سرفصل های مهم
تصادف
توضیح مختصر
لوک و جیک تصادف میکنن.
- زمان مطالعه 0 دقیقه
- سطح ساده
دانلود اپلیکیشن «زیبوک»
فایل صوتی
برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.
ترجمهی فصل
فصل دوم
تصادف
جیک اولین شخصی بود که از جلسه خارج شد و صورتش از عصبانیت سرخ شده بود. مدیران نه تنها با فکر ساختن ساختمان دفاتر جدید موافقت نکرده بودن، بلکه بدتر از اون به گوش دادن هر نقشهای که هم جیک و هم لوک موافقش نبودن، امتناع کرده بودن. از جلوی منشیها رد شد و رفت بیرون و سوار ماشین شد. چیزی به لوک نگفت، چون نمیخواست باهاش دعوا کنه. فعلاً نه. میخواست یک بار دیگه سعی کنه نظرش رو عوض کنه.
در خونهی لوک، ناتان صدای رسیدن ماشین پدرش رو شنید. دوید جلوی در ورودی.
“بابا! دیر کردی! بیا و هواپیمای ماکتم رو ببین. کم مونده تمومش کنم! بابا، شام گوشت گاو کاریه، غذای مورد علاقهات
دارم از گشنگی میمیرم تو چی؟ میتونیم فردا با هم با دوچرخههامون بریم بیرون؟”
“هی، یه کم آروم بگیر!”
“سلام عزیزم! بالاخره اومدی!”
“سلام، عشقم. اومدن خونه خوبه.”
همه رفتن تو اتاق نشیمن تا با هم از شبشون لذت ببرن.
صبح روز بعد وقتی داشتن صبحانه میخوردن تلفن زنگ زد. جیک بود.
“سلام.”
“صبح بخیر، لوک! گوش کن من فکری دارم. چرا نمیریم شکار؟ از آخرین باری که با هم رفتیم شکار خیلی وقت میگذره. شاید بتونیم یه خرگوش بیاریم خونه مگان بپزه.”
لوک خوشحال بود که جیک حالش خوبه
و هر چند شنبه بود، تصمیم گرفت با جیک بره بیرون. فرصتی براشون بود تا با هم به عنوان دوست کاری بکنن درست مثل گذشتهها.
“فکر خوبیه! بیا همین کار رو بکنیم. با ماشین من میریم من میام و یک ساعت بعد برت میدارم. باید اول تفنگم رو تمیز کنم. خیلی وقته ازش استفاده نکردم.”
روز باشکوهی بود. روزی عالی برای شکار. آفتاب از لای درختها میدرخشید. پرندهها آواز میخوندن. وقتی در میان درختها قدم میزدن، جیک شروع به صحبت درباره کار و ساختمان دفتر کرد.
“آه، بیخیال، جیک! بیا امروز ساختمان دفتر رو فراموش کنیم و فقط از اوقاتمون لذت ببریم.”
“زندگی اونقدرها هم ساده نیست، لوک. باید پول همه چیز رو پرداخت کنیم- حتی روزهایی که بیرون در جنگل هستیم. به همین دلیل هم نمیتونیم پول ساختن پرورشگاه بچهها رو فراهم کنیم، لوک.”
“جیک، بهت گفتم. شهر به اون پرورشگاه نیاز داره و ما هم تقریباً قول دادیم این کار رو انجام بدیم. کار درست برای انجام همینه.”
“کار درست برای انجام چیزیه که برای ما خوبه، نه برای دیگران.”
“بیخیال، جیک! بیا فقط خرگوش شکار کنیم. حالا، اون چیه که من اونجا میبینم؟ شبیه یه شام خوشمزه خوب برای من به نظر میرسه!”
لوک تفنگش رو بلند کرد. جیک هم بلند کرد. ولی جیک به درختها یا خرگوشها نگاه نمیکرد.
گلولهی تفنگ جیک از کنار صورت لوک رد شد.
“محض رضای خدا! چه فکری میکنی؟ کم مونده بود من رو بکشی!”
“ببخشید. یه حادثه بود. اشتباهی ماشه رو کشیدم. خیلی متأسفم.”
“ببین، فکر میکنم وقتشه برگردیم خونه. واضحه که قرار نیست امروز جدی شکار کنیم.”
“خوب، قصدم این نبود و گفتم که متأسفم. ولی اگه میگی بریم، بیا بریم.”
دو تا مرد در ماشین نشستن و به جادهی جلوشون خیره شدن. هیچ کدوم از اونها حرف نزدن. وقتی پیچیدن تو جادهی باریک لوک دنده رو عوض کرد. جیک به منظره اون طرف تپهها و شهر پایین نگاه میکرد. وقتی به یک پیچ رسیدن لوک فرمون رو برگردوند. یک کامیون خیلی بزرگ داشت از سمت دیگهی جاده بهشون نزدیک میشد. لوک فریاد کشید: “بکش سمت خودت!”
ولی رانندهی کامیون بهشون توجه نکرد. به ماشین لوک نگاه نمیکرد داشت به منظرهی خوشایند پایین نگاه میکرد.
“ای احمق، بکش کنار! به جاده نگاه کن!”
وقتی لوک سعی کرد از راه کنار بکشه، تایرها صدا دادن. ولی کامیون به طرف اونها میومد. لوک فرمان رو دوباره با سرعت برگردوند. ماشین از جاده خارج شد و از لبهی تپه افتاد و ناپدید شد. وقتی ماشین در هوا بود لحظهای سکوت شد. بعد صدای یک برخورد اومد.
هیچکدوم از مردها صدایی نشنیدن یا وقتی ماشین منفجر شد شعلههای آتش رو احساس نکردن. بدنهای سوختشون از ماشین بیرون افتاده بود و روی چمنها بود.
متن انگلیسی فصل
Chapter two
The Accident
Jake was the first to leave the meeting. His face was red with anger. The directors had not agreed to the idea of constructing a new office building but, worse, they had refused to listen to any plan which both Jake and Luke did not agree to. He walked past the secretaries and out to his car.
He didn’t say anything to Luke because he didn’t want to fight him. Not yet. He was going to try once more to change his mind.
Back at Luke’s house, Nathan heard his father’s car coming. He ran to the front door.
“Daddy! You’re late! Come and see my model aeroplane! I’ve nearly finished it! Daddy, it’s beef curry for dinner, your favourite! I’m starving, are you? Can we go out on our bikes together tomorrow?
“Hey, slow down a bit!”
“Hello darling! At last!”
“Hello, my love. Ah, it’s good to be home.”
They all went into the living room to enjoy the evening together.
The next morning, as they were having breakfast, the telephone rang. It was Jake.
“Hello.”
“Good morning Luke! Listen, I’ve got an idea. Why don’t we go out hunting? It’s been a long time since we went hunting together. Maybe we can bring a rabbit home for Megan to cook.”
Luke was pleased that Jake was in a good mood. And although it was Saturday, Luke decided to go out with Jake. It was a chance for them to do something together as friends, just as they used to do in the past.
“Good idea! Let’s do it! We’ll go in my car - I’ll come and pick you up in an hour. I need to clean my gun first. I haven’t used it for ages.”
It was a glorious day. A perfect day for hunting. The sun was shining through the trees. The birds were singing. As they walked through the woods, Jake started talking about work - and the office building.
“Oh, come on Jake! Let’s forget about the office building for today, and just enjoy ourselves.”
“Life isn’t that simple, Luke. We have to pay for everything - even days out in the woods. That’s why we can’t afford to build children’s homes, Luke.”
“Jake, I told you. The city needs the home, and we have almost promised we are going to do it. It’s the right thing to do.”
“The right thing to do is what’s good for us - not the others.”
“Come on, Jake! Let’s just hunt rabbits. Now, what’s that I see over there? Looks like a nice tasty dinner to me!”
Luke picked up his gun. So did Jake. But Jake wasn’t looking at the trees, or the rabbits.
The bullet from Jake’s gun flew past Luke’s face.
“For goodness sake! What are you thinking of? You almost killed me!”
“I’m sorry. It was an accident. I touched the trigger by mistake. I’m very sorry.”
“Look, I think it’s time we went home. We are obviously not going to do any serious hunting today.”
“Well, I didn’t mean to do it, and I’ve said I’m sorry. But if you want to go, then let’s go.”
The two men sat in the car and stared at the road in front. Neither of them spoke. Luke changed gear as they came into a narrow road. Jake looked down at the view across the hills and of the city below.
Luke turned the steering wheel as they came to abend. There, approaching them, was an enormous lorry on their side of the road. Luke shouted, “Get onto your own side of the road!”
But the lorry driver didn’t notice them. He wasn’t looking at Luke’s car - he was looking at the pleasant view below.
“Move over, you idiot! Watch the road!”
The tyres screeched as Luke tried to move out of the way. But the lorry just came towards them. Luke turned the steering wheel again, fast. The car left the road, and disappeared over the side of the hill. For a moment there was silence as the car flew through the air. Then came the crash.
Neither of the men heard the noise, or felt the flames as the car exploded. Their burnt bodies were thrown out of the car and onto the grass.