کشتی به بیروت

مجموعه: کتاب های خیلی ساده / کتاب: گربه ی سیاه / فصل 4

کتاب های خیلی ساده

179 کتاب | 986 فصل

کشتی به بیروت

توضیح مختصر

صلاح‌الدین می‌خواد به بیرون بره.

  • زمان مطالعه 0 دقیقه
  • سطح ساده

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

این فصل را می‌توانید به بهترین شکل و با امکانات عالی در اپلیکیشن «زیبوک» بخوانید

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

فایل صوتی

برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.

ترجمه‌ی فصل

فصل چهارم

کشتی به بیروت

حالا ساعت ۷ عصر رو می‌گذشت. قطار ساعت دو و نیم از قاهره به اسکندریه رسیده بود. شاید قاتلِ پیرسون تا حالا سوار کشتی بیروت شده بود.

صلاح‌الدین به احمد گفت: “باید به اسکندریه زنگ بزنیم.”

صلاح‌الدین تلفن رو برداشت. پلیس اسکله‌ی اسکندریه رو خواست. بعد از حدود ۱۰ دقیقه تلفن زنگ زد. تماسی از اسکندریه بود.

“صلاح‌الدین النور صحبت میکنه. من بازرس پلیس هستم و می‌خوام با رئیستون حرف بزنم.”

رئیس پلیس اسکله اومد پشت خط. صلاح‌الدین چند تا سؤال پرسید و جواب‌ها رو در دفترش نوشت. اینها یادداشت‌هاش هستن:

یک مرد قد بلند با موی بور ساعت شش به اسکله رسیده.

مرد یک جعبه سنگین دستش داشت.

پاسپورت سوئدی داشت.

تمام اوراقش به قاهره فرستاده شدن.

مرد گفت جعبه پر از کتابه.

جعبه باز نشد - پلیس هر جعبه‌ای رو باز نمیکنه.

دو تا کشتی بعد از ساعت چهار و نیم بعد از ظهر اسکندریه رو ترک کردن.

یک کشتی ساعت شش و نیم به بیروت رفت.

اسمش سوریه است.

مرد گفت به بیروت میره.

پلیس ندید سوار کشتی بیروت بشه.

صلاح‌الدین تلفن رو قطع کرد و مدتی به یادداشت‌هاش نگاه کرد. بعد با احمد صحبت کرد.

گفت: “قاتل پیرسون به بیروت رفته. مطمئنم.”

احمد گفت: “پس می‌تونیم یک پیغام به کشتی بفرستیم.”

صلاح‌الدین گفت: “نه، این کارو نمی‌کنیم. کاملاً مطمئن نیستیم. مردهای زیادی موی بور دارن و مردهای زیادی جعبه‌های سنگین دارن. من باید ببینمش. باید باهاش حرف بزنم.”

احمد پرسید: “ولی چطور میتونی اینکارو بکنی؟ حالا دیگه خیلی دیره. کشتی حرکت کرده.”

صلاح‌الدین جواب داد: “میتونم قبل از اون به بیروت برسم. امروز دوشنبه است. کشتی تا فردا عصر به بیروت نمیرسه. میتونم با هواپیما برم.”

احمد گفت: “و هواپیما فقط دو ساعت زمان میبره.”

صلاح‌الدین گفت: “درسته. فردا صبح با هواپیما میرم و قبل از ظهر به بیروت می‌رسم.”

احمد گفت: “فکر خوبیه. میتونی این مرد رو در اسکله‌ی بیروت ببینی.”

صلاح‌الدین گفت: “و حالا باید برم، کار زیادی دارم. باید یه صندلی در هواپیما رزرو کنم و بلیط بگیرم. بعداً می‌بینمت. بابت کمکت ممنونم. خدا نگهدار.”

متن انگلیسی فصل

CHAPTER FOUR

Boat to Beirut

It was now after seven o’clock in the evening. The train from Cairo had arrived at Alexandria at half past two. Perhaps Pearson’s murderer was already on a boat to Beirut.

‘We must phone Alexandria,’ said Salahadin to Ahmed.

Salahadin picked up the telephone. He asked for the police at the docks in Alexandria. After about ten minutes, the telephone rang. It was the call to Alexandria.

‘This is Salahadin EI Nur speaking. I’m a police inspector and I want to speak to your chief.’

The chief of the dock police came to the telephone. Salahadin asked some questions and wrote the answers down in his notebook. Here are his notes.

A tall man with fair hair arrived at the docks at six o’clock.

Man was carrying a heavy box.

He had a Swedish passport.

All the papers already sent to Cairo.

Man said the box was full of books.

Box was not opened - police do not open every box.

Two boats had left Alexandria after 4 30 P.M.

A boat left at half past six for Beirut.

It’s name - Syria.

Man said he was going to Beirut.

The police did not see him getting on the boat for Beirut.

Salahadin put down the telephone and looked at his notes for some time. Then he spoke to Ahmed.

‘Pearson’s murderer has gone to Beirut,’ he said. ‘I’m sure of that.’

‘Then we can send a message to the boat,’ said Ahmed.

‘No, we won’t do that,’ said Salahadin. ‘We’re not really certain. Many men have fair hair and many men carry heavy boxes. I must meet him. I must speak to him.’

‘But how can you do that’ asked Ahmed. ‘It’s too late now. The boat has already left.’

‘I can get to Beirut before him,’ replied Salahadin. ‘Today is Monday. The boat won’t be in Beirut until tomorrow evening. I can take an aeroplane.’

‘And the plane takes only two hours,’ said Ahmed.

That’s right;’ said Salahadin. ‘I’ll take a plane tomorrow morning and I’ll be in Beirut before midday.’

That’s a good idea,’ said Ahmed. ‘You can meet this man on the docks at Beirut.’

‘And now I must go, I’ve a lot to do,’ said Salahadin. ‘I must book a seat on the aeroplane and get a ticket. I’ll see you later. Thanks for your help. Goodbye.’

مشارکت کنندگان در این صفحه

مترجمین این صفحه به ترتیب درصد مشارکت:

🖊 شما نیز می‌توانید برای مشارکت در ترجمه‌ی این صفحه یا اصلاح متن انگلیسی، به این لینک مراجعه بفرمایید.