کتاب های خیلی ساده

179 کتاب | 986 فصل

"دیدمش"

توضیح مختصر

تام از کمال می‌خواد همدیگه رو ببینن.

  • زمان مطالعه 0 دقیقه
  • سطح ساده

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

این فصل را می‌توانید به بهترین شکل و با امکانات عالی در اپلیکیشن «زیبوک» بخوانید

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

فایل صوتی

برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.

ترجمه‌ی فصل

فصل چهارم

“دیدمش”

آقای دینیا گفت: “این رو بخورید آقای اسمیت.” و یک لیوان برندی قوی داد دست تام. تام نشست، شوکه، با صورت سفید و قادر به حرف زدن نبود. به آرومی برندیش رو خورد.

پرسید: “چطور- چطور اتفاق افتاد؟”

“تصادف ماشین. دوشیزه تامسون داشت در یک جاده خطرناک رانندگی می‌کرد. هیچ کس نمیدونه چه اتفاقی افتاده. ماشینش از جاده خارج شده و افتاده توی دره.”

تام پرسید: “دیشب؟”

“عذر می‌خوام؟”

“تصادف- دیشب اتفاق افتاده؟”

دینیا بهش نگاه کرد.

“آقای اسمیت تصادف یک هفته قبل اتفاق افتاده- اگه‌ دقیق بخوام بگم یکشنبه‌ی گذشته. آخر هفته در بورسا بود و ..”

تام گفت: “ولی این غیرممکنه! من دیروز آنجلا رو دیدم!”

“دیروز؟”

“بله. من در اتوبوس فرودگاه بودم و وارد استانبول می‌شدم. اون رو تو خیابون دیدم.”

“خیلی متأسفم، آقای اسمیت، ولی اشتباه کردید.”

“نه، دارم میگم دیدمش. من …”

دینیا با بی‌صبری گفت: “آقای اسمیت، استانبول شهر خیلی بزرگیه. حتماً صدها زن اینجا هست که شبیه نامزد شما هستن.”

تام چیزی نگفت.

آقای دینیا ادامه داد: “کنسولگری انگلیس خیلی کمک کرد. ترتیب مراسم خاکسپاری رو داد. چهارشنبه بود.”

تام پرسید: “چیزی به پدر و مادرش در این باره گفته شده؟”

“مشکل همینه، متأسفانه. پدر و مادرش در تعطیلات در فرانسه هستن. پلیس بریتانیا و فرانسه سعی می‌کنن باهاشون ارتباط برقرار کنن.”

تام با صدای آروم گفت: “پس هنوز نمیدونن.”

“نه، متأسفانه نمیدونن.”

سکوتی طولانی برقرار شد.

تام سؤال کرد: “میتونم لطفاً یک برندی دیگه بخورم؟”

“البته.”

تام سخت سعی کرد خوب فکر کنه.

با ملایمت گفت: “فکر می‌کردم دیروز دیدمش.”

“میفهمم، آقای اسمیت. شوک بزرگیه - یک تراژدی وحشتناک برای شماست- برای همه ماست.”

دینیا بعد از مکثی پرسید: “حالا چیکار می‌کنید، آقای اسمیت؟ کمکی از دست من برمیاد؟”

تام گفت: “مطمئن نیستم. نیاز به وقت برای فکر کردن دارم. نمیدونم چیکار کنم.”

“کسی رو در استانبول میشناسید؟”

یک‌مرتبه تام کمال رو به خاطر آورد.

“بله، دوستانی دارم، نگران نباشید. ببینید، آقای دینیا، فعلاً نمیتونم تصمیم به چیزی بگیرم. فکر می‌کنم یکی دو روز در استانبول بمونم. می‌خوام برم کنسولگری و شاید پیش پلیس.”

آقای دینیا کشویی رو در میزش باز کرد و یک کارت بیرون آورد. روی کارت نوشت و کارت رو داد دست تام.

“شماره تلفن آقای دیوید پنینگتون رو براتون نوشتم. مردی در کنسولگری هست که ترتیب مراسم خاکسپاری رو داده بود. شماره‌ی دیگه، شماره تلفن دفترم هست. اگه نیاز به چیزی داشتی باهام تماس بگیر. در طول روز اینجا هستم.”

تام بلند شد.

گفت: “حالا باید برم. ممنونم، خیلی لطف کردید.”

آقای دینیا همراه تام رفت تا جلوی در. “خب، آقای اسمیت، یک بار دیگه خیلی متأسفم.”

تام گفت: “میدونید خیلی مطمئن بودم که دیدمش، خیلی مطمئن … “

دینیا جواب داد: “می‌فهمم. شوک بزرگیه.”

دو تا مرد دست دادن.

آقای دینیا گفت: “به یاد داشته باشید، هر وقت نیاز به چیزی داشتید بیاید اینجا. فعلاً خداحافظ.”

تام گفت: “خداحافظ” و رفت توی خیابون.

دینیا برگشت و رفت داخل دفترش. در رو با دقت بست و سر میزش نشست. چند دقیقه‌ای نشست و فکر کرد. بعد تلفن رو برداشت.

تام به آرومی در خیابان‌های شلوغ استانبول قدیم راه رفت. خیابان‌ها شلوغ بودن پر از مردم، مغازه و کافه‌های جالب. ولی تام هیچ کدوم از این چیزها رو نمیدید. توجه و علاقه‌ای به استانبول نداشت، دیگه توریست نبود. تام به آنجلا فکر می‌کرد. سفرش با اتوبوس از فرودگاه رو به یاد آورد. مطمئن بود آنجلا رو دیده. در پیاده‌رو بود و از ماشین پیاده می‌شد. ولی دینیا گفت آنجلا نبوده. آنجلا مرده بود. یک هفته قبل مرده بود.

تام در خیابان‌های شهر قدم زد. رفت توی بازار بزرگ. به راه رفتن در خیابان‌های قدیمی و باریک ادامه داد. نمی‌دونست کجاست یا ساعت چنده. به آنجلا فکر می‌کرد. دوباره به سفرش با اتوبوس از فرودگاه فکر می‌کرد. دوباره و دوباره بهش فکر کرد و دوباره و دوباره نامزدش رو دید. بعد توقف کرد و لحظه‌ای در پیاده‌رو ایستاد. در خیابانی کنار دریا ایستاده بود.

فکر کرد: “آنجلا نمرده! من دیدمش!”

جیبش رو گشت و شماره تلفن کمال رو پیدا کرد. سریع به اون طرف خیابون به یک کافه رفت. وارد شد تا زنگ بزنه.

“سلام، کمال؟ سلام، منم، تام. یادت میاد؟ بله، بله ممنون، مرسی. گوش کن، یادم اومد گفتی اگه چیزی نیاز داشتم میتونم بهت زنگ بزنم. خب، اتفاقی افتاده. میتونیم یه جایی همدیگه رو ببینیم؟”

متن انگلیسی فصل

CHAPTER FOUR

‘I Saw Her’

Drink this, Mr Smith,’ said Mr Diinya. He handed Tom a glass of strong brandy. Tom sat, shocked, white-faced, unable to speak. He drank the brandy slowly.

‘How - how did it happen’ he asked.

‘A car accident. Miss Thomson was driving along a dangerous road. No one knows what happened. Her car went off the road and fell down the hillside.’

‘Yesterday evening’ Tom asked.

‘I beg your pardon?’

‘The accident - it happened yesterday evening?’

Diinya looked at him.

‘Mr Smith, the accident happened a week ago - last Sunday to be exact. She had been away to Bursa for the weekend and.’

‘But that’s impossible’ said Tom. ‘I saw Angela yesterday!’

‘Yesterday?’

‘Yes. I was on the airport bus, coming into Istanbul. I saw her in the street.’

‘I’m terribly sorry, Mr Smith, but you’re making a mistake.’

‘No, I tell you I saw her. I.’

‘Mr Smith,’ Diinya said patiently, ‘Istanbul is a big city. There must be hundreds of women here who look like your fiance.’

Tom said nothing.

‘The British Consulate were very helpful,’ continued Mr Diinya. ‘They made all the arrangements for the funeral. It was on Wednesday.’

‘Have her parents been told about this’ Tom asked.

‘That is a problem, I’m afraid. Her parents are on holiday in France. The British and French police are trying to contact them.’

‘So they don’t know yet,’ said Tom quietly.

‘No, they don’t, I’m afraid.’

There was a long silence.

‘Can I have another brandy, please’ asked Tom.

‘Of course.’

Tom tried hard to think clearly.

‘I thought I saw her yesterday,’ he said softly.

‘I understand, Mr Smith. It’s a great shock - a terrible tragedy for you - for all of us.’

After a pause, Diinya asked, ‘What will you do now, Mr Smith? Is there anything I can do to help?’

‘I’m not sure,’ said Tom. ‘I need some time to think. I don’t know what to do.’

‘Do you know anyone in Istanbul?’

Suddenly Tom remembered Kemal.

‘Yes, yes, I have friends, don’t worry. Look, Mr Diinya, I can’t decide anything now. I think I’ll stay in Istanbul for a day or two. I’d like to visit the Consulate, and maybe the police.’

Mr Diinya opened a drawer in his desk and took out a card. He wrote on it and handed the card to Tom.

‘I’ve written down the telephone number of Mr David Pennington. He’s the man in the Consulate who made the arrangements for the funeral. The other number is my office telephone number. Contact me if you need anything. I’m here during the day.’

Tom stood up.

‘I must go now,’ he said. ‘Thank you, you’ve been most kind.’

Mr Diinya walked with him to the door. ‘Well, Mr Smith, once again, I’m terribly sorry.’

‘You know I was so sure I saw her, So sure’ Tom said.

‘I understand,’ replied Diinya. ‘It’s a terrible shock.’

The two men shook hands.

‘Remember, come here any time if you need anything,’ said Mr Diinya. ‘Goodbye, now.’

‘Goodbye,’ said Tom, and walked out into the street.

Mr Diinya turned and walked back into his office. He closed the door carefully and sat down at his desk. For a few minutes he sat thinking. Then he picked up the telephone.

Tom walked slowly through the crowded streets of old Istanbul. The streets were busy, and full of interesting people, shops and cafes. But Tom did not see any of those things. He was not interested in Istanbul, he was not a tourist any more. Tom was thinking of Angela. He remembered the journey on the bus from the airport. He was sure he had seen Angela. She had been there on the pavement, getting out of a car. But Diinya said it was not Angela. Angela was dead. She had died a week ago.

Tom walked through the streets of the city. He walked through the Grand Bazaar. He walked on and on through narrow old streets. He didn’t know where he was, or what time it was. He thought about Angela. He thought again about his journey on the bus from the airport. Again and again he thought about it, and again and again he saw his fiance. Then he stopped walking, and stood for a moment on the pavement. He was standing on a street beside the sea.

Angela isn’t dead, he thought. I saw her!

He looked in his pocket and found Kemal’s telephone number. He walked quickly across the street to a cafe. He went inside to the telephone.

‘Hello, Kemal? Hello, it’s me, Tom. Remember.? Yes, yes, fine thanks. Listen, remember you said I could phone you if I needed anything? Well, something has happened. Can we meet somewhere?’

مشارکت کنندگان در این صفحه

مترجمین این صفحه به ترتیب درصد مشارکت:

🖊 شما نیز می‌توانید برای مشارکت در ترجمه‌ی این صفحه یا اصلاح متن انگلیسی، به این لینک مراجعه بفرمایید.