سرفصل های مهم
راننده تاکسی
توضیح مختصر
کارآگاه، رانندهی تاکسی که قاتل رو به ایستگاه راهآهن رسونده رو پیدا میکنه.
- زمان مطالعه 0 دقیقه
- سطح ساده
دانلود اپلیکیشن «زیبوک»
فایل صوتی
برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.
ترجمهی فصل
فصل سوم
راننده تاکسی
احمد و صلاحالدین از اتاق پیرسون بیرون اومدن و از پلهها پایین رفتن. نشستن و مدیر براشون قهوه آورد.
احمد پرسید: “چطور میتونیم جعبهی هفتم رو پیدا کنیم؟”
صلاحالدین جواب داد: “به کمکت نیاز دارم.”
احمد پرسید: “چطور میتونم کمکت کنم؟”
صلاحالدین گفت: “قاتل جعبه رو با خودش برده. سنگین بود و امروز هم هوا گرمه. قاتل جعبه رو خیلی دور نبرده. شاید یه تاکسی گرفته.”
احمد گفت: “شاید خودش ماشین داشته.”
صلاحالدین جواب داد: “نمیدونیم. ولی شاید تاکسی گرفته.”
احمد موافقت کرد: “ممکنه. و تو میخوای اون تاکسی رو پیدا کنی. ولی چطور میتونم کمکت کنم؟”
صلاحالدین جواب داد: “میتونی یه پیغام پلیسی با رادیوی قاهره بفرستی.”
احمد موافقت کرد: “درسته. در پیغام چی بگم؟”
صلاحالدین پرسید: “پیرسون کی مرده؟”
احمد جواب داد: “حدوداً ۱۰:۳۰ امروز صبح.”
صلاحالدین گفت: “پس پیغام این هست. پلیس میخواد با یک راننده تاکسی صحبت کنه. این راننده تاکسی حدود ساعت ۱۱ امروز صبح نزدیک هتل نیل بوده. یک مرد سوار تاکسی شده. مرد جعبهی سنگینی حمل میکرده. پلیس میخواد هر چه سریعتر با رانندهی تاکسی صحبت کنه.”
احمد گفت: “خوبه. بلافاصله این پیغام رو منتشر میکنم.”
صلاحالدین گفت: “تاکسیهای زیادی رادیو دارن. شاید راننده تاکسی مردی رو با جعبهی سنگین به یاد بیاره.”
صلاحالدین ادامه داد: “من برمیگردم دفترم. اگه اتفاقی افتاد، بهم خبر بده.”
احمد جواب داد: “بلافاصله بهت زنگ میزنم.”
حالا اواخر بعد از ظهر بود. بیرون در خیابون هوا هنوز خیلی گرم بود. صلاحالدین سوار یک تاکسی شد. خوشبختانه چند تا ماشین تو خیابون بود و خیابونها تقریباً خالی بودن. به زودی دوباره به دفترش برگشت.
صلاحالدین رادیو رو روشن کرد. پیغام رو شنید. بعد از ۱۵ دقیقه دوباره تکرار شد. صلاحالدین منتظر موند. یک مرتبه تلفن زنگ زد. احمد بود.
احمد گفت: “شانس آوردیم. یه راننده تاکسی در دفترمه. یه مرد با یه جعبهی سنگین نزدیک هتل نیل سوار تاکسیش شده.”
صلاحالدین پرسید: “چه ساعتی؟”
احمد جواب داد: “ساعت ۱۱ امروز صبح. میخوای باهاش حرف بزنی؟”
صلاحالدین جواب داد: “قطعاً. بلافاصله میام دفترت.”
دفتر احمد خیلی نزدیک بود. صلاحالدین پیاده رفت. آفتاب غروب کرده بود و هوا داشت خنکتر میشد.
راننده تاکسی در دفتر احمد منتظر بود. یه مرد چاق و با قیافهی شاد بود. همچنین باهوش بود. صلاحالدین دفترچهاش رو درآورد و از راننده تاکسی چند تا سؤال پرسید.
صلاحالدین پرسید: “این مرد چه ساعتی سوار تاکسیت شد؟”
راننده تاکسی جواب داد: “چند دقیقه قبل از ساعت ۱۱. خیلی نزدیک هتل نیل سوار شد.”
صلاحالدین پرسید: “چیزی دستش بود؟”
راننده تاکسی جواب داد: “بله، یک جعبهی سنگین.”
صلاحالدین پرسید: “و چه شکلی بود؟”
راننده تاکسی جواب داد: “قد بلند بود با شونههای پهن. موهای بور داشت. عربی صحبت میکرد، ولی عرب نبود. شاید سوئدی بود.”
صلاحالدین چند لحظهای فکر کرد. بعد یه سؤال دیگه از راننده تاکسی پرسید.
صلاحالدین پرسید: “این مرد عربی صحبت میکرد، درسته؟ چه جور عربی حرف میزد؟”
راننده پرسید: “منظورت چیه؟”
صلاحالدین پرسید: “مثل مصریها عربی حرف میزد؟”
راننده تاکسی گفت: “آه، نه. مثل لبنانیها حرف میزد.”
صلاحالدین که به سؤالاتش ادامه میداد، گفت: “این مرد رو کجا بردی؟”
راننده جواب داد: “بردمش به ایستگاه راهآهن. میخواست قبل از ساعت ۱۲ برسه اونجا.”
صلاحالدین به آرومی گفت: “ساعت ۱۲ ظهر. چه قطاری ساعت ۱۲ قاهره رو ترک میکنه؟”
راننده تاکسی بلافاصله گفت: “قطار سریع السیر به اسکندریه. من تمام قطارها رو میدونم. قطار سریعالسیر ساعت ۱۲ قاهره رو ترک میکنه و دو و نیم به اسکندریه میرسه.”
صلاحالدین خوش شانس بود. اطلاعات مهمی به دست آورده بود. به یادداشتهاش در دفترش نگاه کرد.
قاتل پیرسون؟ X؟
چه شکلی بود؟
قد بلند و شونه پهن
مو بور
شاید X سوئدیه؟
X کجا داره میره؟
به ایستگاه راهآهن قاهره رفته
قبل از ساعت ۱۲
شاید X داره به اسکندریه میره
چرا اسکندریه؟
اسکندریه - بیروت؟
کشتیهای زیادی از اسکندریه به بیروت میرن
سوار کردن یک جعبه سنگین به کشتی آسونه- سوار کردن یک جعبه به هواپیما زیاد آسون نیست.
به یاد داشته باش X مثل لبنانیها عربی صحبت میکنه!
شاید X میخواد با کشتی به بیروت بره؟
متن انگلیسی فصل
CHAPTER THREE
The Taxi Driver
Ahmed and Salahadin left Pearson’s room and went down stairs. They sat down and the manager brought them some coffee.
‘How can we find the seventh box’ asked Ahmed.
‘I need your help,’ replied Salahadin.
‘How can I help you’ asked Ahmed.
‘The murderer took the box with him,’ said Salahadin. ‘It was heavy and it’s hot today. The murderer did not carry the box very far. Perhaps he took a taxi.’
‘Perhaps he had his own car,’ said Ahmed.
‘We don’t know,’ replied Salahadin. ‘But, perhaps he took a taxi.’
‘That’s possible,’ agreed Ahmed. ‘And you want to find that taxi. But, how can I help you?’
‘You can send out a police message on Radio Cairo,’ replied Salahadin.
‘That’s true,’ agreed Ahmed. ‘What shall I say in the message?’
‘When did Pearson die’ asked Salahadin.
‘About half past ten this morning,’ replied Ahmed.
‘Then here’s the message,’ said Salahadin. ‘The police want to speak to a taxi driver. This taxi driver was near the Nile Hotel at about eleven o’clock this morning. A man got into his taxi. The man was carrying a heavy box. The police want to speak to the taxi driver as soon as possible.’
‘Good,’ said Ahmed. ‘I’ll put out this message immediately.’
‘Most taxis have radios,’ said Salahadin. ‘Perhaps a taxi driver will remember a man with a heavy box.
‘I’ll get back to my office,’ went on Salahadin. ‘When anything happens, let me know.’
‘I’ll telephone you immediately,’ replied Ahmed.
It was now late afternoon. Outside on the street it was still very hot. Salahadin got into a taxi. Luckily there were few cars and the streets were almost empty. He soon arrived back in his office.
Salahadin turned on the radio. He heard the message. It was repeated after fifteen minutes. Salahadin waited. Suddenly the telephone rang. It was Ahmed.
‘We’ve been lucky,’ said Ahmed. ‘A taxi driver is here in my office. A man with a heavy box got into his taxi near the Nile Hotel.’
‘At what time’ asked Salahadin.
‘At eleven o’clock this morning,’ replied Ahmed. ‘Do you want to speak to him?’
‘Certainly,’ replied Salahadin. ‘I’ll come round to your office immediately.’
Ahmed’s office was quite near. Salahadin walked there. The sun had gone down and it was becoming cooler.
The taxi driver was waiting in Ahmed’s office. He was a fat, happy-looking man. He was also intelligent. Salahadin took out his notebook and asked the taxi driver some questions.
‘At what time did this man get into your taxi’ asked Salahadin.
‘A few minutes before eleven o’clock,’ replied the taxi driver. ‘He got in quite near the Nile Hotel.’
‘Was he carrying anything’ Salahadin asked.
‘Yes,’ replied the taxi driver, ‘a heavy box.’
‘And what did he look like’ asked Salahadin.
‘He was tall with broad shoulders,’ replied the taxi driver. ‘He had fair hair. He spoke Arabic, but he was not an Arab. Perhaps he was Swedish.’
Salahadin thought for a few moments. Then he asked the taxi driver another question.
‘This man spoke Arabic, did he’ asked Salahadin. ‘What kind of Arabic did he speak?’
‘What do you mean’ asked the driver.
‘Did he speak Arabic like an Egyptian’ asked Salahadin.
‘Oh, no,’ said the taxi driver. ‘He spoke like a Lebanese.’
‘Where did you take this man’ said Salahadin, continuing his questions.
‘I took him to the railway station,’ replied the driver. ‘He wanted to get there before twelve o’clock.’
‘Twelve o’clock, midday,’ said Salahadin quietly. ‘What train leaves Cairo at twelve o’clock?’
‘The express train for Alexandria,’ said the taxi driver immediately. ‘I know all the trains. The express train leaves Cairo at twelve o’clock and arrives in Alexandria at half past two.’
Salahadin had been lucky. He had found out some important facts. He looked at the notes in his book.
Pearson’s murderer? X?
What does he look like?
Tall and broad
Fair hair
Perhaps X is Swedish?
Where is X going?
Went to Cairo Railway Station
Before twelve o’clock.
Perhaps X is going to Alexnadria
Why Alexandia?
Alexandia - Beurut??
Many ships go from Alexandria to Beirut
Easy to get a heavy box on a boat- not so easy to get a box on aeroplane.
Remember X speaks Arabic like a Lebanese!
Perhaps X is going to take a boat to Beirut?