سرفصل های مهم
شبهات
توضیح مختصر
ناتان و مگان نگران لوک هستن.
- زمان مطالعه 0 دقیقه
- سطح خیلی ساده
دانلود اپلیکیشن «زیبوک»
فایل صوتی
برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.
ترجمهی فصل
فصل ششم
شبهات
“به سلامتی، عزیزم! و یک تولد شاد!”
مگان لیوان شرابش رو بلند کرد و به چشمهای لوک نگاه کرد.
“و تولدهای زیادی، کنار هم!”
لوک رو بوسید و شرابشون رو خوردن. ناتان به باربیکیو نگاه کرد.
“دیگه زیاد شراب نخور، بابا! ببین! داری استیکها رو میسوزونی!”
لوک به سمت باربیکیو برگشت و استیکها رو برگردوند.
“هی! قبلاً در باربیکیو خیلی خوب بودی. چی شده؟”
“زیاد شراب خوردم!”
“حرف نزن، ناتان! لوک، خوب به نظر نمیرسی. مطمئنی حالت خوبه؟ بیا اینجا کمی گوشت گاو کاری برات دارم باید حالتو خوب کنه.”
ولی لوک گوشت گاو کاری یا هیچ کدوم از غذاهای باربیکیو رو نخورد. مگان نگران بود.
“عزیزم، واقعاً! چی شده؟”
“چیزی نیست،
مگان. فقط زیاد گرسنهام نیست.”
تلفن زنگ زد. لوک رفت جواب بده. صدای آشنا باهاش حرف زد.
“تولدت مبارک، شریک!”
پژواکی از گذشته! صورت لوک از ترس سفید شد. تلفن رو قطع کرد و برگشت باغچه. مگان رنگ صورتش رو دید.
“لوک، عشقم. چی شده؟ خیلی بد به نظر میرسی! کی بود زنگ زد؟”
“هیچکس. اشتباه گرفته بود.”
“خوب، بیا اینجا و کیکت رو ببر. خیلیخب، همگی! اینم از لوک!”
“تولدت مبارک! تولّدت مبارک تولّدت! تولدت مبارک، لوک عزیز! تولدت مبارک!”
همهی مهمونها هورا کشیدن و کف زدن. لوک کیک رو برید و به همه یک تکه داد. کمی بعد داشت میخندید و با همه شوخی میکرد.
اون شب بعدتر مگان به ناتان گفت بره و حموم کنه.
“آه، مامان! باشه. اگه بابا بعدش بیاد بالا و شب بخیر بگه میرم.”
“البته که میام!”
“و برام داستان تعریف میکنی؟”
“بله. حالا برو و حموم کن.”
ناتان از حموم بیرون اومد، تمیز، خسته و خوشحال. لوک روی تختش نشسته بود و منتظرش بود.
“هی، بابا! خوشحال نیستی که این تولد رو داشتی؟ من قطعاً هستم! بابا، اون داستان رو برام تعریف میکنی- اونی که درباره ماهیگیر و زنش بود. همونطور که قبلاً برام تعریف میکردی با صداهای خندهدار؟”
“اون دیگه کدوم داستانه، ناتان؟”
“آه، میدونی، بابا - داستان ما! من ماهی میشم و تو ماهیگیر.”
“فکر نمیکنم این داستان رو بلد باشم، ناتان.”
“آه، سر به سرم نذار، بابا! البته که بلدی. هزاران بار با هم تعریف کردیم!”
“خوب، به گمونم الان یادم نمیاد.”
ناتان نگران به نظر رسید. بابا داشت شوخی میکرد؟
“بابا، نمیتونی فراموشش کرده باشی! مثل فراموش کردن اسم خودته، یا اینکه کی هستی، یا مامان، یا من!”
“خوب، به نظر فراموشش کردم. یه داستان دیگه تعریف کنیم؟ چیزی از کتاب برات بخونم؟”
“خوب.
بله،
اگه اینطور میگی، بابا.”
ناتان به داستان گوش داد و بعد لوک شب بخیر گفت. ناتان شنید که داره میره طبقهی پایین. بعد در تخت دراز کشید و نگران پدرش بود.
مشکلی وجود داشت. چرا نمیدونست چطور باربیکیو کنه؟ مامان هم نگران بود. چیزی نگفته بود، ولی ناتان میدونست. تماشا میکرد و گوش میداد. و کی بهش زنگ زده بود؟ چرا بعد از تماسهای تلفنی ناراحت میشد؟ و داستان چی؟ باید داستان رو بلد بود. به صدای حرف زدن پدر و مادرش گوش داد. مادرش میخواست بره جایی.
“خونهی لوسی. لوسی رو میشناسی، دوستم از ایروبیک. مهمونی چایی داره، پنجشنبه بعد از ظهر. فرصتی برامون میشه تا همگی حرف بزنیم. فکر میکنی میتونی اینجا بمونی و مراقبت ناتان باشی؟ تا ساعت ۹ برمیگردم.”
“بله، عزیزم البته. میدونم شما
زنها چقدر غیبت کردن رو دوست دارید.”
“آه، واقعاً لوک! به هر حال، لوسی خیلی خوبه، میدونی. فراموش نمیکنی، درسته؟”
“نه، عشقم. میام.”
متن انگلیسی فصل
Chapter six
Suspicions
“Cheers darling! And a happy birthday!”
Megan lifted her wine glass and looked into Luke’s eyes.
“And many more of them, together.”
She kissed him, and they drank their wine. Nathan looked at the barbecue.
“Not too many more glasses of wine, Daddy! Look! You’re burning the steak!”
Luke turned to the barbecue, and moved the steaks to one side.
“Hey! You used to be really good at cooking barbecues. What’s happened?”
“Too much wine!”
“Quiet, Nathan! Luke, you don’t look too well. Are you sure you’re all right? Here, I have some beef curry for you over there - that should make you feel better.”
But Luke didn’t eat the beef curry, or any of the barbecue food. Megan was worried.
“Darling, really! What’s the matter?”
“It’s O.K. Megan. I’m just not very hungry.”
The telephone rang. Luke went to answer it. A familiar voice spoke to him.
“Happy birthday, partner!”
An echo from the past! Luke’s face became white with fear. He put the phone down and walked back into the garden. Megan saw the colour of his face.
“Luke, love. What is it? You look terrible! Who was on the telephone?”
“Nobody. It was a wrong number.”
“Well, come over here and cut your cake. OK everyone! Here he is!”
“Happy birthday to you! Happy birthday to you! Happy birthday dear Luke. Happy birthday to you!”
All the guests cheered and clapped. Luke cut his cake and handed everyone a piece. Soon, he was laughing and joking with them all.
Later in the evening, Megan told Nathan to go and have his bath.
“Oh, Mum! All right. I’ll go if Daddy will come up afterwards and say goodnight.”
“Of course I will!”
“And tell me a story?”
“Yes. Now you go and have your bath.”
Nathan came out of the bathroom - clean, tired and happy. Luke was sitting on his bed, waiting for him.
“Hey, Daddy! Aren’t you glad you had that birthday? I certainly am! Daddy, will you tell me that story - you know, the one about the fisherman and his wife? The way you used to tell it, with the funny voices?”
“What story is that, Nathan?”
“Oh, you know, Daddy - our story! I’ll be the fish, and you’ll be the fisherman.”
“I don’t think I know that one, Nathan.”
“Oh, don’t tease me, Daddy! Of course you do! We’ve done it a thousand times!”
“Well, I suppose I just don’t remember it, then.”
Nathan looked worried. Was Daddy joking or not?
“Daddy, you can’t have forgotten it! It’s like forgetting your own name, or who you are, or Mummy, or me!”
“Well, it looks as if I have forgotten it. Shall we have a different story? Shall I read you something from a book?”
“Well. yes. If you say so, Daddy.”
Nathan listened to the story and then Luke said goodnight. Nathan heard him going downstairs. Then he lay in bed, worrying about his father.
Something was wrong. Why didn’t he know how to do the barbecue? Mummy was worried too. She hadn’t said anything, but Nathan knew. He was watching, and listening. And who was phoning him? Why was he upset after the calls? And what about the story? He must know it. He listened to his parents talking. His mother wanted to go somewhere.
“To Lucy’s house. You know Lucy, my friend from aerobics. She’s having a tea party on Thursday afternoon. A chance for us all to have a good chat. Do you think you could stay here and look after Nathan? I’ll be back by nine o’clock.”
“Yes, my dear, of course. I know how you. women love to gossip.”
“Oh, really, Luke! Anyway, Lucy’s very nice, you know! You won’t forget, will you?”
“No, my love. I’ll be here.”