سرفصل های مهم
یک مرگ
توضیح مختصر
ماری اعدام میشه.
- زمان مطالعه 0 دقیقه
- سطح ساده
دانلود اپلیکیشن «زیبوک»
فایل صوتی
برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.
ترجمهی فصل
فصل نهم
یک مرگ
ملکه ماری همین موقع دست از نوشتن برداشت. دیروز بعد از ظهر، هفتم فوریه ۱۵۸۷ صدای اسبی از بیرون پنجره شنیدیم. ماری بیرون رو نگاه کرد. یک مرد اونجا بود، در جادهای که از لندن میومد. نامهای از ملکهی انگلیس داشت.
عصر، یک مرد انگلیسی، لرد شروباری به دیدن ماری اومد، گفت: “متأسفم، بانوی من. ولی نامهای از طرف ملکه دارم. شما فردا میمیرید.”
ماری تکون نخورد. آروم پرسید: “کِی؟”
گفت: “ساعت هشت و نیم صبح. خیلی متأسفم، بانوی من.” رفت.
اون شب زیاد نخوابیدیم. حرف زدیم و به خدا عبادت کردیم و ماری نامهای که به پسرش نوشته بود رو به من داد. گفت: “لطفاً این رو به جیمز بده. و بهش بگو من چطور مُردم.”
گفتم: “بله، بانوی من.” و حالا بهتون میگم. پادشاه جیمز. مادرتون اینطور مُرد.
ساعت ۶ صبح بیدار شد، عبادت کرد، لباس پوشید. اول زیرپوش سرخش رو پوشید، بعد یک لباس مشکی، و یک شنل سفید از روی لباسش پوشید. شنل از سر تا پاهاش میاومد، میتونست از پشت شنل ببینه، ولی ما نمیتونستیم صورتش رو ببینیم. شبیه زنی در روز عروسیش شده بود.
وقتی مردهای انگلیسی اومدن، باهاش رفتیم طبقهی پایین. سگ کوچیکش کنارش، زیر شنلش، راه میرفت ولی مردان انگلیسی این رو ندیدن. شش نفر از ما همراهش رفتیم داخل یک اتاق بزرگ. ۱۰۰ نفر ایستادن و تماشا کردن.
یک کشیش پروتستان اومد باهاش حرف بزنه، گفت: “بانوی من. با من عبادت کن … “
ماری گفت: “نه. ممنونم، ولی نه. من کاتولیک به دنیا اومدم و یک کاتولیک هم میمیرم. فکر میکنم خدا این رو بفهمه.” ۵ دقیقه عبادت کرد و بعد ایستاد. جلاد به طرفش اومد. یک مرد درشت و قوی بود با یک تبر و یک چیز مشکی روی صورتش.
گفت: “ببخشید، بانوی من. من از شما متنفر نیستم، ولی این کار منه. لطفاً من رو ببخشید.”
ماری گفت: “البته که میبخشمت. من پیر و خسته هستم و تو هم درهای زندان رو برای من باز میکنی. به دیدن خدا میرم. کارت رو خوب انجام بده.”
بعد به من و دوستانش نگاه کرد. گفت: “برای من گریه نکنید، بانوها. لطفاً حالا گریه نکنید.”
نمیتونست به طرف کُنده بره، بنابراین جلاد کمکش کرد. شنل سفیدش رو برداشت و بعد لباس مشکیش رو در آورد و گذاشت روی زمین. ماری با زیرپوش سرخش و لبخندی روی صورتش ایستاد. بعد جلاد چیزی روی چشمهاش بست. ماری خیلی آروم سرش رو گذاشت روی کُنده.
گفت: “خداوند، خدای من، تنها دوست حقیقی منه. خدایا، جونم رو به دستان تو میبخشم.”
بعد جلاد تبرش رو بلند کرد، یک … دو، آه خدا! سه بار و سرش - سر بیچارهاش افتاد روی زمین.
اتاق بعد از اون خیلی ساکت شد. سر چیز خیلی کوچیکیه- خیلی کوچیک. ولی خون خیلی زیاد بود - خون روی زیرپوش سرخش - خون روی لباس مشکی و شنل سفیدش - خون روی کفشهای جلاد، خون همه جای زمین. خون، خون همه جا.
ما همه نگاه کردیم و چیزی نگفتیم. جلاد تبرش رو گذاشت زمین و بی سر و صدا ایستاد. و بعد سگ کوچولوی ماری از زیر لباس و شنل خونیش بیرون اومد و به آرومی و با ناراحتی از روی خون به طرف سرش رفت.
سرورم، داستان زندگی مادر بیچارهات، اینجا به پایان میرسه. ما، دوستانش، براش گریه میکنیم ولی مادرت اینطور مرد. مثل یک ملکه مرد. یک بانوی خوب و یک ملکهی مشهور.
ماری، ملکهی اسکاتلندیها.
متن انگلیسی فصل
CHAPTER NINE
A death
Queen Mary stopped writing then. Yesterday afternoon, 7th February 1587, we heard a horse outside our window. Mary looked out. There was a man there, on the road from London. He had a letter from the Queen of England.
In the evening, an Englishman, Lord Shrewsbury, came to see Mary, ‘I am sorry, my lady,’ he said. ‘But I have a letter from my Queen. You’re going to die, tomorrow.’
Mary did not move. ‘When’ she asked quietly.
‘At half past eight in the morning,’ he said. ‘I am very sorry, my lady.’ He went away.
We did not sleep much that night. We talked and prayed to God, and she gave me her letter to her son, James. ‘Give it to him, Bess, please,’ she said. ‘And tell him how I died.’
‘Yes, my lady,’ I said. And so now I am going to tell you. King James. This is how your mother died.
At six o’clock she got up, prayed, and dressed. She put on a red petticoat first, then a black dress, and a white veil over the dress. The veil came from her head to her feet; she could see out through it, but we could not see her face. She looked like a woman on her wedding day.
When the Englishmen came we went downstairs with her. Her little dog walked beside her, under the veil, but the Englishmen didn’t see that. Six of us went into a big room with her. A hundred people stood and watched.
A Protestant churchman came to talk to her, ‘My lady,’ he said. ‘Pray with me -‘
‘No,’ she said. ‘Thank you, but no. I was born a Catholic and I’m going to die a Catholic. I think God understands that.’ She prayed for five minutes, and then stood up. The executioner came towards her. He was a big, strong man with an axe, and something black over his face.
‘I am sorry, my lady,’ he said. ‘I don’t hate you, but this is my work. Please forgive me.’
‘Of course I forgive you,’ Mary said. ‘I am old, and tired, and you’re going to open my prison doors for me. I am going to see God. Do your work well.’
Then she looked at me and her friends. ‘Don’t cry for me, ladies,’ she said. ‘Please, don’t cry now.’
She could not walk to the block, so the executioner helped her. He took off her white veil, and then he took off her black dress, and put it on the floor. She stood there, in her red petticoat, with a smile on her face. Then the executioner put something over her eyes. Very slowly, Mary put her head on the block.
‘The Lord my God is my one true friend,’ she said. ‘I give my life, oh God, into your hands.’
Then the executioner lifted his axe, once… twice… oh God! Three times…and her head - her poor, poor head, fell on the floor.
It was very quiet in the room after that. It is a little thing, a head - a very little thing. But there was so much blood - blood on her red petticoat, blood on her black dress and her white veil, blood on the executioner’s shoes, blood all over the floor. Blood, blood everywhere.
We all looked, and said nothing. The executioner put down his axe and stood quietly. And then Mary’s little dog came out from under her bloody dress and veil, and walked slowly, un-happily, through the blood towards her head.
My lord, the story of your poor mother’s life finishes here. We, her friends, cry for her, but that is how your mother died. She died like a Queen. A good lady and a famous Queen.
Mary, Queen of Scots.