سرفصل های مهم
مرگ روی سوریه
توضیح مختصر
پترسون میفته تو دریا و میمیره.
- زمان مطالعه 0 دقیقه
- سطح سخت
دانلود اپلیکیشن «زیبوک»
فایل صوتی
برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.
ترجمهی فصل
فصل دوازدهم
مرگ روی سوریه
پترسون گفت: “تکون نخور.”
پترسون وارد کابین شد و در رو بست. صلاحالدین بیحرکت جلوی تخت ایستاد.
پترسون پرسید: “تو کی هستی؟ و در کابین من چیکار میکنی؟”
صلاحالدین سریع فکر کرد. باید چیزی میگفت.
گفت: “بارکمن من رو فرستاده. پیغامی برات دارم.”
پترسون گفت: “داری دروغ میگی. چیزی روی تخته. برو عقب.”
صلاحالدین کشید عقب و پترسون جعبهی باز شده رو دید.
پترسون گفت: “پس گربهی مشکی رو پیدا کردی. تو عضو باند دست قرمز هستی.”
پترسون در رو باز کرد و راهرو رو نگاه کرد. خالی بود.
پترسون گفت: “دستهات رو بذار پشتت و از کابین برو بیرون. بعد به آرومی از پلهها به روی عرشهی بالایی برو.”
صلاحالدین از کابین بیرون اومد و پترسون پشت سرش رفت. صلاحالدین به آرومی از پلهها بالا رفت.
وقتی به عرشهی بالایی رسیدن، پترسون دوباره صحبت کرد.
“برو به طرف نردهها.”
دور لبهی کشتی نرده کشیده شده بود. اون طرف نرده دریا بود. سوریه حالا از کانال کونیس عبور میکرد و کشتی داشت تکون میخورد.
صلاحالدین به آرومی به طرف جلو و دماغه حرکت کرد.
پترسون گفت: “بایست. برگرد.”
صلاحالدین برگشت و به پترسون نگاه کرد. پترسون گفت: “حالا حقیقت رو به من بگو. کی هستی؟”
صلاحالدن تصمیم گرفت کمی حقیقت و کمی دروغ بگه.
صلاحالدین گفت: “بارکمن مرده. و ژوزف دستگیر شده. باند بعلبک به پایان رسیده. پلیس در ونیز منتظرته.”
پترسون گفت: “حرفات رو باور نمیکنم. اینا رو از کجا میدونی؟ تو کی هستی؟”
صلاحالدین جواب داد: “من بازرس پلیس مصر هستم. تو رو از بیروت تعقیب کردم. پلیس ایتالیا در ونیز منتظرته.”
پترسون گفت: “دوباره داری دروغ میگی. چرا تو آتن پلیس رو سوار کشتی نکردی؟”
صلاحالدین جواب نداد و پترسون شروع کرد به خنده.
گفت: “در آتن به کسی نگفتی. هیچ کس تو ونیز منتظر این کشتی نیست. حالا بهت شلیک میکنم. و میندازمت تو دریا و هیچکس نمیفهمه.”
پترسون یکمرتبه تفنگش رو بلند کرد. همون لحظه موج بزرگی کنارهی کشتی رو تکون داد. پترسون افتاد روی نرده و تفنگ افتاد روی عرشه. هر دو مرد یک ثانیه به تفنگ، بعد به همدیگه نگاه کردن. باد بهشون فشار میآورد. هیچ کدوم از اونها به سمت جلو حرکت نکردن.
پترسون اولین کسی بود که حرکت کرد. سعی کرد تفنگ رو برداره و صلاحالدین صاف به طرفش دوید. از گردن پترسون گرفت و از روی نردهها هلش داد. پترسون به پشت از روی نرده افتاد و در دریای خشمگین پایین ناپدید شد. فریادی اومد. بعد سکوت شد.
صلاحالدین به آرومی از نرده فاصله گرفت و روی عرشه نشست. هیچکس نیومد. همه سرشون مشغول خوردن شام بود. هیچکس صدا رو نشنید.
متن انگلیسی فصل
CHAPTER TWELVE
Death on The Syria
‘Don’t move,’ said Peterson.
Peterson came into the cabin and shut the door. Salahadin stood still in front of the bed.
‘Who are you’ asked Peterson. ‘And what are you doing in my cabin?’
Salahadin thought quickly. He had to say something.
‘Borkman sent me,’ he said. ‘I have a message for you.’
‘You’re telling lies,’ said Peterson. ‘There’s something on the bed. Stand back.’
Salahadin moved back and Peterson saw the open box.
‘So, you’ve found the Black Cat,’ said Peterson. ‘You’re a member of the Red Hand Gang.’
Peterson opened the door and looked out into the corridor. It was empty.
‘Put your hands behind your back and come out of the cabin,’ said Peterson. ‘Then walk slowly up the stairs to the top deck.’
Salahadin came out of the cabin and Peterson followed him. Salahadin walked slowly up the stairs.
When they reached the top deck, Peterson spoke again.
‘Walk over to the rail.’
There was a rail round the side of the ship. Over the rail was the sea. The Syria had now passed through the Corinth Canal and the ship was rolling from side to side.
Salahadin walked slowly forward towards the funnel.
‘Stop,’ said Peterson. ‘Turn round.’
Salahadin turned and looked at Peterson. ‘Now, tell me the truth,’ said Peterson. ‘Who are you?’
Salahadin decided to tell some truth and some lies.
‘Borkman’s dead,’ said Salahadin. ‘And Jusef is caught. The Ba’albek Gang is finished. The police are waiting for you at Venice.’
‘I don’t believe you,’ said Peterson. ‘How do you know this? Who are you?’
‘I’m an inspector in the Egyptian police,’ replied Salahadin. ‘I’ve followed you from Beirut. The Italian police are waiting for you at Venice.’
‘You’re telling lies again,’ said Peterson. ‘Why didn’t you bring the police onto the boat at Athens?’
Salahadin did not reply and Peterson started to laugh.
‘You didn’t tell anyone at Athens,’ he said. ‘There’s no one waiting for this boat at Venice. Now I’m going to shoot you. I’ll throw your body into the sea and no one will ever know.’
Suddenly Peterson lifted his gun. At the same moment, a large wave shook the side of the ship. Peterson was thrown against the rail and the gun fell onto the deck. For a second, both men looked at the gun, then at each other. The wind pressed hard against them. Neither of them moved forward.
Peterson was the first to move. He tried to pick up the gun and Salahadin ran straight at him. He held Peterson round the neck and pushed him over the rail. Peterson fell backwards over the rail and disappeared into the angry sea below. There was a scream. Then there was silence.
Salahadin walked slowly away from the rail and sat down on the deck. No one came. Everyone was busy eating dinner. No one had heard the noise.