کتاب های خیلی ساده

179 کتاب | 986 فصل

فاجعه!

توضیح مختصر

تام و کمال گیر افتادن.

  • زمان مطالعه 0 دقیقه
  • سطح سخت

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

این فصل را می‌توانید به بهترین شکل و با امکانات عالی در اپلیکیشن «زیبوک» بخوانید

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

فایل صوتی

برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.

ترجمه‌ی فصل

فصل دوازدهم

فاجعه!

تام و کمال صبح روز بعد، بعد از صبحانه، نشستن و به نقشه‌ی شهر استانبول نگاه کردن. کمال گفت: “اینجا رو ببین.” به یه خیابون کوچیک اشاره کرد.

“مغازه‌ی دینیا تو این خیابونه. حالا به خیابون پشت مغازه نگاه کن. باید از اون طرف راهی به حیاط پیدا کنیم.”

تام پرسید: “اون قسمت از شهر رو می‌شناسی؟”

“زیاد نه. تا جایی که یادم میاد، فقط مغازه، انبار و کارگاه اونجا هست. شب‌ها خلوت میشه. ولی باید احتیاط کنیم.”

تام گفت: “باشه. امشب انجامش می‌دیم.”

ساعت ده از آپارتمان کمال در شیشلی خارج شدن و به اون طرف شهر به مغازه‌ی دینیا رفتن. ماشین رو دو بلوک با فاصله از کارگاه نگه داشتن. توی خیابون چراغ نبود و تاریک بود.

کمال گفت: “بیا. باید از اینجا به بعد پیاده بریم.”

در خیابان‌های تاریک پیاده رفتن. هر دو لباس مشکی پوشیده بودن. به خیابونی رسیدن که به پشت کارگاه دینیا و حیات میرفت.

کمال با صدای آروم گفت: “میبینی؟ فقط دفتر، انبار و کارگاه. هیچکس تو این خیابون زندگی نمیکنه. حیات باید بالای این کوچه پشت این ساختمان‌ها باشه.”

بالا و پایین خیابون تاریک رو نگاه کردن. هیچ ماشین و هیچ آدمی ندیدن.

کمال با صدای آروم گفت: “بیا بریم.”

سریع به سمت بالای کوچه رفتن. قلب تام داشت به تندی می‌تپید. دهنش از ترس خشک شده بود. پشت یکی از انبارها، کنار دیوار حیاط ایستادن. یک جایی در فاصله‌ی دور سگی پارس کرد.

کمال زمزمه کرد: “کمکم کن برم بالا. بی سر و صدا!”

تام پشت به دیوار ایستاد. دست‌هاش رو به هم بست. کمال پاش رو تو دست‌های تام گذاشت و رسید بالا.

کمال زمزمه کرد: “خیلی‌خب.”

کمال با دقت از بالای دیوار نگاه کرد. حیاط خالی بود.

کمال خودش رو کشید بالا و روی دیوار نشست.

کمال به پایین به طرف تام زمزمه کرد: “دستت رو بده من. میکِشمت بالا.”

تام دستش رو دراز کرد. کمال دستش رو گرفت و کشید بالا. تام دست دیگه‌اش رو بالای دیوار گذاشت و رفت روی دیوار کنار کمال.

کمال بی سر و صدا پرید توی حیاط. یک‌مرتبه صدایی اومد. از داخل کارگاه میومد.

کمال به گوشه‌ای اشاره کرد. بی صدا به طرف دیوار رفتن و منتظر موندن.

یه صدای دیگه. دری در داخل کارگاه باز و بسته شد. چراغی در کارگاه روشن شد و به حیاط تابید. تام و کمال مثل مجسمه کنار دیوار ایستاده بودن. انتظار داشتن دری باز بشه و مردها بدون بیرون توی حیاط. ولی هیچ اتفاقی نیفتاد. شنیدن آدم‌ها توی کارگاه حرف می‌زنن و این ور و اون ور میرن. کمال دهنش رو گرفت نزدیک گوش تام.

زمزمه کرد: “این تنها فرصت ماست. باید سعی کنیم ببینیم اینجا چیکار می‌کنن.”

خیلی آروم به طرف پنجره حرکت کردن. به قدری ساکت بود که تام میتونست صدای تپش قلبش رو بشنوه. بالاخره می‌فهمیدن چه خبره.

چند تا مرد در کارگاه بودن. یکی از اونها داشت روی یک آباژور عقیق کار می‌کرد. آباژور نصب شده بود. یه کیسه‌ی پلاستیکی کوچیک رو گذاشت داخل آباژور . بعد دو طرف آباژور رو دوباره به هم وصل کرد.

تام به تمام وسایل تزیینی عقیق و برنج، ابزار آلات برش، یک عالمه کیسه‌ی پلاستیکی روی میز نگاه کرد. یک‌مرتبه فهمید چه خبره.

وسایل تزیینی صادراتی به انگلیس و داخل وسایل تزیینی- تریاک!

آروم به کمال گفت: “پس اینه! داخل وسایل تزیینی مواد مخدر قاچاق می‌کنن!”

تام از جلوی پنجره کشید عقب. شاید از چیزی که میدید هیجان‌زده بود. شاید فراموش کرده بود کجاست. ولی یک‌مرتبه پاش رو روی یک سنگ گذاشت و سُر خورد.

دستش رو دراز کرد و به یه تیکه چوب زد. تیکه چوب با صدای بلند افتاد روی زمین.

چراغی روشن شد. دری باز شد و مردها با عجله اومدن بیرون.

کمال داد زد: “بدو!”

مردی داد زد: “بایستید! بگیریدشون.”

چند ثانیه بعد، تام و کمال روی دیوار بودن. پریدن، ولی تام خیلی کند حرکت می‌کرد. یکی از مردها پاش رو گرفت و روی زمین کشید.

کمال برگشت تا به تام کمک کنه. ولی خیلی دیر شده بود. مردای دیگه پریدن و اون رو کشیدن توی حیاط. چند ثانیه بعد همه چیز تموم شده بود. تام و کمال زندانی شده بودن.

متن انگلیسی فصل

CHAPTER TWELVE

Disaster!

The next morning, after breakfast, Tom and Kemal sat looking at a street map of Istanbul. ‘Look here,’ Kemal said. He pointed to a small street.

‘Diinya’s shop is in this street. Now, look at the street behind his shop. We’ll have to find a way into the courtyard from that side.’

‘Do you know that part of the city?’ asked Tom.

‘Not very well. As far as I remember, there are only offices, warehouses and workshops there. At night it will be quiet, but we’ll have to be very careful.’

‘OK, we’ll do it tonight,’ said Tom.

They left Kemal’s flat in Sisli at ten o’clock and drove across the city to Diinya’s shop. They parked the car two blocks from the workshop. There were not many street lights there and it was dark.

‘Come on,’ said Kemal. ‘We must walk from here.’

They walked along the dark streets. They were both wearing dark clothes. They came to the street which ran behind Diinya’s workshop and courtyard.

‘You see?’ said Kemal quietly. ‘Only offices, warehouses and workshops - nobody lives in this street. The courtyard must be up this alleyway, behind these buildings.’

They looked up and down the dark street. No cars, no one in sight.

‘Let’s go,’ whispered Kemal.

They walked quickly up the alleyway. Tom’s heart was beating fast, his mouth dry with fear. They stood behind one of the warehouses, beside the courtyard wall. Somewhere in the distance a dog barked.

‘Help me up,’ whispered Kemal. ‘Quietly!’

Tom stood with his back against the wall. He held his hands together. Kemal put his foot in Tom’s hands and reached up.

‘OK,’ Kemal whispered.

Kemal looked carefully over the wall. The courtyard was empty.

Kemal pulled himself up and sat on top of the wall.

‘Give me your hand,’ whispered Kemal down to Tom. ‘I’ll pull you up.’

Tom reached up. Kemal took his hand and pulled. Tom put his other hand on the top of the wall and climbed on to the wall beside Kemal.

Kemal dropped silently to the ground in the courtyard. Suddenly there was a noise. It came from inside the workshop.

Kemal pointed to the side. They hurried silently over to the wall, and waited.

Another noise. A door opened and closed inside the workshop. A light came on in the workshop and shone out across the courtyard. Tom and Kemal stood frozen against the wall. They expected a door to open and men to run out into the courtyard. But nothing happened. They heard people talking and moving about inside. Kemal put his mouth close to Tom’s ear.

‘This is our only chance,’ he whispered. ‘We have to try to see what they’re doing in there.’

They moved very slowly towards the window. It was so quiet that Tom could hear his heart beating. At last they were going to find out what was happening.

There were some men in the workshop. One of them was working with an onyx table lamp. The lamp had been cut in half. He put a small plastic bag inside the lamp. Then he fixed the two halves of the lamp together again.

Tom looked at all the onyx and brass ornaments, the cutting tools, the pile of plastic bags on the table. Suddenly he understood what was happening.

Ornaments for export to England, and inside the ornaments - opium!

‘So that’s it!’ he whispered to Kemal. ‘They’re smuggling drugs in the ornaments!’

Tom stepped back from the window. Perhaps he was excited by what he had seen. Perhaps he forgot where he was. But suddenly, he put his foot on a stone and slipped.

He put out his hand and knocked against a piece of wood. The piece of wood fell to the ground with a loud crash.

A light came on, a door opened, and men rushed out.

‘Run!’ shouted Kemal.

‘Stop!’ shouted a man. ‘Catch them!’

Seconds later, Tom and Kemal were at the wall. They jumped, but Tom was too slow. One of the men caught his legs and pulled him to the ground.

Kemal turned to help Tom. Then it was too late. The other men jumped up and pulled him back into the courtyard. A few seconds later it was all over. Tom and Kemal were prisoners.

مشارکت کنندگان در این صفحه

مترجمین این صفحه به ترتیب درصد مشارکت:

🖊 شما نیز می‌توانید برای مشارکت در ترجمه‌ی این صفحه یا اصلاح متن انگلیسی، به این لینک مراجعه بفرمایید.