زندگی جدید - عادات قدیمی

مجموعه: کتاب های خیلی ساده / کتاب: تبادل زندگی / فصل 4

کتاب های خیلی ساده

179 کتاب | 986 فصل

زندگی جدید - عادات قدیمی

توضیح مختصر

لوک برمیگرده خونه و عادات متفاوتی پیدا کرده.

  • زمان مطالعه 0 دقیقه
  • سطح ساده

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

این فصل را می‌توانید به بهترین شکل و با امکانات عالی در اپلیکیشن «زیبوک» بخوانید

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

فایل صوتی

برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.

ترجمه‌ی فصل

فصل چهارم

زندگی جدید - عادات قدیمی

پرستار باندهای دور سر لوک رو لمس کرد و بهش لبخند زد.

“خوب، خودشه. حالا خودت این رو در میاری، لوک، یا من در بیارم؟”

آخرین باند بود- بعد از عمل آخر. دکترها تا شش ماه پوست رو بریده بودن و سعی کرده بودن جراحات وحشتناک تصادف رو درست کنن. لوک خیلی صبور بود و منتظر این لحظه بود.

“شما این کار رو بکنید، پرستار. این آخرین باره که انجام میدید من فقط کار خوب رو تماشا می‌کنم!”

به آینه نگاه کرد و نتونست چیزی که میبینه رو باور کنه. مثل جادو بود. چند تا خط کوچیک بود، ولی به غیر از اون همون صورت خوش قیافه‌ی عکس‌های لوک هاریسون قبل از تصادف بود. همون عکس‌هایی که دکترها برای از نوسازی صورتش استفاده کرده بودن. و کارشون رو خوب انجام داده بودن! چشم‌های لوک پر از اشک شد.

“آه، نمیدونم چی بگم …

خوب . دقیقاً شبیه قبل هستم! عالیه!”

“برات خیلی خوشحالم، لوک. ولی بهتره قبل از این که عاشقت بشیم بری خونه پیش زنت! و بفرما همینجاست!”

مگان وارد اتاق شد و یک چمدون دستش بود تا وسایل لوک رو ببره خونه. چمدون رو گذاشت زمین و دست‌هاش رو انداخت دور لوک.

“آه، لوک! لوک قدیمیم رو پس گرفتم! بیا، بیا ببریمت خونه، جایی که بهش تعلق داری!”

از بیمارستان رفتن. برای مگان خیلی خوب بود که دوبار با شوهرش که پشت فرمونه در ماشین بشینه. ولی متوجه شد که لوک یک‌مرتبه ناراحت به نظر میرسه.

“چی شده عشقم؟ خوشحال نیستی؟”

“چرا، ولی ناراحتم که جیک شانسی که من داشتم رو نداشت. اگه در قبرستان توقف کنیم، اشکالی داره؟ می‌خوام قبرش رو ببینم.”

مگان به این فکر میکرد که چرا لوک نمی‌خواد اول بره خونه. ولی درست بود. لوک هنوز قبر دوست و شریک قدیمیش رو ندیده بود. موقع مراسم خاکسپاری خیلی بیمار بود.

“البته، عشقم. اول یه جا می‌ایستیم و کمی گل میخریم.”

در قبرستون مگان گل‌ها رو گذاشت روی قبر،

بعد رفت عقب تا بزاره لوک لحظه‌ای تنها باشه. لوک روی زانوهاش نشست و گریه کرد.

“آه جیک! دوست حقیقی من! چرا تو بودی که مردی و نه من؟ چطور می‌تونم بدون تو زندگی کنم؟ هیچ وقت فراموشت نمیکنم!”

مگان مدت کوتاهی منتظر موند، بعد رفت و اون رو از قبر دور کرد. در سکوت برگشتن به ماشین. لوک ماشین رو روند و رفتن خونه.

وقتی به طرف در می‌رفتن، ناتان دوید بیرون. دستش رو انداخت دور لوک.

“بابا! آه، بابا! خیلی خوشحالم که برگشتی!”

ناتان دست لوک رو گرفت و کشید و برد تو اتاق نشیمن.

“می‌خوام اینجا ببینمت، کنار آتیش، درست مثل روزهای قدیم. آه، بابا، خیلی دلم برات تنگ شده بود! می‌خوام مطمئن بشم که دیگه هیچ اتفاق بدی برات نمیفته!”

خانواده با هم شام خوردن،

مگان برای همشون شراب ریخت.

“به سلامتی خانواده، دوباره کنار هم!”

“و تا ابد!”

ناتان نمیتونست چشم از لوک برداره و چشم‌های مگان از خوشحالی می‌درخشیدن. بعد از غذا، لوک دستش رو برد توی جیبش. یک پاکت سیگار بیرون آورد و یکی روشن کرد. مگان و ناتان هر دو بلافاصله صحبت کردن.

“بابا!”

“لوک! سیگار میکشی! تو قبلاً هرگز سیگار نمی‌کشیدی! همیشه ازش متنفر بودی!”

“بله، می‌دونم.”

“این کارو نکن، بابا! برات بده!”

“هی، شما دو تا!”

“ببخشید عزیزم. نمی‌خوایم غر بزنیم.”

مگان بلند شد که بره زیر سیگاری بیاره. ناتان پاکت رو برداشت.

“جیک از اینا می‌کشید.”

مگان پاکت رو از ناتان گرفت، و زیرسیگاری رو داد به لوک.

“ممنونم. به گمونم یه واکنشه شوک تصادف باعث شده بخوام سیگار بکشم.”

“خب، بیا امیدوار باشیم گذرا باشه. به هر حال، اینکه برگشتی فوق‌العاده است. حالا، بریم بشینیم کنار آتیش و با هم فیلم ببینیم؟”

متن انگلیسی فصل

Chapter four

New Life - Old Habits

The nurse touched the bandages around Luke’s head and smiled at him.

“Well, this is it! Now, will you take it off Luke, or should I?”

It was the last bandage - after the last operation. For six months, doctors had cut skin and repaired the terrible damage from the accident. Luke had been very patient and had been waiting for this moment.

“You do it, Nurse. It’s the last time for you - I’ll just watch the good work!”

He looked into the mirror, and he couldn’t believe his eyes. It was like magic! There were a few tiny lines, but apart from that, it was the same good-looking face of the photographs of Luke Harrison before the accident.

The same photographs that the doctors had used to recreate the face. And they had got it right! Luke’s eyes filled with tears.

“Oh, I don’t know what to say. well. I look exactly like I did before! It’s just perfect!”

“I’m very happy for you Luke! But you had better go home to your wife before we all fall in love with you! And here she is!”

Megan walked into the room, carrying a suitcase to take his things home. She put down the case and threw her arms around him.

“Oh Luke! I’ve got my old Luke back again! Come on, let’s get you home, where you belong!”

They drove away from the hospital. It was so nice for Megan to sit in the car with her husband at the wheel again. But she noticed that Luke suddenly seemed sad.

“What is it love? Aren’t you happy?”

“Yes, but I’m so sorry that Jake didn’t have the same luck. Do you mind if we stop at the cemetery? I’d just like to see his grave.”

Megan wondered why he didn’t want to go home first. But it was true. Luke had not yet actually seen the grave of his old friend and partner. He had been very sick at the time of the funeral.

“Of course, love. We’ll stop off first and buy some flowers.”

At the graveyard, Megan put the flowers onto the grave. Then she stepped back to let Luke have a moment alone. Luke went down on his knees and cried.

“Oh Jake! My true friend! Why was it you and not me? How can I live without you? I’ll never forget you, never!”

Megan waited for a little while, then she went and took him away from the grave. They walked back to the car in silence. Luke drove them home.

As they walked to the door, Nathan ran out. He threw his arms around Luke.

“Daddy! Oh, Daddy! I’m so happy you’re back!”

Nathan pulled Luke by the hand and took him into the living room.

“I want to see you here, by the fire, just like the old days. Oh Daddy, I’ve missed you so much! I’m going to make sure that nothing bad ever happens to you again!”

The family had dinner together. Megan poured them all some wine.

“Here’s to our family - together again!”

“And forever!”

Nathan couldn’t stop looking at Luke, and Megan’s eyes were shining with happiness. After the meal, Luke put his hand into his pocket. He took out a packet of cigarettes and lit one. Megan and Nathan both spoke at once.

“Daddy!”

“Luke! You are smoking! But you’ve never smoked before! You’ve always hated it!”

“Yes, I know.”

“Don’t do it Daddy! It’s bad for you!”

“Hey, you two!”

“I’m sorry darling. We didn’t mean to complain.”

Megan got up to get an ashtray. Nathan picked up the packet.

“Jake used to smoke those.”

Megan took the packet from Nathan, and handed the ashtray to Luke.

“Thank you. I expect it’s a reaction - the shock from the accident is making me want to smoke.”

“Well, let’s hope it will pass. Anyway, it’s wonderful to have you back. Now, shall we go and sit by the fire and watch a film together?”

مشارکت کنندگان در این صفحه

مترجمین این صفحه به ترتیب درصد مشارکت:

🖊 شما نیز می‌توانید برای مشارکت در ترجمه‌ی این صفحه یا اصلاح متن انگلیسی، به این لینک مراجعه بفرمایید.