سرفصل های مهم
طبل
توضیح مختصر
یه پسر فقیر یه طبل میخواد، ولی پولی برای خریدنش ندارن.
- زمان مطالعه 0 دقیقه
- سطح ساده
دانلود اپلیکیشن «زیبوک»
فایل صوتی
برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.
ترجمهی فصل
فصل هشتم
طبل
داستانی از هند
روزی روزگاری، زنی فقیر هندی پسری داشت. اسم پسرش راوی بود. زن سخت کار میکرد و برای خانوادههای ثروتمند نون میپخت. اونها دستمزدش رو با غله میدادن و اون و راوی با این غله زندگی میکردن. ولی هیچ وقت پولی برای خرید چیزهای خوب نداشت.
یک روز صبح، کمی غله برای فروش در بازار داشت. وقتی داشت میرفت، به پسرش گفت: “امروز کمی پول خواهیم داشت. چیزی از بازار میخوای؟” راوی میدونست پول خیلی کمی دارن و معمولاً هیچ چیزی نمیخواست. ولی اون روز صبح گفت: “یه طبل!”
مادر چیزی نگفت. میدونست پول کافی برای طبل نخواهد داشت. به بازار رفت و غله رو فروخت. بعد کمی آرد و نمک برای نون پختن خرید.
از اینکه چیزی برای راوی نخریده، ناراحت شد. بنابراین وقتی یه تیکه چوب تو راه پیدا کرد، برش داشت و آورد خونه. مطمئن بود راوی میدونه با این چوب چیکار کنه.
راوی نمیدونست باید چیکار کنه، ولی نمیخواست مادرش رو ناامید کنه. بنابراین وقتی میرفت دنبال دوستهاش، چوب رو با خودش برد. وقتی داشت در خیابون راه میرفت، یه پیرزن دید. پیرزن سعی میکرد آتیش روشن کنه و داشت گریه میکرد.
راوی پرسید: “چی شده؟”
جواب داد: “باید نون بپزم، ولی نمیتونم آتیش روشن کنم. این چوب خیلی مرطوبه.”
راوی گفت: “من یه تیکه چوب خشک دارم که میتونی ازش استفاده کنی.”
پیرزن چوب راوی رو گرفت، باهاش آتیش روشن کرد، نون پخت و یه تیکه از نون رو به راوی داد.
راوی گرسنه نبود. ولی نه گفتن به پیرزن خوب نبود. بنابراین نون رو گرفت و به راه رفتن ادامه داد. کمی بعد به یه زن جوان کنار خیابون رسید با یه بچه توی بغلش، بچه با صدای بلند گریه میکرد. صورت زن جوون خسته و ناراحت بود.
راوی پرسید: “چرا پسرت داره گریه میکنه؟”
زن جوون جواب داد: “گرسنشه و من چیزی ندارم بهش بدم بخوره.”
راوی تیکه نون رو به بچه داد. گفت: “اینو بخور.”
پسر کوچولو دست از گریه کردن برداشت، نون رو سریع گرفت و خورد و لبخند زد.
مادر گفت: “ممنونم، تو خیلی مهربونی. لطفاً این قابلمه رو بگیر. مطمئنم به ذهنت میرسه چطور ازش استفاده کنی.”
راوی نمیدونست با یه قابلمه چیکار باید بکنه. ولی رد کردنش باعث ناراحتی زن میشد، بنابراین قابلمه رو گرفت و دوباره به رفتن ادامه داد.
کمی بعد به یه رودخانه رسید و دید یه مرد و زنش رو دید. کنار کمی لباس و یه قابلمه که روی زمین تیکه تیکه شده ایستادن. مرد داشت سر زنش داد میکشید و هر دو عصبانی بودن.
راوی از مرد پرسید: “چرا سر زنت داد میکشی؟”
مرد جواب داد: “قابلمهمون رو شکسته.”
زن که گریه میکرد، گفت: “از دستم افتاد، اشتباه بود.”
مرد ادامه داد: “شاید، ولی آدمها بهمون پول میدن که لباسهاشون رو بشوریم و حالا چیزی نداریم که توش آب بجوشونیم.”
راوی گفت: “ببینید، من نیاز به قابلمهام ندارم. لطفاً بگیریدش.”
مرد و زنش از قابلمهی جدیدشون خیلی خوشحال شدن. مرد کتش رو درآورد. “خیلی مهربون بودی. میخوام ازت تشکر کنم. لطفاً این کت رو بگیر.”
کت خوبی بود، ولی برای راوی خیلی بزرگ بود. نمیدونست باهاش چیکار کنه. ولی نمیخواست مرد رو ناامید کنه، بنابراین کت رو گرفت و در طول رودخانه به راه رفتن ادامه داد.
بعد از مدت کوتاهی به یک پل رسید و چیز عجیبی دید. مردی روی اسب نشسته بود و فقط شلوار پاش بود. میلرزید.
راوی پرسید: “چی شده؟”
“با اسبم به شهر میاومدم. چند تا دزد سر راه منتظر بودن. همه چیزم رو گرفتن: پولم، پیراهن، کلاه، کتم، حتی کفشهام.”
پسر گفت: “لطفاً کت من رو بگیر.” مرد گرفتش.
گفت: “تو خیلی مهربونی. چطور میتونم کاری که کردی رو تلافی کنم؟”
راوی جواب داد: “نیاز نیست چیزی در مقابلش بدی. از کمک کردن بهت خوشحالم.”
مرد گفت: “خوب. کارت خیلی با محبت بود. بنابراین میخوام اسبم رو بدم بهت.”
راوی و مادرش غذای کافی برای اسب تو خونه نداشتن. ولی نمیتونست به مرد نه بگه. بنابراین اسب رو گرفت و به اون طرف پل و اون طرف رودخونه رفت. اونجا چند نفر رو دید که دارن به عروسی میرن: داماد، خانوادهاش و چند تا نوازنده. لباسهای زیبا پوشیده بودن. ولی با ناراحتی زیر یه درخت نشسته بودن. ازشون پرسید: “چرا همهی شما غمگینید؟”
پدر داماد گفت: “به یه اسب برای داماد نیاز داریم. مرد با اسب نیومده. و داماد نمیتونه پیاده بره، برای اینکه همه بهش میخندن. حالا هم دیر شده و همه منتظر ما هستن.”
راوی گفت: “لطفاً اسب من رو بگیرید.”
داماد گفت: “مطمئنی؟”
راوی گفت: “بله. من نمیخوامش.”
بنابراین داماد اسب رو گرفت.
“تو خیلی مهربونی. حالا میتونیم بریم عروسی. ولی چطور میتونیم ازت تشکر کنیم؟”
راوی به یکی از نوازندهها نگاه کرد.
“خوب. شاید بتونی طبلی رو که دست نوازنده است بدی به من.”
داماد کمی پول به نوازنده داد و طبل رو از نوازنده گرفت و به طرف راوی برگشت.
داماد پرسید: “همش همین؟”
راوی که طبل رو میگرفت، داد زد: “بله، ممنونم!” و در حالی که تمام راه طبل رو میزد، دوید خونه.
متن انگلیسی فصل
CHAPTER EIGHT
The drum
A tale from India
Once, a poor woman from India had a son. His name was Ravi. She worked hard making bread for rich families. They paid her with a little grain and she and Ravi lived on it. But she never had any money to buy nice things.
One morning she had some grain to sell in the market. When she was leaving, she said to her son, ‘Today we’ll have some money. Do you want something from the market?’ Ravi knew that they had very little money and usually he never asked for anything. But that morning he said, ‘A drum!’
The mother said nothing. She knew that she wouldn’t have enough money for a drum. She went to the market and sold the grain. Then she bought some flour and salt to make bread.
She felt sad that she had nothing for Ravi. So when she saw a piece of wood on the road, she picked it up and brought it home. She was sure that Ravi would find something to do with it.
Ravi didn’t know what to do with it. But he didn’t want to disappoint his mother, so he carried the wood with him when he went to look for his friends. While he was walking along the street, Ravi saw an old woman. She was trying to light a fire, and she was crying.
‘What’s the matter’ he asked.
‘I need to make bread, but I can’t light this fire. This wood is too wet,’ she replied.
‘I’ve got some dry wood that you can use,’ said Ravi.
The old woman took Ravi’s wood, lit the fire with it, made some bread, and gave a piece of it to Ravi.
Ravi wasn’t hungry. But to say no to the old woman wouldn’t be kind. So he took the bread and walked on. A little later he came to a young woman by the road with a child in her arms. The child was crying loudly. The young woman’s face was tired and sad.
‘Why is your son crying’ Ravi asked.
‘He’s hungry and I have nothing to give him,’ the young woman replied.
Ravi gave his piece of bread to the child. ‘Eat this,’ he said.
The little boy stopped crying, took it quickly, ate it, and smiled.
‘Thank you, You’re very kind,’ the mother said. ‘Please take this pot. You’ll think of some way to use it, I’m sure.’
Ravi didn’t know what to do with a pot. But to refuse would be hurtful, so he took it and started walking again.
A little while later, he came to the river, where he saw a man and his wife. They were standing next to some clothes and a pot which lay in pieces on the ground. The man was shouting at his wife, and they were both angry.
‘Why are you shouting at your wife’ Ravi asked the man.
‘She’s broken our pot,’ he replied.
‘I dropped it, It was a mistake,’ said the wife, crying.
‘Perhaps,’ the man went on, ‘but people pay us to wash their clothes and now we don’t have anything to boil water in.’
Ravi said, ‘Look, I don’t need my pot. Please take that.’
The man and his wife were very happy with their new pot. The man took off his coat. ‘You’ve been very kind. I want to thank you. Please take this coat.’
It was a fine coat, but it was too big for Ravi. He didn’t know what to do. But he didn’t want to disappoint the man, so he took the coat and went on walking along by the river.
After a short time, he came to a bridge, where he saw something strange. A man was sitting on a horse wearing only trousers. He was shivering.
‘What happened” Ravi asked.
‘I was coming to the city on my horse. Some thieves were waiting on the road. They took everything - my money, shirt, hat, and coat - even my shoes.’
‘Please take my coat,’ said the boy. The man took it.
‘You’re very kind,’ he said. ‘How can I pay you for what you’ve done?’
‘I don’t need paying,’ Ravi replied. ‘I’m happy to help you.’
‘Well,’ said the man. ‘You’ve done a very kind thing. So I want to give you my horse.’
Ravi and his mother didn’t have enough food for a horse at home. But he couldn’t say no to the man. So he took the horse, and went across the bridge to the other side of the river. There he saw some people going to a wedding: a bridegroom, his family and some musicians. They were wearing beautiful clothes. But they were sitting sadly under a tree. ‘Why are you all so sad’ Ravi asked them.
The bridegroom’s father said, ‘We need a horse for the bridegroom. The man with the horse hasn’t come. And the bridegroom can’t arrive on foot, because everyone will laugh at him. It’s late now, and everybody’s waiting for us.’
‘Please take my horse,’ said Ravi.
‘Are you sure’ said the bridegroom.
‘Yes,’ said Ravi. ‘I don’t want it.’
So the bridegroom took the horse.
‘You’re very kind. Now we can go to the wedding. But how can I thank you?’
Ravi looked at one of the musicians.
‘Well. perhaps you can give me the drum that your musician is carrying.’
The bridegroom gave some money to the musician, and he took the drum from him and turned to Ravi.
‘Is that all’ asked the bridegroom.
‘Yes, thank you’ cried Ravi, taking the drum. And he ran home, beating it all the way.