سرفصل های مهم
صلاحالدین گربهی مشکی رو پیدا میکنه
توضیح مختصر
صلاحالدین گربهی مشکی رو پیدا میکنه و پترسون میفهمه.
- زمان مطالعه 0 دقیقه
- سطح سخت
دانلود اپلیکیشن «زیبوک»
فایل صوتی
برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.
ترجمهی فصل
فصل یازدهم
صلاحالدین گربهی مشکی رو پیدا میکنه
۱۰ دقیقه بعد، در کابین صلاحالدین زده شد. مهماندار بود.
“میخواید تو اتاق غذاخوری غذا بخورید یا تو کابین خودتون، آقا؟”
صلاحالدین پرسید: “معمولاً آدمها کجا غذا میخورن؟”
مهماندار جواب داد: “تو اتاق غذاخوری. ولی اگه بخواید میتونید شام رو تو کابین خودتون بخورید.”
صلاحالدین گفت: “فکر خوبیه. همین جا میخورم.”
مهماندار گفت: “پس شام رو ساعت هشت میارم” و از راهرو پایین رفت.
صلاحالدین با دقت مهماندار رو تماشا کرد. مهماندار به اتاق کوچیکی زیر پلهها رفت.
صلاحالدین دفترچه یادداشتش رو در آورد و نقشهای از راهرو و کابینها کشید. نقشه اینه:
بعد از چند لحظه، مهماندار از اتاقش بیرون اومد و از راهرو پایین رفت. صلاحالدین پنج دقیقه منتظر موند. راهرو ساکت بود. صلاحالدین از کابینش بیرون اومد و بی سر و صدا به اتاق مهماندار در زیر پلهها رفت.
مهماندار اتاق رو قفل نکرده بود. صلاحالدین با دقت بازش کرد و داخل رو نگاه کرد. اتاق کوچیک بود با فرچهها و وسایل تمیزکاری. چند تا آویز روی دیوار بود. یه کلید از روی هر آویز آویزون بود و شمارهای روی هر کدوم نوشته شده بود.
صلاحالدین کلید کابین شماره ۲۲ رو برداشت و به طرف در رفت. یک مرتبه صدایی شنید. پترسون برگشته بود. جلوی در کابینش ایستاده بود. صلاحالدین تو اتاق مهماندار منتظر موند. پترسون وارد کابین شد و در رو بست.
صلاحالدین بی سر و صدا برگشت به کابین خودش، نشست و گوش داد. صدای آهنگ میومد. پترسون رادیو رو روشن کرده بود. بعد صدای آب جاری اومد. پترسون داشت دوش میگرفت.
صلاحالدین هم دوش گرفت، لباس پوشید و منتظر موند. چند دقیقه بعد در اتاقش زده شد. مهماندار شام صلاحالدین رو آورده بود. همون لحظه پترسون از کابینش بیرون اومد. درش رو قفل کرد و از راهرو پایین رفت. پترسون داشت به اتاق غذاخوری میرفت.
مهماندار رفت و صلاحالدین تنها موند. توی راهرو رو نگاه کرد. همه جا ساکت بود. صلاحالدین از کابینش بیرون اومد و به اون طرف راهرو رفت. کلید رو در قفل کابین ۲۲ گذاشت و به آرومی در رو باز کرد. بعد رفت داخل کابین و در رو با احتیاط پشت سرش بست.
صلاحالدین دور و بر کابین رو نگاه کرد. یه چمدون بالای کمد بود و چند تا لباس روی تخت. ولی جعبهای ندید. داخل حمام رو نگاه کرد. خالی بود.
صلاحالدین فکر کرد: “گربهی مشکی باید اینجا باشه. کجا قایمش کرده؟”
بعد فکری به ذهنش رسید. حموم خیلی بالا بود. صلاحالدین بالا رو نگاه کرد. جعبهای بالای دوش گذاشته شده بود.
صلاحالدین جعبه رو پایین آورد و گذاشت روی تخت و شروع به باز کردنش کرد. ولی مشکلی پیش اومد. صدایی اومد و در کابین بیست و دو یک مرتبه باز شد. مردی در چارچوب در ایستاده بود. پترسون بود و یک تفنگ در دستش داشت. تفنگ رو به طرف صلاحالدین نشانه گرفته بود.
متن انگلیسی فصل
CHAPTER ELEVEN
Salahadin finds the Black Cat
Ten minutes later, there was a knock at the door of Salahadin’s cabin. It was the steward.
‘Do you want to eat in the dining-room or in your cabin, sir’ asked the steward.
‘Where do people usually eat’ asked Salahadin.
‘In the dining-room,’ replied the steward. ‘But you can have your dinner in your cabin, if you want.’
‘That’s an idea,’ said Salahadin. ‘I’ll eat here.’
‘I’ll bring you dinner at eight o’clock then,’ said the steward, and walked down the corridor.
Salahadin watched the steward carefully. The steward walked to a small room under the stairs.
Salahadin took out his notebook and drew a plan of the corridor and the cabins. Here is the plan:
After a few moments, the steward came out of his room and walked down the corridor. Salahadin waited for five minutes. Everything was quiet in the corridor. Salahadin left his cabin and walked quietly to the steward’s room under the stairs.
The steward had not locked the door. Salahadin opened it carefully and looked in. The room was small, with brushes and cleaning things in it. There were some hooks on the wall. A key hung from every hook and there was a number above each one.
Salahadin took the key of cabin 22 and went to the door. Suddenly he heard a noise. Peterson had come back. He was standing at the door of his cabin. Salahadin waited in the steward’s room. Peterson went into his cabin and closed the door.
Salahadin quietly went back to his own cabin, sat down and listened. There was the noise of music. Peterson had turned on a radio. Then there was the noise of running water. Peterson was having a shower.
Salahadin had a shower, too, got dressed and waited. A few minutes later there was a knock at his door. The steward had brought Salahadin’s dinner. At the same time, Peterson came out of his cabin. He locked the door and walked down the corridor. Peterson was going to the dining-room.
The steward went away and Salahadin was left alone. He looked out into the corridor. Everything was quiet. Salahadin left his cabin and crossed the corridor. He put the key in the lock of cabin 22 and quietly opened the door. Then he went into the cabin and shut the door carefully behind him.
Salahadin looked round the cabin. There was a case on top of the cupboard and some clothes on the bed. But he did not see a box. He looked inside the shower-room. It was empty.
The Black Cat must be here, thought Salahadin. Where has he hidden it?
Then he had an idea. The shower-room was very high. Salahadin looked up. There was a box placed above the shower.
Salahadin lifted the box down on the bed and started to open it. But something had gone wrong. There was a noise and the door of cabin 22 suddenly opened. There was a man in the doorway. It was Peterson and he had a gun in his hand. The gun was pointing at Salahadin.