همه‌ی اینها چرندیاته!

مجموعه: کتاب های خیلی ساده / کتاب: خط های زندگی / فصل 2

کتاب های خیلی ساده

179 کتاب | 986 فصل

همه‌ی اینها چرندیاته!

توضیح مختصر

زنی به راشل میگه کف‌بینی چرنده و راشل خودش هم اینو میدونه.

  • زمان مطالعه 0 دقیقه
  • سطح ساده

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

این فصل را می‌توانید به بهترین شکل و با امکانات عالی در اپلیکیشن «زیبوک» بخوانید

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

فایل صوتی

برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.

ترجمه‌ی فصل

فصل دوم

همه‌ی اینها چرندیاته!

نیازی نبود راشل نگران باشه. ایده موفقیت‌آمیز بود. موفق‌تر از طالع‌بینی ستاره‌شناسی کامپیوتری بود. یک هفته بعد، هزاران عکسِ دست داشتن. تبلیغات رو در روزنامه‌ها و مجله‌های بیشتری چاپ کردن. مروین مجبور شد کامپیوترهای بیشتری بخره و یک ماه بعد ۳۰ نفر در اتاق کامپیوتر کار می‌کردن. مروین یه کادیلاک زرد خرید و همه جاش عکس دست چسبوند. در طول هفته با رولزرویس می‌رفت و کادیلاک رو آخر هفته‌ها سوار می‌شد. مرد خیلی خوشحالی بود.

مروین پول خیلی بیشتری به راشل میداد ولی راشل خوشحال نبود. از کارش خجالت می‌کشید: “مشاور کف‌بینی”. سه ماه قبل خنده‌دار بود. حالا خجالت‌آور بود. وقتی مردم می‌گفتن کارت چیه،

معمولاً می‌گفت با کامپیوتر کار می‌کنم.

روزی راشل در یک مهمانی بود. داشت با زنی حرف میزد. داشتن درباره ورزش حرف می‌زدن که زن اسم راشل رو پرسید. راشل اسمش رو گفت. یک‌مرتبه زن گفت: “تو راشل گرنت هستی؟ همون مشاور کف‌بینی؟”

ار

راشل گفت: “آه، بله. بله، هستم چرا؟ درباره‌ی من خوندی؟”

زن گفت: “بله، خوندم. تبلیغات رو در تمام روزنامه‌ها دیدم. قبلاً خیلی به کف‌بینی علاقه داشتم. کف دست مردم رو می‌خوندم.”

“قبلاً؟راشل گفت:

الان دیگه علاقه‌مند نیستی؟”

زن گفت: “نه نیستم. کتاب‌های زیادی در این باره خوندم همش چرندیاته! چرندیات.”

راشل لبخند زد. “چرا اینطور فکر می‌کنی؟” پرسید:

زن گفت: “خوب، بهش فکر کن. خط زندگی چی بهت میگه؟”

راشل گفت: “میگه آدم‌ها چقدر زندگی می‌کنن.”

زن گفت: “بله. پس در سال‌های ۱۹۱۴ و ۱۹۳۹ قبل از دو جنگ جهانی آدم‌های زیادی خط زندگی کوتاه داشتن؟”

راشل گفت: “نمیدونم. هیچ وقت بهش فکر نکردم.”

زن گفت: “خوب، یک دقیقه بهش فکر کن. پیشگویان آدم‌های زیادی رو با خط زندگی کوتاه می‌دیدن؟ میلیون‌ها نفر در جنگ‌ها مردن.”

“شاید. نمیدونم.”

“ولی هیچ پیشگویی در این باره چیزی ننوشته. هرگز. تمام کتاب‌های مهم رو خوندم. هیچکس در این باره چیزی ننوشته.”

راشل گفت: “جالبه ولی شاید نمی‌خواستن به آدم‌ها چیزی در این باره بگن

و مال خیلی وقت پیشه.”

“جنگ ویتنام چی؟ و کلمبیا

و اتیوپی؟ می‌تونم مثال‌های مدرن زیادی برات بزنم.”

راشل گفت: “معمولاً پیش‌گویان خبرهای بد رو نمیگن. آدم‌ها نمی‌خوان بدونن.”

“چیزهای زیادی درباره کف‌بینی خوندی، دوشیزه گرنت؟”

راشل گفت:

“خوب، بله، البته. قبل از اینکه برنامه کامپیوتری رو بنویسیم مجبور بودیم چیزهای زیادی بخونیم.”

“آه، بله، ببخشید. فراموش کرده بودم. شما مشاوره کف‌بینی هستید، مگه نه؟” زن لبخند زد. گفت: “بیخیال، دوشیزه گرنت. اینا همش چرنده و شما میدونید که چرنده مگه نه؟ میتونم این رو ببینم!”

متن انگلیسی فصل

CHAPTER TWO

It’s all nonsense!

Rachel didn’t need to worry. The idea was successful. It was more successful than the computer horoscopes. A week later they had thousands of photographs of hands. They put the advertisement in more newspapers and magazines.

Mervyn had to buy more computers, and a month later there were thirty people working in the computer room. Mervyn bought a yellow Cadillac, and put pictures of hands all over it. He used to drive the Rolls-Royce during the week, and the Cadillac at weekends. He was a very happy man.

Mervyn gave Rachel a lot more money, but she wasn’t happy. She was embarrassed by her job, ‘Palmistry Consultant’. Three months ago it was funny. Now it was embarrassing. When people said, ‘What do you do?’ she usually said, ‘Oh, I work with computers.’

One day, Rachel was at a party. She was speaking to a woman. They were talking about sport, when the woman asked her name. Rachel told her. Suddenly the woman said, ‘Are you the Rachel Grant? You know, the palmistry consultant?’

‘Er . yes. Yes, I am,’ said Rachel, ‘Why? Have you heard about me?’

‘Oh, yes,’ said the woman, ‘I have. I’ve seen the advertisements in all the newspapers. I used to be very interested in palmistry. I used to read people’s hands.’

‘Used to be?’ said Rachel. ‘Aren’t you interested in it now?’

‘No, I’m not,’ said the woman. ‘I read a lot of books about it, it’s all nonsense. Nonsense.’

Rachel smiled. ‘Why do you think so?’ she asked.

‘Well,’ said the woman, ‘think about it. What does the life line tell you?’

‘It tells you how long people will live,’ she said.

‘Yes,’ said the woman. ‘So, in 1914 and 1939, before the two world wars, were there a lot of people with short life lines?’

‘I don’t know,’ said Rachel. ‘I’ve never thought about it.’

‘Well,’ said the woman, ‘think about it for a minute. Did fortune tellers see a lot of people with short life lines? Millions of people died in the wars.’

‘Maybe. I don’t know.’

‘But no fortune teller wrote about it. Never. I’ve read all the important books. No one wrote about it.’

‘That’s interesting,’ said Rachel, ‘but maybe they didn’t want to tell people about it. And it was a long time ago.’

‘What about the Vietnam war? And Cambodia? What about Ethiopia? I can give you a lot of modern examples, too.’

‘Fortune tellers don’t usually tell bad news,’ said Rachel. ‘People don’t want to know.’

‘Have you read much about palmistry, Miss Grant?’ the woman said.

‘Well, yes, of course. We had to read everything before we wrote the computer program,’ said Rachel.

‘Oh, yes, I’m sorry. I forgot. You are a palmistry consultant, aren’t you?’ The woman smiled. ‘Come on, Miss Grant,’ she said, ‘it’s nonsense. And you know that it’s nonsense don’t you? I can see that!’

مشارکت کنندگان در این صفحه

مترجمین این صفحه به ترتیب درصد مشارکت:

🖊 شما نیز می‌توانید برای مشارکت در ترجمه‌ی این صفحه یا اصلاح متن انگلیسی، به این لینک مراجعه بفرمایید.