سرفصل های مهم
یک کشف مهم
توضیح مختصر
تام و کمال ویلای دینیا رو پیدا کردن.
- زمان مطالعه 0 دقیقه
- سطح ساده
دانلود اپلیکیشن «زیبوک»
فایل صوتی
برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.
ترجمهی فصل
فصل دهم
یک کشف مهم
تام و کمال چیزی خوردن. بعد نشستن و برای شب نقشه ریختن.
کمال گفت: “امشب دفتر دینیا رو زیر نظر میگیریم. وقتی بیاد بیرون تعقیبش میکنیم. بعد میفهمیم کجا زندگی میکنه.”
“برای من خطرناک نخواهد بود؟
تام پرسید:
یادت باشه، منو میشناسه. اگه منو ببینه چی؟”
کمال لبخند زد و بلند شد.
“به این هم فکر کردم. و چیزی که لازمته رو دارم. ببین!”
کمال یه کشو باز کرد.
گفت: “اینو بذار سرت.”
“کلاهگیس؟”تام گفت:
“و همچنین یه سبیل مصنوعی. یالا، امتحانشون کن.”
تام کلاهگیس و سبیل مصنوعی رو امتحان کرد. به آینه نگاه کرد.
“حالا دیگه هیچکس منو نمیشناسه خندید. “حتی مادرم هم نمیشناسه!”
کمال گفت: “خوبه. و اگه عینک دودی هم بزنی، کاملاً تغییر قیافه میدی.”
ساعت هفت بود و مغازهها و کسب و کارهای کوچیک در خیابون خلوت داشتن میبستن.
تام و کمال تو ماشین نشستن و صبورانه منتظر موندن. تام گفت: “به زودی میره.”
جلوتر تو خیابون، میتونستن ورودی دفتر دینیا رو ببینن. در سکوت نشستن و زیر نظر گرفتن. زمان به آرومی سپری میشد. هفت و ده دقیقه، پونزده دقیقه، بعد یکمرتبه - تام آروم گفت: “اومد. خودشه.”
دینیا از دفترش بیرون اومد و در رو با دقت پشت سرش قفل کرد. نگاهی به خیابون انداخت. بعد به طرف ماشین مرسدس خاکستری رفت و سوار شد.
مرسدس از پیادهرو فاصله گرفت و روند و رفت. پیچید به راست تو خیابون اصلی.
کمال گفت: “بزن بریم و به پایین خیابون حرکت کرد. پشت سر مرسدس پیچیدن راست. خیابون اصلی شلوغ بود و همراه ترافیک حرکت کردن.
کمال گفت: “اونجاست. حدوداً پنجاه متر جلوتر جلوی اون تاکسی.”
تام گفت: “مراقب باش. خیلی نزدیک نرو. پشت تاکسی بمون.”
در طول خیابان اصلی رانندگی کردن و مرسدس رو زیر نظر گرفته بودن.
“داره میپیچه سمت چپ.”
“باشه.”
تام و کمال پشت سرش رفتن.
حالا داشتن در یک خیابان عریض کنار دریا رانندگی میکردن. تا ۲۰ دقیقه به سمت حومهی شهر حرکت کردن. حالا خارج از مرکز شهر بودن و ماشینها با سرعت بیشتری حرکت میکردن. مرسدس از خیابان اصلی خارج شد.
تام گفت: “سرعتت رو کم کن. خیلی نزدیک شدیم.”
سرعت رو کم کردن تا اینکه مرسدس از نبش پیچید بعد با سرعت بیشتری حرکت کردن. وقتی پیچیدن، خیابون خالی بود.
کمال گفت: “لعنت بهش و با سرعت بیشتری رانندگی کرد. از یه خیابون فرعی دیگه رد شدن و سریع چپ و راست رو نگاه کردن.
تام گفت: “چپ. اونجاست.”
پیچیدن و در امتداد یک خیابون خلوت با ویلاهای شخصی حرکت کردن. اینجا خطرناکترین قسمت بود، برای اینکه ماشین زیاد نبود. اگه دینیا حالا اطراف رو نگاه میکرد ممکن بود ببینیه کسی داره تعقیبش میکنه.
کمال وقتی دید چراغهای ترمز مرسدس روشن شدن، گفت: “داره میایسته.”
کمال به آرومی رانندگی کرد. مرسدس حالا ۵۰ متر جلوتر بود.
کمال گفت: “داره میپیچه.”
مرسدس از خیابون پیچید و از دروازههای یک ویلای بزرگ رفت داخل. اطراف ویلا با درخت و بوته احاطه شده بود. وقتی مرسدس به سمت خونه میرفت، دروازهها پشت سرش بسته شدن.
تام و کمال از جلوی دروازههای بسته رد شدن و در خیابان جلوتر رفتن.
تام گفت: “خوب، دینیا اینجا زندگی میکنه.”
کمال گفت: “این شروعشه. بیا. بیا حالا برگردیم خونه.”
وقتی برگشتن آپارتمان کمال در مورد این که چی دیده بودن بحث کردن.
تام گفت: “فکر میکنم آنجلا در ویلاست.”
کمال موافقت کرد.
حالا چیکار کنیم؟
تام پرسید: “
نمیتونیم وارد ویلا بشیم. احتمالاً نگهبانانی اونجا وجود داشته باشه.”
کمال گفت: “موافقم. فکر میکنیم آنجلا در ویلاست، ولی نمیتونم وارد ویلا بشیم.”
تام گفت: “این مهم نیست. ویلا اهمیتی نداره.”
“منظورت چیه؟”
تام جواب داد: “بهش فکر کن. به یاد بیار جولی چی گفت. آنجلا نگران چیزی دربارهی کار بود. در دفتر کار میکرد هیچ وقت به ویلا نرفته بود. بنابراین چیزی که ما دنبالشیم در دفتره. ویلا مهم نیست.”
کمال گفت: “حق با توئه.” بلند شد ایستاد و به طرف پنجره رفت. “گوش کن تو رفتی دفتر چه شکلی بود؟”
تام بهش گفت: “وقتی از در وارد میشی یه پنجره هست و یه میز پذیرش کوچیک بعد یه اتاق دیگه هست. در به اتاق شخصی دینیا در پشت باز میشه.”
“دیگه چی؟”
تام سعی کرد داخل دفتر رو به یاد بیاره.
گفت: “بله. یه در دیگه اون پشت هست.”
کمال گفت: “باشه. حتماً یه کارگاه یا یه انبار پشت اون دره. جایی که تمام وسایلی که صادر میکنن رو نگه میدارن. بنابراین یک جورهایی باید نگاهی بندازیم اونجا … “
کمال لحظهای فکر کرد.
یکمرتبه گفت: “من ایدهای دارم. دینیا زیورآلات عقیق به انگلیس صادر میکنه. پدر و مادر من هم همچین چیزهایی تو مغازهشون میفروشن. بنابراین اگه من یک جعبه داشته باشم و بخوام اونها رو خیلی ارزون بفروشم، کی اونا رو از من میخره؟”
تام بهش نگاه کرد، بعد لبخند زد.
گفت: “دینیا.”
“دقیقاً کمال لبخند زد. “حالا، بیاید با دقت فکر کنیم … “
متن انگلیسی فصل
CHAPTER TEN
An Important Discovery
Kemal and Tom had something to eat. Then they sat down and made their plans for the evening.
‘We’ll watch Diinya’s office this evening,’ said Kemal. ‘When he comes out we’ll follow him. Then we’ll find out where he lives.’
‘Won’t that be dangerous for me?’ asked Tom. ‘He knows me, remember. What if he sees me?’
Kemal smiled and stood up.
‘I’ve thought about that. And I’ve got just what you need. Look.’
Kemal opened a drawer.
‘Put this on,’ he said.
‘A wig!’ said Tom.
‘And a false moustache, too. Go on, try them on.’
Tom put on the wig and moustache. He looked in the mirror.
‘No one will recognise me now,’ he laughed. ‘Not even my own mother!’
‘Good,’ said Kemal. ‘And if you also wear dark glasses you will be completely disguised.’
It was seven o’clock and the shops and small businesses in the quiet street were closing.
Tom and Kemal sat in the car, waiting patiently. ‘He’ll be leaving soon,’ said Tom.
Further down the street, they could see the entrance to Diinya’s office. They sat in silence, watching. Time passed slowly. Ten past seven, quarter past, then suddenly - ‘There he is,’ whispered Tom. ‘That’s him.’
Diinya came out of his office and locked the door carefully behind him. He looked along the street. Then walked over to a grey Mercedes car and got in.
The Mercedes moved away from the pavement and drove along the street. It turned right onto the main road.
‘Let’s go,’ said Kemal and drove down the street. They turned right, following the Mercedes. The main road was busy, and they drove along in the traffic.
‘There it is,’ said Kemal. ‘About fifty metres away, in front of that taxi.’
‘Careful,’ said Tom. ‘Don’t drive too close. Stay behind the taxi.’
They drove along the main road, watching the Mercedes.
‘He’s turning left.’
‘OK.’
Tom and Kemal followed.
They were now driving along the wide street beside the sea. For twenty minutes they drove towards the suburbs of the city. Now they were outside the city centre and the traffic was moving faster. The Mercedes turned off the main road.
‘Slow down,’ said Tom. ‘You’re too near.’
They slowed down until the Mercedes had turned the corner, then drove faster. When they turned the corner, the road was empty.
‘Damn,’ said Kemal, and drove faster. They crossed another side street, and looked quickly right and left.
‘Left,’ said Tom. ‘There he is!’
They turned and drove along a quiet street of private villas. This was the most dangerous part because there was not much traffic. If Diinya looked round now, he would see that someone was following him.
‘He’s stopping,’ said Kemal, as he saw the Mercedes’ brake lights going on.
Kemal drove slowly. The Mercedes was now fifty metres in front of them.
‘He’s turning,’ said Kemal.
The Mercedes turned off the street and drove through the gates of a large villa. The villa was surrounded by trees and bushes.
Already the gates were closing behind it as the Mercedes drove up to the house.
Tom and Kemal drove past the closed gate and continued along the street.
‘Well,’ said Tom. ‘That’s where Diinya lives.’
‘That’s a start,’ said Kemal. ‘Come on, let’s go home now.’
Back in Kemal’s flat, they discussed what they had seen.
‘I think that Angela is in the villa,’ said Tom.
Kemal agreed.
‘What do we do now?’ asked Tom. ‘We can’t get into the villa. There are probably men guarding it.’
‘I agree,’ said Kemal. ‘We think she’s in the villa but we can’t get in there.’
‘It doesn’t matter. The villa isn’t important,’ said Tom.
‘What do you mean?’
‘Think about it,’ Tom replied. ‘Remember what Julie said. Angela was worried about something at work. She worked in the office, she never went to the villa. So what we’re looking for is in the office. The villa isn’t important.’
‘You’re right,’ said Kemal. He stood up and walked over to the window. ‘Listen, you’ve been inside the office, what’s it like?’
‘When you go in the door,’ Tom told him, ‘there’s the window, and a small reception desk. Then there’s an office, and a door to Diinya’s private office at the back.’
‘Anything else?’
Tom tried to remember the inside of the office.
‘Yes,’ he said. ‘There’s a door, another door, at the back.’
‘OK,’ said Kemal. ‘They must have a workshop or a store through that door. That’s where they’ll keep all the things they export. So somehow we have to have a look inside.’
Kemal thought for a moment.
‘I’ve got an idea,’ he said suddenly. ‘Diinya exports onyx ornaments to England. My parents sell things like that in their shop.
So, if I had a box of ornaments and I wanted to sell them very cheaply, who would buy them from me?’
Tom looked at him, then smiled.
‘Diinya,’ he said.
‘Exactly,’ smiled Kemal. ‘Now, let’s think carefully.’