتر! ولی فکر میکردم ساختمان دفاتر نمیخوای.”

“خوب، الان ساختمان دفاتر رو می‌خوام. می‌خوام اسمش رو به یاد جیک، دفاتر لوکس فالبرایت بذارم.”

“ولی تو پرورشگاه بچه‌ها رو خیلی می‌خواستی! و شهر ازت انتظار داره بسازیش.”

لوک به مگان نگاه کرد. چشم‌هاش از اشک خیس شدن.

“باید این کار رو بکنم، مگان. این آخرین آرزوی جیک قبل از مرگش بود.”

“خوب، می‌تونم این احساسات زندگی شخصیت رو درک کنم. ولی فکر می‌کنی در زندگی کاری باید به احساسات و عواطف گوش بدی؟”

“اون شریک من بود، مگان. اون مُرد و من زنده موندم. این رو بهش مدیونم.”

درست همون موقع، تلفن زنگ زد. لوک رفت به راهرو تا به تلفن جواب بده. تلفن رو برداشت و صدای عجیبی شنید. یه صدا بود خوب، شبیه صدا بود ولی عجیب بود

به نظر از فاصله‌ی خیلی دوری میومد ولی همزمان انگار سخنگو کنارش ایستاده بود. به گل‌های روی میز راهرو نگاه کرد و سخت تلاش کرد صدا رو بشناسه.

“چرا؟ بهم بگو چرا؟”

لوک چیزی نگفت. منتظر موند تا بیشتر بشنوه.

“چرا این کار رو می‌کنی؟ چرا این کار رو می‌کنی؟”

صدا وقتی سؤال رو تکرار می‌کرد، قوی‌تر شد.

“چرا این کار رو می‌کنی؟”

لوک ترسیده بود- خیلی ترسیده بود. تلفن رو قطع کرد. همزمان به عکس بالای میز نگاه کرد. عکس مورد علاقه‌ی مگان از لوک خندان و شادش. عکس تکون خورد. آشکارا تکون خورد. بعد به جلو حرکت کرد و از دیوار فاصله گرفت.

وقتی عکس افتاد زمین، لوک در وحشت بهش خیره شد. تکه‌های ریز شیشه و عکس به اون طرف راهرو پرواز کردن.

مگان با عجله اومد توی راهرو.

“چیه؟ چی شده؟ آه، عکسم!”

رنگ صورت لوک سفید شده بود و وحشت کرده بود. ولی جواب مگان رو داد.

“من …

متأسفم، عشقم. دستم رو بلند کردم اشتباهی دستم خورد بهش و افتاد. من …

تمیزش می‌کنم.”

مگان نگاهش کرد. کمی نگران بود.

“نگران نباش. من این کار رو می‌کنم. خسته به نظر میرسی، عزیزم برو بشین. یادت باشه، بعد از مدت طولانی اولین بار بود میرفتی سر کار. نوشیدنی درست می‌کنم و زود میریم بخوابیم.”

متن انگلیسی فصل

Chapter five

Strange Caller

“Welcome back!”

The secretaries, the directors, the cleaners - all the office staff- stood in the office, waiting for Luke. As he walked through the door, they cheered and clapped. Luke’s personal secretary, Mary, came up and kissed him.

“It’s wonderful to see you. We’ve all been waiting for this day!”

Luke went into his office with Mary. She explained some of the things that were happening in the company, and showed him the files with all the information he needed. Then the directors came in for a short meeting. The company had managed very well without the two partners, but everyone was glad to have one of the heads of the company back in control.

After he had spoken to all of them, Luke sat in his office. It was strange - he was alone now. There was no partner sitting across from him. Nobody to help him make a decision. And nobody to stop him doing whatever he wanted to do. Yes, the company was all his.

He looked at the photograph of Megan on his desk. Suddenly he wanted to be with her. He went out and bought some flowers and champagne. Then he went home.

“Hello darling! You’re early! What a nice surprise! Oh, what lovely flowers!”

Megan put the flowers into a vase. She carried the vase into the hall, and put it on the table under her favourite photograph. It was a photograph of Luke - handsome, happy, with kind smiling eyes.

Later that evening, they drank the champagne together.

“To a wonderful new start! Cheers, darling!”

“Cheers!”

“And to my next business deal!”

“What’s that, darling? The new building for the children’s home?”

“No. To the new office building I am going to build. Right in the middle of the city centre.”

“Office building! But I thought you didn’t want the office building!”

“Well, I do want the office building, now. I am going to name it after Jake - The Fulbright Centre - luxury offices.”

“But you wanted the children’s home so much! And the city is expecting you to build it.”

Luke looked at Megan. His eyes were wet with tears.

“I must do this, Megan. It was Jake’s last wish before he died.”

“Well, I can understand those feelings in your private life. But, Luke, do you think you should listen to your feelings and emotions in your business life?”

“He was my partner, Megan. He died and I lived. I owe him this.”

Just then the telephone rang. Luke went out into the hall to answer it. He picked up the phone and heard a strange noise.

It was a voice - well, like a voice -but strange. It seemed very far away, but at the same time as if the speaker was standing right next to him. He looked at the flowers on the hall table, and he tried hard to recognise the voice.

“Why? Tell me why?”

Luke didn’t say anything. He waited to hear more.

“Why are you doing this? Why are you doing this?”

The voice got stronger as it repeated the question.

“Why are you doing this?”

Luke was frightened - very frightened. He put the telephone down. At the same moment he looked at the photograph above the table. Megan’s favourite photograph of her happy, smiling Luke.

The photograph moved. It clearly moved from side to side. Then it moved forward, away from the wall.

Luke stared in horror as it crashed down to the floor. Tiny pieces of glass and tom pieces of photograph flew across the hall.

Megan rushed out into the hall.

“What’s that? What happened? Oh, my photograph.”

Luke was white, and frightened. But he answered Megan.

“I. I’m sorry, love. I lifted my arm up - I knocked it off by mistake. I. I’ll clear it up.”

Megan looked at him. She was a bit worried.

“Don’t worry. I’ll do it. You look tired dear - go and sit down. Remember, it was your first day back at work for a very long time. I’ll make us a drink and we’ll go to bed early.”

مشارکت کنندگان در این صفحه

مترجمین این صفحه به ترتیب درصد مشارکت:

🖊 شما نیز می‌توانید برای مشارکت در ترجمه‌ی این صفحه یا اصلاح متن انگلیسی، به این لینک مراجعه بفرمایید.