سرفصل های مهم
سفر به خطر
توضیح مختصر
پلیس دینا و افرادش رو دستگیر میکنه.
- زمان مطالعه 0 دقیقه
- سطح ساده
دانلود اپلیکیشن «زیبوک»
فایل صوتی
برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.
ترجمهی فصل
فصل سیزدهم
سفر به خطر
“از این طرف! عجله کنید!” یکی از مردها وقتی تام و کمال رو به طرف در کارگاه هُل میداد، گفت:
“برید تو
مرد گفت:
تام و کمال قدم گذاشتن داخل و ایستادن - شوکه. دینیا در کارگاه ایستاده بود. تفنگ تو دست داشت. چند ثانیهای در سکوت بهشون خیره شد.
به آرومی گفت: “خب، خب دوستان ما، انگلیسیها! کارتون خیلی هوشمندانه بود. بله، خیلی هوشمندانه. و تو!”
وقتی به کمال نگاه کرد صورتش از عصبانیت سرخ شد. رفت جلو و زد از صورت کمال. تام اومد جلو.
دینیا گفت: “تکون نخور، وگرنه همین الان میکشمت!” تفنگ به طرف تام نشانه رفته بود. “برو اونجا.”
تام و کمال کنار میز کار ایستادن. دینیا مدتی طولانی به تام و کمال نگاه کرد.
بالاخره گفت: “خب،
پس همه چیز رو دیدید.” به کیسههای پلاستیکی و وسایل تزیینی عقیق اشاره کرد. “کارتون خیلی هوشمندانه بود. باید دختر انگلیسی رو قبلاً میکشتیم. اون موقع دیگه این اتفاقها نمیافتاد.”
“کجاست؟
تام پرسید: آنجلا کجاست؟”
“آه، نگران اون نباش. حالش خوبه. بذار بگیم تو ویلای من مهمونه. میتونید به زودی باهاش حرف بزنید مطمئنم حرفهای زیادی برای گفتن دارید- قبل از اینکه همگی بمیرید.”
خندید - یک خندهی سرد و ظالمانه.
دینیا به افرادش گفت: “خیلیخب، بیاید بریم. این دو تا رو هم با خودمون میبریم.”
مردها تام و کمال رو به بیرون از کارگاه، مغازه و در هل دادن. مرسدس تو خیابون بود.
دینیا گفت: “سوار شید.”
تام بالا و پایین خیابون رو نگاه کرد. ولی هیچ کس نبود که کمکشون کنه.
“انگلیسیها، سعی نکنید هیچ کار احمقانهای انجام بدید. نمیتونید فرار کنید. سوار شید.”
تام و کمال پشت ماشین نشستن و دو طرفشون هم یه مرد نشست. بقیه جلو نشستن. از مغازه فاصله گرفتن و پیچیدن تو جادهی اصلی و به اون طرف شهر به سمت حومه رانندگی کردن.
دینیا با لبخند گفت: “نگاهی
به استانبول در شب بندازید. آدمهای زیاد، زندگیهای زیاد. یه نگاه آخر بهش بندازید، ای جوونهای احمق! این آخرین باره که استانبول رو میبینید.”
تام شروع کرد: “آنجلا چه ربطی به همهی اینها داره؟”
دینیا جواب داد: “اول بهش نیاز داشتیم. خیلی به درد میخورد. بهمون کمک کرد ترتیب صادرات این چیزها رو به انگلیس بدیم. چیزی از کسب و کار دیگهی ما نمیدونست. ولی یه روز چیزی تو دفتر جا گذاشته بود و شب برگشت دنبال اون. خیلی بدشانسی بود. دید چیکار میکنیم. بعد از اون نمیتونستم بهش اجازه بدم بره.”
“کجاست؟” تام مصرانه پرسید:
دینیا جواب داد: “آه، من مرد ظالمی نیستم. نکشتمش. اون رو تو ویلای خودم نگه داشتم.”
تام گفت: “به خاطر اینکه نمیدونستی چیکار کنی.”
“دقیقاً. ولی حالا چارهی دیگهای نداریم. شما زیادی میدونید.”
“وقتی مواد مخدر به اروپا میرسن چی میشه؟”تام پرسید:
دینیا جواب داد: “اون آسونه. دوستانی در انگلیس داریم. مواد در انگلیس به دلالها تحویل داده میشه و دوستان ما اونا رو میخرن. نامزد تو خیلی بهمون کمک کرد. به زودی ثروتمند میشم خیلی ثروتمند.”
مرسدس از جادهی اصلی پیچید و در امتداد یک خیابان کوچیک به طرف ویلای دینیا حرکت کرد. ماشین از دروازههای ویلا رد شد و رفت توی خونه. نزدیک در ورودی توقف کرد. یک ویلای بزرگ سه طبقه بود. پلههایی به طرف در ورودی میرفتن.
دینیا گفت: “پیاده شید.”
از ماشین پیاده شدن. یه چراغ کوچیک بالای در ورودی ویلا بود. بقیه خونه در تاریکی مطلق بود. تام اطرافش رو نگاه کرد دنبال راه فرار میگشت. دینیا دیدش.
گفت: “اگه سعی کنی فرار کنی، بهت شلیک میکنم. حالا برو تو.”
شروع به بالا رفتن از پلهها به طرف در ورودی کردن.
“ایست!” صدای فریادی اومد:
یکمرتبه نور کورکنندهای روشن شد. باغچهی ویلا پر از افرادی بود که به طرف اونا میدویدن. دینیا لحظهای یخ زد و روی پلهها ایستاد- شوکه. بعد به طرف در دوید. در یکمرتبه باز شد و دو تا مرد پریدن بیرون. تو دستشون تفنگ داشتن و به طرف دینیا نشانه رفته بودن.
“ایست! پلیس! بایستید وگرنه شلیک میکنیم!”
دینیا تفنگش رو انداخت و دستهاش رو به آرومی گذاشت روی سرش. افرادش هم همین کار رو کردن.
کمال گفت: “پلیس. در امنیتیم.”
همون لحظه در ویلا باز شد و دختری دوید بیرون.
تام!”داد زد:
“تام!
تام سریع برگشت.
“آنجلا!” لحظهای طولانی ایستادن و قادر به حرف زدن نبودن و همدیگه رو بغل کرده بودن.
آنجلا گفت: “تام! بالاخره اومدی!”
تام به چشمهای آنجلا نگاه کرد. زمزمه کرد: “آنجلا، عشق من. حالت خوبه؟”
“بله، حالم خوبه. خوبم. پلیس حدوداً یک ساعت قبل اومد اینجا. میدونستیم شما میای پلیس تعقیبتون میکرد. تام خیلی نگران بودم دینیا شما رو بکشه.”
دوباره دستهاش رو انداخت دور تام.
تام یکمرتبه گفت:
“آنجلا، عشق من، میخوام با یه دوست خیلی خوبم آشنا بشی.” برگشت و به کمال لبخند زد.
“آنجلا، این کماله.”
آنجلا گفت: “سلام، کمال از دیدنت خوشحالم.”
کمال گفت: “سلام،
قبلاً ندیدمت ولی احساس میکنم خیلی خوب میشناسمت!”
خندیدن.
تام گفت: “کمال عالی بود. بدون کمک اون نمیتونستیم اینجا باشیم.”
کمال گفت: “آه، فقط کمی کمکت کردم!”
“کمی!”تام گفت:
وقتی دینیا و افرادش رو به سمت ماشینهای پلیس میبردن تماشاشون کردن.
“پلیس از کجا میدونست چه خبره؟” تام پرسید:
همون لحظه ماشینی به طرف ویلا اومد. یک مرد از ماشین پیاده شد و به طرف اونها اومد. لبخند زد.
گفت: “سلام، آقای اسمیت. دوباره همدیگه رو دیدیم.”
“آقای پنینگتون!”
تام لبخند زد.
متن انگلیسی فصل
CHAPTER THIRTEEN
Journey Into Danger
‘This way! Hurry up!’ said one of the men, pushing Tom and Kemal towards the door of the workshop.
‘Get inside!’ said the man.
Tom and Kemal stepped inside and stopped, shocked. Diinya was standing in the workshop. He had a gun in his hand. For a few seconds he stared at them silently.
‘Well, well,’ he said slowly, ‘our friend, the Englishman. Very clever. Oh, yes, very clever. And you!’
His face was red with anger as he looked at Kemal. He stepped forward and hit Kemal in the face. Tom moved forward.
‘Don’t move, or I’ll kill you now,’ said Diinya. The gun was pointing at Tom. ‘Get over there.’
Tom and Kemal stood beside the workbench. Diinya looked at them both for a long moment.
‘So,’ he said finally. ‘You have seen all this.’ He pointed to the plastic bags and the onyx ornaments. ‘Very clever of you. We should have killed the English girl before. Then this would never have happened.’
‘Where is she?’ asked Tom. ‘Where is Angela?’
‘Oh, don’t worry about her. She’s OK. Let’s say - she is a guest at my villa. You’ll be able to speak to her very soon - I’m sure you’ll have a lot to talk about - before you all die!’
He laughed - a cold, cruel laugh.
‘OK, let’s go, said Diinya to his men. ‘We’re taking these two with us.’
The men pushed Tom and Kemal out of the workshop and through the shop to the door. The Mercedes stood in the street.
‘Get inside,’ said Diinya.
Tom looked up and down the street. But there was no one there to help them.
‘Don’t try anything foolish, Englishman. You can’t escape. Get in.’
Tom and Kemal sat in the back of the car, with a man on each side of them. The others got in the front. They drove away from the shop, turned on to the main road, and drove across the city towards the suburbs.
‘Take a look,’ said Diinya, smiling. ‘Istanbul by night. So many people, so much life. Take your last look at it, you foolish young men. It’s the last time you’ll see it.’
‘What,’ began Tom, ‘has Angela got to do with this?’
‘We needed her at the beginning,’ replied Diinya. ‘She was very useful. She helped us to arrange the export of the things to England.
She didn’t know anything about our - our other business. But one day, she left something in the office, and came back for it in the evening.
Most unfortunate for her. She saw what we were doing. After that, I could not let her go.’
‘Where is she?’ asked Tom urgently.
‘Ah - I’m not a cruel man,’ replied Diinya. ‘I did not kill her. I have kept her in my villa.’
‘That’s because you didn’t know what to do,’ said Tom.
‘Exactly. But we have no choice now. You know too much about us.’
‘What about the drugs when they arrive in Europe?’ asked Tom.
‘That’s easy,’ replied Diinya. ‘We have friends in England. The goods are delivered to dealers in England and our friends buy them. Your fiance helped us a lot. I shall soon be rich - very rich.’
The Mercedes turned off the main road, and drove along the small street towards Diinya’s villa. The car drove in through the gates of the villa, up to the house. It stopped near the front door.
It was a big villa with three floors. There were steps leading up to the front door.
‘Out,’ said Diinya.
They got out of the car. There was one small light above the front door of the villa. The rest of the house was in complete darkness.
Tom looked around - he was looking for a way to escape. Diinya saw him.
‘If you try to escape, I’ll shoot you,’ he said. ‘Now, get inside.’
They started walking up the steps to the front door.
‘STOP!’ shouted a voice.
Suddenly a blinding light came on.
The garden of the villa was full of men running towards them. For a second Diinya stood frozen on the steps, shocked.
Then he ran towards the door. It opened suddenly and two men jumped out. They had guns pointing at Diinya.
‘Stop! This is the police. Stop or we’ll shoot!’
Diinya dropped his gun and slowly put his hands above his head. His men did the same.
‘The police,’ Kemal said. ‘We’re safe.’
At that moment the door of the villa opened and a girl ran out.
‘Tom!’ she shouted. ‘Tom!’
Tom turned round quickly.
‘Angela!’ For a long time they stood, unable to speak, holding each other.
‘Oh, Tom,’ said Angela. ‘You’re here at last!’
He looked into her eyes. ‘Angela, my love,’ he whispered. ‘Are you all right?’
‘Oh, yes, I’m all right. I’m fine.
The police came here to the villa about an hour ago. We knew you were coming, the police were following you.
Oh, Tom, I was so worried that Diinya would kill you.’
She put her arms round him again.
‘Oh,’ said Tom suddenly. ‘Angela, my love, I want you to meet a very good friend of mine.’ He turned and smiled at Kemal.
‘Angela, this is Kemal.’
‘Hello, Kemal, nice to meet you,’ said Angela.
‘Hello,’ he said. ‘I’ve never met you before, but I feel I know you very well!’
They laughed.
‘Kemal has been wonderful,’ said Tom. ‘Without his help, we wouldn’t be here now.’
‘Oh, I only helped you a little,’ said Kemal.
‘A little!’ said Tom.
They watched as Diinya and his men were taken to a police car.
‘How did the police know what was happening?’ asked Tom.
At that moment a car drove up to the villa. A man got out of the car and walked towards them. He smiled.
‘Hello, Mr Smith,’ he said. ‘We meet again.’
‘Mr Pennington!’ smiled Tom.