معاوضه‌ی زندگی

مجموعه: کتاب های خیلی ساده / کتاب: تبادل زندگی / فصل 3

کتاب های خیلی ساده

179 کتاب | 986 فصل

معاوضه‌ی زندگی

توضیح مختصر

جیک در تصادف میمیره و لوک زنده و در کماست.

  • زمان مطالعه 0 دقیقه
  • سطح ساده

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

این فصل را می‌توانید به بهترین شکل و با امکانات عالی در اپلیکیشن «زیبوک» بخوانید

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

فایل صوتی

برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.

ترجمه‌ی فصل

فصل سوم

معاوضه‌ی زندگی

وقتی آمبولانس رسید راننده‌ی کامیون هنوز میلرزید. افراد آمبولانس به طرف ماشین سوخته دویدن. روی زمین سیاه و سوخته اون نزدیکی دو تا مرد افتاده بودن. اونها رو بردن توی آمبولانس و بردنشون بیمارستان شهر. افراد آمبولانس اونها رو با برانکاردها به بخش تصادفات بردن. وقتی منتظر دکترها بودن یک پرستار کنارشون ایستاده بود. وقتی اونجا در بیمارستان روی برانکاردها دراز کشیده بودن، یکی از مردها صدایی درآورد. پرستار باهاش صحبت کرد.

“سلام. صدامو میشنوی؟ میتونی اسمت رو بهم بگی؟”

مرد سوخته به طرف دوست سوخته‌اش روی برانکارد دیگه برگشت. دستش رو گذاشت رو دست دوستش.

“ج ی ک ع …!”

ولی این آخرین حرفش بود. در حالی که دستش در دست دوستش بود مُرد.

“صدامو میشنوی؟ گفتی جیک؟”

پرستار دست مرد مُرده رو از روی دست دوستش بلند کرد و گذاشت روی سینه‌اش.

مگان به ساعت نگاه کرد و به خودش گفت نگران نباشه. لوک احتمالاً داشت با جیک شام میخورد. به زودی برمیگشت خونه. تلفن زنگ زد.

“الو؟”

“سلام. می‌خوام با خانم مگان هاریسون صحبت کنم امم، همسر لوک هاریسون، لطفاً.”

“بله، خودمم. با کی صحبت می‌کنم؟”

“من افسر پلیس اسمیترز هستم، از پاسگاه پلیس شهر. خانم هاریسون تصادفی روی داده، تصادف ماشین نسبتاً جدّی.”

مگان نفسش رو حبس کرد.

“وای نه! اون . اون … “

“حالا آروم باشید. شوهرتون زنده است، ولی بدجور صدمه دیده. حالا می‌تونید صاف به بخش تصادفات بیمارستان شهر بیاید، لطفاً؟ میخواید یکی از افرادم رو بفرستم دنبالتون؟”

“نه، ممنونم. دارم میام- بلافاصله.”

مگان در حالی که تمام راه رو دعا می‌کرد، با ماشینش رفت.

“آه، لطفاً خدا، بذار زنده بمونه! مرد خیلی خوبیه، شوهر خیلی خوب، پدر خیلی خوب …”

وقتی به سمت بیمارستان حرکت می‌کرد، با اشک‌هاش می‌جنگید. سریع پلیس رو در بخش تصادفات پیدا کرد.

“سلام، امم، خانم هاریسون؟ حالا سعی کنید آروم باشید میدونم سخته. ماشین شوهرتون تصادف کرده و از جاده خارج شده. تصادف خیلی بدی بود ماشین آتیش گرفته و دو مرد سوختن. اما پلاک ماشین رو پیدا کردیم بنابراین تونستیم مالکش رو پیدا کنیم. یکی از مردها مرده. تونستیم شوهر شما رو شناسایی کنیم برای اینکه انگشترش در دستش بود. یک پرستار شما رو به دیدنش می‌بره.”

مدت کوتاهی بعد، دکتر وارد اتاق شد. روی صندلی کنار مگان نشست.

“خانم هاریسون؟ من دکتر رامسی هستم

و شوهرتون رو معاینه می‌کردم.”

دکتر با مهربانی به مگان نگاه کرد و دستش رو گرفت.

“هر کاری از دستمون بر میاد رو برای نجاتش انجام میدیم، ولی تو کماست بنابراین نمیدونه شما اینجایید.”

“قراره

قراره

بمیره، دکتر؟”

“امیدواریم نمیره، ولی باید خودمون رو آماده کنیم.”

مگان دیگه نمی‌تونست صورت مهربون دکتر رو ببینه چشم‌هاش پر از اشک شده بودن.

“آه، دکتر! دوستش جیک چی؟”

“کاری برای اون از دستمون بر نیومد وقتی اینجا به بیمارستان رسید مُرد. حالا با من بیاید. شوهرتون باندپیچی شده بنابراین زیاد چیزی ازش نمی‌بینی. ولی باور داریم اینکه کسی که دوست داره کنارش باشه به بیمار کمک می‌کنه حتی وقتی تو کماست.”

مگان پشت سر دکتر به یک اتاق کوچیک در انتهای اتاق عمومی رفت. مرد زیر باندها چیزی نمیدونست و کسی رو نمی‌شناخت.

“آه، لوک! خوب، به نظرم بهتره که حالا چیزی نمی‌دونه. منظورم اینه که اگه بیدار بود دردش زیاد میشد مگه نه، دکتر؟”

“بله. می‌دونید خانم هاریسون، حتی اگه بهبود پیدا کنه ممکنه چیز زیادی به خاطر نیاره. ممکنه فراموشی بگیره.”

“ولی گذرا هست، درسته؟”

“امیدواریم این طور باشه - به مرور زمان. حالا بیاید بذاریم پرستارها ازش مراقبت کنن. برید خونه و کمی استراحت کنید اگه بهتون نیاز داشته باشیم باهاتون تماس میگیریم

و فردا صبح برگردید.”

سه روز بعد برای مگان وحشتناک بود. کنار تخت می‌نشست و منتظر نشان بهبودی میشد. بعد عصر روز سوم سر زیر باندها تکون خورد. مگان چشم‌ها و لب‌ها رو دید که به آرومی تکون میخورن.

“آه، لوک! عشق من! لوک عزیزم - صدامو میشنوی؟ میتونی منو ببینی؟”

صدا آروم و ضعیف بود.

“مگان!”

“آه، لوک، درد داری؟ نگران نباش. همه‌چیز خوب میشه. تو زنده میمونی و برمیگردی خونه. دوباره با هم خواهیم بود. آه لوک! خیلی دوست دارم!”

صورت زیر باندها تکون خورد چشم‌ها پر از اشک شدن. بعد بسته شدن و لوک خوابید.

متن انگلیسی فصل

Chapter three

Life Exchange

The lorry driver was still shaking when the ambulance arrived. The ambulance men ran towards the burning car. On the black, burnt ground nearby lay the two men. They were lifted into the ambulance and taken to the City Hospital. The ambulance men pushed them on trolleys into the Casualty Department.

A nurse stood with them as they waited for the doctors to come. As they lay on their trolleys inside the hospital, one of the men made a noise. The nurse spoke to him.

“Hello. Can you hear me? Can you tell me your name?”

The burned man turned towards his burned friend on the other trolley. He put his hand onto his friend’s hand.

“J. a. k. e!”

But that was his last word. He died, with his hand in the hand of his friend.

“Can you hear me? Jake, did you say?”

The nurse lifted the dead man’s hand away from his friend’s and laid it across his chest.

Megan looked at the clock and told herself not to worry. Luke was probably having a drink with Jake. He would be home soon. The telephone rang.

“Hello?”

“Hello. I’d like to speak to Mrs Megan Harrison - er, Luke Harrison’s wife, please.”

“Yes, that’s me. Who’s speaking, please?”

“I’m Police Constable Smithers, from the City Police Station. Mrs Harrison, there’s been an accident - a car accident - rather serious.”

Megan caught her breath.

“Oh, no. he isn’t. he.”

“Now, keep calm. Your husband is alive, but he is very badly hurt. Now, can you come straight to the Casualty Department at the City Hospital, please? Would you like me to send one of my men to come and get you?”

“No, thank you. I’m coming now; right away.”

Megan drove, praying all the way.

“Oh, please God, let him live! He’s such a good man, a good husband, a good father.”

She fought her tears as she drove to the hospital. She quickly found the policeman at the Casualty Department.

“Hello, er, Mrs Harrison? Now, try to relax - I know it’s difficult. Your husband’s car crashed and went off the road. It was quite bad - the car caught fire and the two men were badly burned.

We found the number plate of the car so we were able to find its owner. One of the men died. We were able to identify your husband because he was holding his wedding ring in his hand. A nurse will take you in to see him.”

Shortly afterwards, a doctor came into the room. He sat down on a seat next to Megan.

“Mrs Harrison? I’m Doctor Ramsay. I’ve been looking after your husband.”

The doctor looked kindly at Megan, and held her hand.

“We are doing everything we can to save him, but he’s in a coma, so he won’t know you’re here.”

“Is he . is he . going to die, Doctor?”

“We hope not, but we must prepare ourselves.”

Megan could no longer see the doctor’s kind face - her eyes were filled with tears.

“Oh, Doctor! What about his friend, Jake?”

“There was nothing we could do for him - he died when he arrived here at the hospital. Now, come with me. Your husband is covered in bandages so you won’t see much of him. But we all believe it helps the patient to have a loved one nearby - even when they are in a coma.”

Megan followed the doctor to a small side room at the end of a ward. The man under the bandages knew nothing and nobody.

“Oh, Luke! Well, I suppose it’s better right now that he doesn’t know anything. I mean, he would be in terrible pain if he were awake, wouldn’t he, Doctor?”

“Yes. You know, Mrs Harrison, even if he recovers, he might not remember much. He might have amnesia.”

“But it would pass, wouldn’t it?”

“Hopefully, yes - in time. Now, let’s leave the nurses to take care of him. Go home and get some rest - we will call you if we need you. And come back tomorrow morning.”

The next three days were terrible for Megan. She sat at the side of the bed - waiting for signs of recovery. Then, on the third evening, the head under the bandages moved. Megan saw the eyes and the lips move slowly.

“Oh Luke! My love! Luke, darling - can you hear me? Can you see me?”

The voice was slow and weak.

“Megan!”

“Oh Luke, does it hurt? Don’t worry. Everything will be all right. You are going to live, and come home. We’re all going to be together soon. Oh Luke! I love you so much!”

The face under the bandages moved, the eyes filled with tears. Then they closed, and Luke slept.

مشارکت کنندگان در این صفحه

مترجمین این صفحه به ترتیب درصد مشارکت:

🖊 شما نیز می‌توانید برای مشارکت در ترجمه‌ی این صفحه یا اصلاح متن انگلیسی، به این لینک مراجعه بفرمایید.