دیدار از کنسولگری

مجموعه: کتاب های خیلی ساده / کتاب: من را در استامبول ملاقات کن / فصل 6

کتاب های خیلی ساده

179 کتاب | 986 فصل

دیدار از کنسولگری

توضیح مختصر

تام به کنسولگری میره و اونجا میگن مطمئنن که نامزدش در تصادف کشته شده.

  • زمان مطالعه 0 دقیقه
  • سطح ساده

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

این فصل را می‌توانید به بهترین شکل و با امکانات عالی در اپلیکیشن «زیبوک» بخوانید

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

فایل صوتی

برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.

ترجمه‌ی فصل

فصل ششم

دیدار از کنسولگری

بعد از ناهار کمال تام رو رسوند کنسولگری بریتانیا در خیابان مشروطیت. ماشین رو جلوی در نگه داشت.

گفت: “خب، موفق باشی. منتظرت میمونم.”

تام در ماشین رو باز کرد.

“خیلی لطف می‌کنی که اینطوری کمکم می‌کنی، کمال. خیلی ازت ممنونم.”

کمال گفت: “اصلاً حرفش رو هم نزن. بعداً می‌بینمت.”

تام از در کنسولگری رد شد. کنسولگری قدیمی با باغچه‌های زیبا در اطرافش شبیه کاخ بود. تام درهای بزرگ رو هل داد و باز کرد و رفت داخل.

سر میز پذیرش گفت: “می‌خوام آقای دیوید پنینگتون رو ببینم، لطفاً. اسم من تام اسمیت هست. قرار دارم.”

بعد از چند دقیقه یک مرد قد بلند عینکی به دیدنش اومد.

“آقای اسمیت، اسم من پنینگتون هست. حالتون چطوره؟” مرد در حالی که دستش رو دراز کرده بود، گفت.

تام دست آقای پنینگتون رو فشرد. جواب داد: “حال شما چطوره؟”

“لطفاً بیاید دفتر من، آقای اسمیت. آقای دینیا بهم گفته بود میاید.”

از راه پله‌های زیبای کنسولگری بالا رفتن و وارد دفتر آقای پنینگتون شدن.

پنینگتون گفت: “بشینید، لطفاً. آقای اسمیت، در مورد نامزدتون خیلی متأسفم. تراژدی بزرگی بود. لطفاً تسلیت من رو بپذیرید.”

تام گفت: “ممنونم.”

آقای پنینگتون دو تا پوشه از میز برداشت.

گفت: “این گزارش ما در مورد تصادف هست. و این هم گزارش پلیسه. میتونم کپی‌هایی از اینا رو به شما بدم ولی شاید دوست داشته باشید اول چند تا سؤال از من بپرسید.”

تام لحظه‌ای فکر کرد.

گفت: “آقای پنینگتون، من فکر می‌کنم دیروز آنجلا رو دیدم.”

پنینگتون به تام خیره شد. در اتاق سکوت برقرار شد. پنینگتون به میزش نگاه کرد و بعد به تام نگاه کرد.

تام میتونست صدای ترافیک رو در خیابان بیرون حیاط بشنوه. پنینگتون برای مدت طولانی چیزی نگفت. بالاخره صحبت کرد.

گفت: “آقای اسمیت فکر نمی‌کنم کامل متوجه شده باشید. نامزد شما …”

تام حرفش رو قطع کرد “میدونم. آنجلا آخر هفته‌ی گذشته در تصادف جاده‌ای کشته شده. مراسم خاکسپاریش چهارشنبه‌ی گذشته بود. آقای دینیا امروز صبح این رو بهم گفت. ولی دارم بهتون میگم من دیروز دیدمش.”

“آقای اسمیت، قبل از اینکه چیز دیگه‌ای بگید فکر می‌کنم باید این گزارش‌ها رو با دقت بخونید.”

پوشه‌ها رو داد به تام.

“یه فنجان چایی چیزی براتون بیارم؟”

“یه فنجان چای خوب میشه. ممنونم.”

پنینگتون از دفتر رفت بیرون. چند دقیقه بعد با چایی برگشت. وقتی تام اوراق رو می‌خوند در اتاق سکوت بود. کمی بعد بالا رو نگاه کرد.

تام از پنینگتون پرسید: “بعد از تصادف چطور جسد رو شناسایی کردن؟”

پنینگتون گفت: “سخت بود. همون‌طور که میدونید تصادف در یک جاده‌ی خطرناک و حدوداً ۲۰۰ کیلومتری اینجا اتفاق افتاده. ماشین نامزد شما به دیوار کنار جاده خورده و افتاده توی دره.

ماشین منفجر شده و آتش گرفته و سوخته و خاکستر شده. جسد بدجور سوخته بود بنابراین شناساییش مشکل بود. ولی پلیس کیف دستی نامزدت رو که کنار ماشین افتاده بود پیدا کرده.

پاسپورتش و اوراقش در داخل کیف دستی بودن. پلیس فهمیده که مالک ماشین یک شرکت کرایه‌ی ماشین هست. دوشیزه تامسون ماشین رو برای آخر هفته اجاره کرده بود.”

“پدر و مادر آنجلا چی؟” تام پرسید.

متأسفانه پدر و مادرش هنوز از تصادف خبر ندارن. اونا در یک تعطیلات اردویی در فرانسه هستن پلیس سعی می‌کنه باهاشون ارتباط برقرار کنه.”

“آنجلا تو این جاده‌ی خطرناک چیکار می‌کرد؟”

“آخر هفته در بورسا بود و اونجا رو می‌گشت. یه شهر قدیمی خیلی جالب هست. در راه برگشت به استانبول بود.”

تام لحظه‌ای فکر کرد.

“و پلیس کاملاً قانع شده؟” تام پرسید.

پنینگتون گفت: “بله. پلیس متقاعد شده که یک تصادف بود. پرونده بسته شده.”

تام با صدای آروم گفت: “و شمایی که در کنسولگری هستید، شما هم قانع شدید؟”

پنینگتون لحظه‌ای چیزی نگفت.

گفت: “بله، آقای اسمیت ما هم قانع شدیم. کار ما در علاوه بر چیزهای دیگه مراقبت از شهروندان بریتانیایی در ترکیه هست. ما خیلی با دقت این موضوع رو بررسی کردیم. و قانع شدیم که یک تصادف بود.”

تام چیزی نگفت.

پنینگتون ادامه داد: “واقعاً متأسفم. درک می‌کنم چه احساسی دارید. شوک بزرگی به شما وارد شده. حالا توصیه من به شما این هست که از استانبول برید. دیگه کاری نیست که شما بخواید اینجا انجام بدید.”

تام گفت: “یواش یواش دارم فکر می‌کنم که حق با شماست. شاید برگردم خونه. میدونید واقعاً فکر میکردم آنجلا رو دیدم ولی حالا … “

کجا می‌مونید؟” پنینگتون پرسید.

“در هتل آنکارا نزدیک میدان تاکسیم.”

“مشکلی براتون پیش نمیاد؟ کسی رو اینجا دارید؟”

“من خوبم ممنونم. اینجا یه دوست دارم.”

“خوب، آقای اسمیت لطفاً با دقت به چیزی که بهتون گفتم فکر کنید. امیدوارم توصیه من رو قبول کنید. اگه قبل از اینکه برید نیاز به چیزی داشتید با من تماس بگیرید. از کمک به شما خوشحال میشم.”

تام که بلند می‌شد، گفت: “ممنونم. بابت کارهایی که انجام دادید ممنونم.”

پنینگتون گفت: “حرفش رو هم نزنید. متأسفم که دیدار شما از استانبول دیدار خوبی نبود. سفر خوبی به خونه داشته باشید. خدانگهدار.”

دو تا مرد دست دادن و تام کنسولگری رو ترک کرد.

متن انگلیسی فصل

CHAPTER SIX

Visit to the Consulate

After lunch, Kemal drove Tom to the British Consulate in Mesrutiyet Street. He stopped the car at the gate.

‘Well, good luck,’ he said. ‘I’ll wait for you.’

Tom opened the car door.

‘It’s very good of you to help me like this Kemal. Thanks very much.’

‘Not at all,’ said Kemal. ‘See you later.’

Tom went through the Consulate gates. The old Consulate, with beautiful gardens round it, looked like a palace. Tom pushed the big door open and went in.

‘I’d like to see Mr David Pennington, please,’ he said at the reception desk. ‘My name’s Tom Smith. I have an appointment.’

After a few minutes, a tall man wearing glasses came to meet him.

‘Mr Smith, my name’s Pennington. How do you do?’ said the man, holding out his hand.

Tom shook Mr Pennington’s hand. ‘How do you do,’ he replied.

‘Come into my office, please, Mr Smith. Mr Diinya told me you were coming.’

They walked up the beautiful staircase of the Consulate and went into Mr Pennington’s office.

‘Sit down, please,’ said Pennington. ‘Mr Smith, I’m very sorry about your fiance. It was a great tragedy. Please accept my condolences.’

‘Thank you,’ said Tom.

Mr Pennington took two files from his desk.

‘This is our report on the accident,’ he said. ‘And this is the police report. I can give you copies of these, but perhaps you’d like to ask me some questions first.’

Tom thought for a moment.

‘Mr Pennington,’ he said, ‘I think I saw Angela yesterday.’

Pennington stared at Tom. There was silence in the room. Pennington looked down at his desk, then he looked at Tom again.

Tom was able to hear the noise of the traffic in the street outside the gardens. For a long time Pennington said nothing. At last he spoke.

‘Mr Smith,’ he said, ‘I don’t think you fully understand. Your fiance.’

‘I know,’ Tom interrupted. ‘Angela was killed in a road accident last weekend. Her funeral was last Wednesday. Mr Diinya told me that this morning. But I’m telling you I saw her yesterday.’

‘Mr Smith, I think you should read these reports carefully before you say anything more.’

He passed the files over to Tom.

‘Can I get you a cup of tea or something?’

‘A cup of tea would be nice. Thank you.’

Pennington left the office. He came back a few minutes later with some tea. There was silence in the room while Tom read the reports. Presently he looked up.

‘After the accident,’ Tom asked Pennington, ‘how did they identify the body?’

‘That was difficult,’ said Pennington. ‘As you know, the accident happened on a dangerous road about 200 kilometres from here. Your fiance’s car crashed through a wall by the side of the road, and fell down the hillside.

The car burst into flames and was completely burned out. The - the body was very badly burned, so identification was difficult. But the police found your fiance’s handbag lying near the car.

Her passport and papers were in the handbag. The police found out that the car was owned by a car hire company. Miss Thomson had hired the car for the weekend.’

‘What about Angela’s parents?’ Tom asked.

‘I’m afraid her parents don’t know about the accident yet. They’re on a camping holiday in France - the police are trying to contact them.’

‘What was she doing on that dangerous road?’

‘She spent the weekend in Bursa, sightseeing. It’s a very interesting old town. She was on her way back to Istanbul.’

Tom thought for a moment.

‘And are the police quite satisfied?’ Tom asked.

‘Yes,’ said Pennington. ‘The police are convinced that it was an accident. The file is closed.’

‘And you people at the Consulate,’ said Tom quietly, ‘are you satisfied?’

For a moment Pennington said nothing.

‘Yes, Mr Smith, we are,’ he said. ‘Our job, among other things, is to look after British citizens in Turkey. We have looked into this matter very carefully. And we are satisfied that it was an accident.’

Tom said nothing.

‘I really am very sorry,’ Pennington went on. ‘I understand how you must feel. You’ve had a terrible shock. My advice to you now is to leave Istanbul. There is nothing you can do here.’

‘I’m beginning to think you’re right,’ said Tom. ‘Perhaps I should go home. You know, I really thought I saw Angela, but now.’

‘Where are you staying?’ asked Pennington.

‘The Ankara Hotel, near Taksim Square.’

‘Will you be all right? Do you know anyone here?’

‘I’m all right, thank you. I have a friend here.’

‘Well Mr Smith, please think carefully about what I’ve said. I hope you’ll take my advice. If you need anything before you leave, contact me. I’ll be glad to help you.’

‘Thank you,’ said Tom, standing up. ‘Thank you for all you’ve done.’

‘Not at all,’ said Pennington. ‘I’m sorry your visit to Istanbul wasn’t a happier one. Have a good journey home. Goodbye.’

The two men shook hands and Tom left the Consulate.

مشارکت کنندگان در این صفحه

مترجمین این صفحه به ترتیب درصد مشارکت:

🖊 شما نیز می‌توانید برای مشارکت در ترجمه‌ی این صفحه یا اصلاح متن انگلیسی، به این لینک مراجعه بفرمایید.