تماس تلفنی غافلگیرکننده

مجموعه: کتاب های خیلی ساده / کتاب: من را در استامبول ملاقات کن / فصل 8

کتاب های خیلی ساده

179 کتاب | 986 فصل

تماس تلفنی غافلگیرکننده

توضیح مختصر

یکی از دوستان آنجلا، تام رو می‌بینه و میگه آنجلا از رئیسش می‌ترسید.

  • زمان مطالعه 0 دقیقه
  • سطح ساده

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

این فصل را می‌توانید به بهترین شکل و با امکانات عالی در اپلیکیشن «زیبوک» بخوانید

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

فایل صوتی

برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.

ترجمه‌ی فصل

فصل هشتم

تماس تلفنی غافلگیرکننده

ساعت ۷ بود که تام به میدان تاکسیم رسید. از تاکسی پیاده شد و به طرف هتلش رفت. احساس اضطراب می‌کرد. یک نفر اون رو زیر نظر گرفته بود؟ یک نفر در ماشین نشسته بود و هتلش رو نظر گرفته بود؟ با عجله رفت داخل.

زن پشت میز پذیرش گفت: “عصر بخیر.”

تام گفت: “عصر بخیر.”

کلید اتاقش رو گرفت و رفت طبقه‌ی بالا. درش رو قفل کرد کفش‌هاش رو در آورد و روی تخت دراز کشید. احساس خستگی و اضطراب و هیجان می‌کرد. مدتی طولانی روی تخت دراز کشید و به صداهای بیرون خیابان گوش داد و به یک شخص فکر می‌کرد- آنجلا.

تلفن زنگ زد. با صدای بلند زنگ زد تام با اضطراب پرید بالا.

فکر کرد حتماً کماله و گوشی رو برداشت.

“بله؟”

“از پذیرش هستم، آقای اسمیت تماسی دارید”

تام گفت: “ممنونم.”

“الو؟ آقای اسمیت صحبت میکنه؟” صدای یک زن بود. “بله. شما کی هستید؟” تام پرسید. قلبش به تندی می‌تپید. “شما من رو نمی‌شناسید، آقای اسمیت ولی من یکی از دوستان آنجلا هستم. چیزی هست که باید بهتون بگم. میتونیم جایی همدیگه رو ببینیم؟”

“شما کی هستید؟”

“اسم من جولی هست. همونطور که گفتم یکی از دوستان آنجلا هستم. گوش کنید، نمیخوام پشت تلفن صحبت کنم. میتونیم جایی همدیگه رو ببینیم؟”

تام که سریع فکر می‌کرد، گفت: “بله، بله، البته. بار آمریکایی رو در هتل پارک می‌شناسید؟”

“می‌شناسم. بیست دقیقه بعد اونجا خواهم بود.” صدای یک کلیک اومد و بعد سکوت شد. تام تلفن رو قطع کرد و پرید رو پاهاش. با خودش گفت: “باید به کمال بگم.” تلفن رو برداشت. “پذیرش؟ می‌تونید شماره‌ی 368245 استانبول رو برام بگیرید؟” تام با بی‌تابی منتظر موند.

از پذیرش گفتن: “متأسفم، جناب جواب ندادن.” “خیلی‌خب، بعداً امتحان می‌کنم.”

تام تلفن رو قطع کرد و از اتاق خارج شد.

وقتی تام وارد شد، فقط چند نفر در بار آمریکایی بودن. سر میزی کنار پنجره نشست. از اینجا میتونست هر کسی که از در وارد میشه رو ببینه.

تام نشست و یه آبجو خورد و در رو زیر نظر گرفت. جولی کی بود؟ چی میخواست؟ تام به زودی می‌فهمید.

چند دقیقه بعد یه دختر وارد شد. موهای بلند و بلوند داشت و شلوار جین پوشیده بود. دختر اطراف بار رو نگاه کرد و بعد به طرف میز تام اومد.

گفت: “سلام. من جولی هستم.”

تام گفت: “سلام. من تام هستم. لطفاً بشینید.” دختر نشست. خدمتکار اومد. “نوشیدنی میخواید؟”تام گفت. دختر گفت: “یک قهوه لطفاً.” خدمتکار با سرش تأیید کرد و رفت. جولی گفت: “پس تو تام هستی. دقیقاً شبیه عکستی. آنجلا عکست رو بهم نشون داده بود.”

“ولی چطور من رو پیدا کردی؟” تام پرسید.

جولی توضیح داد: “امروز به کنسولگری بریتانیا رفتم. با آقای پنینگتون صحبت کردم اسم هتلت رو بهم گفت. میدونستم میای استانبول و می‌خواستم باهات حرف بزنم.”

با اضطراب اطراف رو نگاه کرد.

ادامه داد: “گوش کن، تام. اتفاق عجیبی داره میفته. درباره تصادف آنجلا چی می‌دونی؟”

تام گفت: “فقط چیزهایی که امروز در کنسولگری بهم گفتن.” درباره‌ی مکالمه‌اش با آقای پنینگتون به جولی گفت.

“و تو قانع شدی؟” جولی پرسید.

تام بهش نگاه کرد.

با صدای آروم گفت: “بهم بگو چی فکر می‌کنی؟”

جولی گفت: “خیلی‌خب. بذار از همون اول شروع کنیم. آنجلا دو ماه قبل اومد استانبول. من کمی بعد از رسیدنش در یک پارتی باهاش آشنا شدم و دوستان خوبی شدیم. اوایل خوشحال بود. از کارش لذت می‌برد دوست داشت برای رئیسش کار کنه … “

“دینیا؟”

“درسته. همه چیز خوب بود. من زیاد می‌دیدمش. زیاد با هم میرفتیم ناهار بخوریم و بگردیم. و بعد دو هفته قبل اتفاقی افتاد.

آنجلا به نظر از چیزی نگران بود چیزی که به کارش ربط داشت. ازش پرسیدم مشکل چیه ولی اون نمی‌خواست دربارش حرف بزنه.

بعد یک روز موقع ناهار با هم در یک رستوران بودیم و یک‌مرتبه دینیا اومد داخل. همون لحظه که آنجلا دینیا رو دید، مضطرب شد. فکر می‌کنم ازش می‌ترسید.”

تام گفت: “ادامه بده.”

“خوب، چیز دیگه‌ای نمی‌دونم. هیچ وقت به من نگفت نگران چیه. چند بار دیگه دیدمش و بعد تصادف کرد.”

به تام نگاه کرد.

“ولی این عجیبه نیست؟ جولی ادامه داد. که نگران چیزی بود- شغلش یا رئیسش- چیزی. ولی دربارش حرف نمی‌زد. و بعد تصادف کرد؟”

حرفش رو قطع کرد.

جولی گفت: “همش همین. این چیزی بود که می‌خواستم بهت بگم.”

تام به اون طرف میز خم شد.

“می‌تونم چیزی بهت بگم؟ با صدای آروم گفت. دیروز وقتی داشتم میومدم استانبول، دیدمش.”

جولی بهش خیره شد.

“کجا؟” پرسید.

“من تو اتوبوس فرودگاه بودم و میومدم شهر. در خیابان ملت نزدیک آکسارای بودیم. آنجلا با دو تا مرد وارد یک ساختمان می‌شد.”

“منظورت چیه که وارد یه ساختمان میشد؟ کدوم ساختمون؟”

“خوب، نمی‌دونم. دفترهای زیادی در اون ساختمون وجود داره. امروز رفتم اونجا. یه دندان‌پزشک بود، یک دکتر … “

جولی گفت: “دکتر؟ جالبه.”

“منظورت چیه؟”

“آنجلا دو هفته قبل یه ویروس داشت- یه حمله‌ی بد. از یه دکتر قرص می‌گرفت. این توضیحش میده نیاز به قرص بیشتری داشته یا مداوا. داشت میرفت پیش یه دکتر!”

تام لحظه‌ای فکر کرد.

“پس داشت می‌رفت اونجا. پیش دکتر. شاید بتونم برم اونجا و چند تا سؤال از دکتر بپرسم.”

جولی نگران به نظر رسید.

گفت: “مراقب باش، تام.”

“منظورت چیه؟”

جولی تکرار کرد: “فقط مراقب باش. اتفاق عجیبی داره می‌افته. ممکنه زیاد سؤال کردن برات خطرناک باشه.”

تام گفت: “باشه. ولی مطمئنم آنجلا یک جایی تو این شهره. توی دردسره. پلیس و کنسولگری میگن مرده پس کمک نمی‌کنن. ولی من فکر می‌کنم اون زنده است.

و یک جایی در استانبوله و تا پیداش نکردم از اینجا نمیرم!”

متن انگلیسی فصل

CHAPTER EIGHT

A Surprise Phone Call

It was seven o’clock when Tom arrived in Taksim Square. He got out of the taxi and walked towards his hotel. He felt nervous. Was someone watching him? Was someone sitting in a car watching his hotel? He hurried inside.

‘Good evening,’ said the woman at reception.

‘Good evening,’ said Tom.

He took his room key and went upstairs. He locked his door, took off his shoes and lay down on the bed. He felt tired, but nervous and excited at the same time. For a long time he lay on the bed, listening to the noises in the street outside, and thinking about one person - Angela.

The phone rang. It rang loudly, and Tom jumped nervously.

Kemal, he thought, and picked up the receiver.

‘Yes?’

‘This is reception, Mr Smith, I have a call for you.’

‘Thank you,’ said Tom.

‘Hello? Is that Tom Smith?’ It was a woman’s voice. ‘Yes. Who is that?’ Tom asked. His heart was beating fast. ‘You don’t know me, Mr Smith, but I’m a friend of Angela’s. I have something to tell you. Can we meet somewhere?’

‘Who are you?’

‘My name’s Julie. As I said, I’m a friend of Angela’s. Listen, I don’t want to talk on the phone. Can we meet somewhere?’

‘Yes, yes, sure,’ said Tom, thinking quickly. ‘Do you know the American Bar at the Park Hotel?’

‘I know it. I’ll be there in twenty minutes.’ There was a click and then there was silence. Tom put the phone down and jumped to his feet. ‘I must tell Kemal,’ he said to himself. He picked up the phone. ‘Reception? Can I have Istanbul 36 82 45?’ Tom waited impatiently.

‘Sorry, sir, there’s no answer,’ said the woman at reception. ‘OK, I’ll try later.’

Tom put the phone down, and left the room.

There were only a few people in the American Bar when Tom went in. He sat down at a table by a window. From there he could see everyone who came through the door.

Tom sat drinking a beer and watching the door. Who was Julie? What did she want? Tom would soon find out.

A girl came in a few minutes later. She had long blonde hair, and was wearing jeans. The girl looked round the bar, then walked over to Tom’s table.

‘Hi,’ she said. ‘I’m Julie.’

‘Hello,’ he said. ‘I’m Tom. Please sit down.’ She sat down. The waiter came over. ‘Would you like a drink?’ said Tom. ‘A coffee, please,’ she said. The waiter nodded and left. ‘So you’re Tom,’ Julie said. ‘You look just like your photograph. Angela showed me a picture of you.’

‘But how did you find me?’ Tom asked.

‘I went to the British Consulate today,’ Julie explained. ‘I spoke to Mr Pennington; he told me the name of your hotel. I knew you were coming to Istanbul and I wanted to speak to you.’

She looked round nervously.

‘Listen, Tom,’ she went on. ‘There’s something strange going on. What do you know about Angela’s accident?’

‘Only what the Consulate told me today,’ said Tom. He told Julie about his conversation with Mr Pennington.

‘And are you satisfied?’ she asked.

Tom looked at her.

‘Tell me what you think,’ he said slowly.

‘All right,’ said Julie. ‘Let’s start at the beginning. Angela came to Istanbul two months ago.

I met her at a party soon after she arrived and we became good friends. At the beginning, she was happy. She enjoyed her job, she liked working for her boss.’

‘Diinya?’

‘That’s right. Everything was fine. I saw her quite often. We used to have lunch together, and go sightseeing. And then, two weeks ago something happened.

Angela seemed worried about something - something to do with her work. I asked her what was wrong but she didn’t want to talk about it.

Then one lunch-time we were together in a restaurant and suddenly Diinya came in. The moment she saw him, she became nervous. I think she was afraid of him.’

‘Go on,’ Tom said.

‘Well, I don’t know anything else. She never told me what she was worried about. I saw her a few more times, and then she had the accident.’

She looked at Tom.

‘But it is strange, isn’t it?’ Julie went on. ‘She was worried about something - her job, or her boss, or something. But she wouldn’t talk about it. And then she had an accident.’

She stopped.

‘That’s all,’ she said. ‘That’s what I wanted to tell you.’

Tom leant across the table.

‘Shall I tell you something?’ he said quietly. ‘Yesterday, on the way into Istanbul, I saw her.’

Julie stared at him.

‘Where?’ she asked.

‘I was in the airport bus, coming into the city. We were in Millet Street near Aksaray. Angela was going into a building with two men.’

‘What do you mean, going into a building? Which building?’

‘Well, I don’t know. There are a lot of offices in the building. I went there today. There was a dentist, and a doctor.’

‘Doctor,’ said Julie. ‘That’s interesting.’

‘What do you mean?’

‘Angela had a virus two weeks ago - a bad attack. She was getting pills from a doctor. That explains it - she needed more pills, or treatment. She was going to a doctor!’

Tom thought for a moment.

‘So that’s where she was going,’ he said. ‘To the doctor’s. Maybe I can go and ask the doctor a few questions.’

Julie looked worried.

‘Be careful, Tom,’ she said.

‘What do you mean?’

‘Just be careful,’ she repeated. ‘Something strange is happening. It could be dangerous for you if you ask too many questions.’

‘OK,’ said Tom. ‘But I’m sure Angela is in this city somewhere. She’s in trouble. The police and the Consulate say she’s dead, so they won’t help. But I think she’s alive.

She’s in Istanbul somewhere, and I’m not leaving until I find her!’

مشارکت کنندگان در این صفحه

مترجمین این صفحه به ترتیب درصد مشارکت:

🖊 شما نیز می‌توانید برای مشارکت در ترجمه‌ی این صفحه یا اصلاح متن انگلیسی، به این لینک مراجعه بفرمایید.