مزاحم نشو

مجموعه: کتاب های خیلی ساده / کتاب: گربه ی سیاه / فصل 13

کتاب های خیلی ساده

179 کتاب | 986 فصل

مزاحم نشو

توضیح مختصر

صلاح‌الدین همراه جعبه از کشتی پیاده میشه.

  • زمان مطالعه 0 دقیقه
  • سطح سخت

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

این فصل را می‌توانید به بهترین شکل و با امکانات عالی در اپلیکیشن «زیبوک» بخوانید

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

فایل صوتی

برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.

ترجمه‌ی فصل

فصل سیزدهم

مزاحم نشو

راهروی بیرون کابینت ۲۲ هنوز خالی بود. همه جا ساکت بود. صلاح‌الدین وارد کابین شد و جعبه رو با احتیاط برداشت. بعد برد اون طرف راهرو به کابین خودش. یک بار دیگه به این طرف راهرو برگشت.

در هر کابینی تابلویی بود که با حروف درشت نوشته بود: “مزاحم نشید.” صلاح‌الدین این تابلو رو برداشت و روی در کابین ۲۲ آویزون کرد.

صلاح‌الدین با خودش فکر کرد: “مهماندار این رو روی در میبینه. فکر میکنه پترسون مریضه. هیچ کس تا ونیز وارد کابین ۲۲ نمیشه.”

درِ کابین ۲۲ رو قفل کرد و کلید رو روی آویز اتاق مهماندار آویزون کرد. بعد برگشت به کابین خودش. غذا هنوز روی میز بود، ولی گرسنه نبود. غذا رو از پنجره بیرون انداخت.

صلاح‌الدین به ساعتش نگاه کرد. تعجب کرد. تازه‌ نه و ربع بود. اتفاقات زیادی در مدت کوتاهی افتاده بود.

بعد از چند دقیقه، در زده شد. مهماندار بود.

به صلاح‌الدین گفت: “امیدوارم از شامتون لذت برده باشید، آقا.”

صلاح‌الدین جواب داد: “ممنونم. خیلی خوشم اومد.”

مهماندار گفت: “آقای پترسون تابلوی “مزاحم نشید” رو روی درش گذاشته. شاید مریضه. تا ونیز مزاحمش نمیشم.”

صلاح‌الدین گفت: “بله. من نیم ساعت قبل دیدمش. گفت حالش خوب نیست. تا فردا چیزی نمیخواد.”

مهماندار پرسید: “صبحانه‌تون رو کی میخواید، آقا؟”

صلاح‌الدین جواب داد: “خسته‌ام. صبح بیدارم نکنید. هر وقت صبحانه بخوام، بهتون زنگ میزنم.”

مهماندار گفت: “پس شب‌بخیر.”

صلاح‌الدین شب بخیر گفت و درش رو قفل کرد. تا چند ساعت روی تخت نخوابید و خیلی خسته بود. لباس‌هاش رو در آورد و رفت توی تخت. اول حرکت کشتی بیدار نگهش داشت. ولی به زودی به خواب رفت و تمام شب رو عمیق خوابید.

وقتی صلاح‌الدین صبح روز بعد بیدار شد، آفتاب به روشنی توی کابینش می‌درخشید. به ساعت نگاه کرد. تقریباً یازده شده بود. زنگ مهماندار رو زد.

صلاح‌الدین پرسید: “کی می‌رسیم ونیز؟”

مهماندار جواب داد: “امروز زود می‌رسیم. تا دو ساعت دیگه می‌رسیم. ولی نیاز نیست شما بلافاصله از کشتی پیاده بشید. میتونید اول ناهار بخورید.”

صلاح‌الدین گفت: “نه، ممنونم. می‌خوام هر چه سریع‌تر از کشتی پیاده بشم. آقای پترسون چی؟ حالش خوب شده؟”

مهماندار جواب داد: “هنوز تابلو روی درشه. تا بعد از ناهار مزاحمش نمیشم.”

صلاح‌الدین گفت: “فکر خوبیه. حالا میتونید لطفاً برام قهوه بیارید؟”

صلاح‌الدین به آرومی قهوه‌اش رو خورد و لباس پوشید. صداهای زیادی شنید. کشتی داشت به ونیز می‌رسید.

صلاح‌الدین به راهرو نگاه کرد. خالی بود. مهماندار رفته بود اتاق غذاخوری. صلاح‌الدین جعبه‌ی سنگین رو برداشت و از کابین خارج شد.

صلاح‌الدین از کنار کشتی ساختمان‌های بلند ونیز رو میدید. از جلوی کلیسای جامع سنت مارک رد میشدن. حالا نزدیک اسکله بودن.

بعد از نیم ساعت کشتی کنار اسکله بود. وقتی مسافران دیگه ناهار می‌خوردن، صلاح‌الدین کشتی سوریه رو ترک کرد.

یه پلیس پرسید: “توی جعبه چی هست؟”

صلاح‌الدین جواب داد: “کتاب.” نمی‌خواست دردسری براش پیش بیاد.

پلیس از صلاح‌الدین نخواست جعبه رو باز کنه. چند دقیقه بعد صلاح‌الدین در تاکسی آبی در راه ایستگاه قطار بود.

صلاح‌الدین فکر کرد: “بالاخره در امانم. وقتی کابین ۲۲ رو باز کنن، می‌‌بینن خالیه. خیلی تعجب می‌کنن.”

متن انگلیسی فصل

CHAPTER THIRTEEN

Do Not Disturb

The corridor outside cabin 22 was still empty. Everything was silent. Salahadin went into the cabin and picked up the box carefully. Then he carried it across the corridor to his own cabin.

He went back across the corridor once more. In every cabin there was a notice with the words “Do Not Disturb” written on it in large letters. Salahadin took this notice and hung it on the door of cabin 22.

The steward will see this on the door, thought Salahadin to himself. He’ll think that Peterson is sick. No one will go into cabin 22 until Venice.

He locked the door of cabin 22 and put the key on its hook in the steward’s room. Then Salahadin went back to his own cabin. The food was still on the table, but he was not hungry. He threw it out of the window.

Salahadin looked at his watch. He was surprised. It was only a-quarter to nine. A lot had happened in a short time.

After a few minutes there was a knock at the door. It was the steward.

‘I hope that you enjoyed your dinner, sir,’ he said to Salahadin.

‘Thank you,’ replied Salahadin. ‘I enjoyed it very much.’

‘Mr Peterson’s put the “Do Not Disturb” notice on his door,’ said the steward. ‘Perhaps he’s sick. I’ll not disturb him until Venice.’

‘Yes,’ said Salahadin. ‘I met him half an hour ago. He said that he felt sick. He’ll not want anything until tomorrow.’

‘When do you want breakfast, sir’ asked the steward.

‘I feel tired,’ replied Salahadin. ‘Don’t wake me in the morning. When I want breakfast, I’ll call you.’

‘Goodnight, then,’ said the steward.

Salahadin said goodnight and locked his door. He had not slept on a bed for many hours and he was very tired. He undressed and got into bed. At first, the movement of the boat kept him awake. But he was soon asleep and slept deeply all night.

When Salahadin woke up the next morning, the bright sun was shining into his cabin. He looked at his watch. It was nearly eleven o’clock. He rang the bell for the steward.

‘When do we arrive in Venice’ asked Salahadin.

‘We’re early today,’ replied the steward. ‘We’ll be there in two hours. But you don’t need to get off the boat immediately. You can have lunch first.’

‘No, thank you,’ said Salahadin. ‘I want to get off the boat as soon as possible. What about Mr Peterson? Is he better?’

‘He still has the notice on his door,’ replied the steward. ‘I’ll not disturb him until after lunch.’

‘That’s a good idea,’ said Salahadin. ‘Now, can you bring me some coffee, please.’

Salahadin drank his coffee slowly and got dressed. He heard a lot of noise. The ship was arriving at Venice.

Salahadin looked out into the corridor. It was empty. The steward had gone to the dining-room. Salahadin picked up the heavy box and left the cabin.

From the side of the boat, Salahadin saw the tall buildings of Venice. They were passing in front of St Mark’s Cathedral. They were now near the docks.

After half an hour, the boat was beside the dock. Salahadin left The Syria while the other passengers were having lunch.

‘What’s in that box’ asked a policeman.

‘Some books,’ replied Salahadin. He did not want any trouble.

The policeman did not ask Salahadin to open the box. In a few minutes, Salahadin was in a water taxi on his way to the railway station.

Safe at last, thought Salahadin. When they open cabin 22, they’ll find it empty. They’ll be very surprised.

مشارکت کنندگان در این صفحه

مترجمین این صفحه به ترتیب درصد مشارکت:

🖊 شما نیز می‌توانید برای مشارکت در ترجمه‌ی این صفحه یا اصلاح متن انگلیسی، به این لینک مراجعه بفرمایید.