هیچ کدوم اینا درست نیست!

مجموعه: کتاب های خیلی ساده / کتاب: خط های زندگی / فصل 5

کتاب های خیلی ساده

179 کتاب | 986 فصل

هیچ کدوم اینا درست نیست!

توضیح مختصر

راشل از کارش استعفا میده.

  • زمان مطالعه 0 دقیقه
  • سطح ساده

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

این فصل را می‌توانید به بهترین شکل و با امکانات عالی در اپلیکیشن «زیبوک» بخوانید

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

فایل صوتی

برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.

ترجمه‌ی فصل

فصل پنجم

هیچ کدوم اینا درست نیست!

مروین اون روز خیلی خوشحال نبود. در راه کار، با رولزرویس تصادف کوچیکی کرد. زد به پشت یک ماشین. اون شب می‌خواست درباره پیشگویی به یک برنامه تلویزیونی بره. نگران بود. به برنامه تلویزیونی فکر می‌کرد که راشل در دفترش رو زد.

“کیه؟ سرم شلوغه. برو.”

“منم، راشل.”

“گفتم برو!”

“باید باهات حرف بزنم.”

“بعداً بیا.”

“مهمه، مروین.” راشل در رو باز کرد و وارد شد.

مروین گفت: “بله، چی میخوای؟”

“خوب، مروین، ایده‌ای دارم … “

مروین گفت: “به ایده‌های تو علاقه‌ای ندارم.”

راشل گفت: “به ایده‌ام در مورد کف‌بینی کامپیوتری علاقه‌مند بودی.”

“باشه، بشین و حرف بزن. ولی عجله کن، سرم خیلی شلوغه.”

راشل درباره زن توی مهمونی بهش گفت و مروین خندید.

گفت: “مگه اهمیتی هم داره؟”

راشل گفت: “بله. من میخواستم کامپیوتر عکس‌های شهرهای مختلف رو مقایسه کنه.”

مرلین با عصبانیت گفت: “بهت پول نمیدم با کامپیوتر بازی کنی. به هر حال، تو برنامه‌نویس کامپیوتر نیستی. نمیتونی این کارو بکنی. یه نفر بهت کمک کرده. کی بوده؟”

راشل گفت: “مارک، ولی این کار رو در وقت فراغت خودش انجام داده.”

مروین گفت: “از کامپیوتر من استفاده کرده، از برق من استفاده کرده!”

راشل گفت: “می‌تونم بهت نشون بدم چی پیدا کردیم؟” پرینت‌ها رو به مروین نشون داد. مروین بیشتر عصبانی شد.

گفت: “راشل، همه‌ی اینها چرنده! هیچ کس نمیتونه از آینده چیزی بهت بگه. تو که اینو باور نداری، داری؟”

راشل با صدای آروم گفت: “تو باور نداری؟”

“البته که باور ندارم. اینها حقیقت ندارن. هیچ کدوم.”

“پس داری سر مشتری‌هات رو کلاه میذاری؟”

مروین گفت: “بله، میدونم. هر دقیقه یه احمق متولد میشه. قبلاً این رو شنیدی، مگه نه؟ به همین خاطر هم مرد پولداری هستم. به هر حال، ما تمام اطلاعات درباره کف‌بینی و ستاره‌شناسی رو از بهترین کتاب‌ها به دست آوردیم. برنامه کلک نمیزنه. بهترین اطلاعات کف‌بینی رو بهمون میده . ولی تمام اطلاعات چرند هستن.”

راشل بلند شد ایستاد. “پس همینه، مروین. تو یه کلاهبردار و دزدی.”

مروین خندید. گفت: “ممنونم.”

“خوب، دیگه برات کار نمی‌کنم. میتونی یه مشاور کف‌بین دیگه برا خودت پیدا کنی. از زندان‌ها بپرس. یه نفر رو برات پیدا می‌کنن.”

از اتاق مروین بیرون رفت و با عجله برگشت اتاق خودش. کتش رو پوشید و رفت بیرون.

هوا صاف و خوب بود. لبخند زد. دیگه مشاور کف‌بینی نبود.

فکر کرد: “حالا میرم یه کار واقعی پیدا کنم.”

متن انگلیسی فصل

CHPATER FIVE

None of it’s true!

Mervyn wasn’t very happy that day. On the way to work, he had a small accident in the Rolls-Royce. He drove into the back of another car. That evening he was going to be on a television programme about fortune tellers. He was worried about it. He was thinking about the television programme when Rachel knocked on his office door.

‘Who’s that? I’m busy. Go away.’

‘It’s me, Rachel.’

‘I said go away!’

‘I must speak to you.’

‘Come back later.’

‘It’s important, Mervyn.’ Rachel opened the door and went in.

‘Yes, what do you want’ said Mervyn.

‘Well, Mervyn, I had an idea.’

‘I’m not interested in your ideas,’ said Mervyn.

‘You were interested in my idea for computer palmistry,’ said Rachel.

‘OK, sit down and tell me. But hurry, I’m very busy.’

Rachel told him about the woman at the party, and he laughed.

‘Does it matter’ he said.

‘Well, yes,’ she said. ‘I wanted the computer to compare the photographs from different towns.’

‘We don’t pay you to play with the computer,’ said Mervyn angrily. ‘Anyway, you aren’t a computer programmer. You couldn’t do this. Someone helped you. Who was it?’

‘Mark,’ said Rachel, ‘but he did the work in his own time.’

‘He used my computer, and he used my electricity’ said Mervyn.

‘Can I show you what we found’ said Rachel. She showed the printouts to Mervyn. He got angrier and angrier.

‘Rachel,’ he said, ‘this is all nonsense! Nobody can tell you about the future. You don’t believe this, do you?’

‘Don’t you believe it’ she said quietly.

‘Of course not. It’s not true. None of it.’

Then you’re cheating your customers.’

‘Yes, I know,’ said Mervyn. ‘There’s a fool born every minute.’ You’ve heard that before, haven’t you? That’s why I’m a rich man. Anyway, we got all the information about palmistry and astrology from the best books. The program doesn’t cheat. It gives us the best information on palmistry. but all of the information is nonsense.’

Rachel stood up. ‘That’s it, Mervyn. You’re a cheat and a thief.’

Mervyn smiled. ‘Thank you,’ he said.

‘Well, I’m not working for you any more. You can find another palmistry consultant. Ask at the prison. They’ll find somebody for you.’

She left Mervyn’s room, and hurried back to her office. She put on her coat, and walked out.

The air outside felt clean and good. She smiled. She wasn’t a ‘palmistry consultant’ any more.

‘Now,’ she thought, ‘I’m going to get a real job.’

مشارکت کنندگان در این صفحه

مترجمین این صفحه به ترتیب درصد مشارکت:

🖊 شما نیز می‌توانید برای مشارکت در ترجمه‌ی این صفحه یا اصلاح متن انگلیسی، به این لینک مراجعه بفرمایید.