سرفصل های مهم
جادهای به بعلبک
توضیح مختصر
ماشین قاچاقچیان عتیقه تصادف میکنه.
- زمان مطالعه 0 دقیقه
- سطح ساده
دانلود اپلیکیشن «زیبوک»
فایل صوتی
برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.
ترجمهی فصل
فصل هفتم
جادهای به بعلبک
صلاحالدین و فؤاد ساعت شش به اسکلهی بیروت رسیدن. در ماشین نشستن و منتظرِ رسیدنِ کشتی سودان شدن.
یه ماشین دیگه در اسکله بود.
فؤاد پرسید: “اون ماشین مشکی رو اونجا میبینی؟”
“اونی که دو تا مرد جلوش نشستن؟”
فؤاد گفت: “بله، و یه مرد چاق در صندلی عقب نشسته. من اون مرد رو میشناسم. به عتیقه و وسایل باستانی علاقه داره. اغلب به موزه میاد.”
سودان کمی بعد در ورودی اسکله نمایان شد. درست بعد از ساعت شش و نیم به بارانداز رسید و مسافران از پل پایین اومدن.
صلاحالدین گفت: “اونهاش. مرد روی پل! قد بلنده و موی بور داره و شونههای پهن. این مَرده.”
فؤاد گفت: “ولی من میشناسمش. سوئدیه و اسمش بارکمن هست. اون هم به عتیقه و وسایل باستانی علاقهمنده. اغلب اون رو هم در موزه میبینم.”
صلاحالدین پرسید: “جعبه کجاست؟ جعبهای توی دستش نیست.”
فؤاد گفت: “بذار منتظر بمونیم و ببینیم. شاید جعبه رو به باربر داده.”
صلاحالدین گفت: “ببین. ماشین مشکی داره حرکت میکنه.”
ماشین مشکی چند متر حرکت کرد و دوباره پشت یه آلونک ایستاد. فؤاد و صلاحالدین نشستن و منتظر موندن. بارکمن از کشتی پیاده شد و سوار یه تاکسی شد. ولی هیچ جعبهی سنگینی در دست نداشت. تاکسی شروع به حرکت کرد.
فؤاد گفت: “بیا تعقیبش کنیم.”
صلاحالدین گفت: “یه لحظه صبر کن. ماشین مشکی رو زیر نظر بگیر.”
صلاحالدین حق داشت. ماشین مشکی به آرومی حرکت کرد و پشت تاکسی بارکمن رفت.
صلاحالدین گفت: “حالا میتونیم بریم. ماشین مشکی رو تعقیب میکنیم. چیز عجیبی وجود داره.”
سه تا ماشین پشت سر هم از اسکله خارج شدن. تاکسی به سرعت در خیابانهای بیروت حرکت میکرد. بعد شروع به بالا رفتن از یک جاده با شیب تند به طرف کوهستان کرد. ماشین مشکی پشت سر تاکسی بود. فؤاد پشت ماشین مشکی بود.
صلاحالدین پرسید: “این جاده به دهکدهی شما نمیره؟”
فؤاد جواب داد: “بله. این جاده به بالای کوهستان میره. به یک شهر کوچیک به اسم بعلبک.”
صلاحالدین گفت: “اسم بعلبک رو شنیدم. چند تا خرابهی مشهور اونجا وجود داره.”
فؤاد گفت: “و یک باند قاچاقچی هم وجود داره. عتیقهها رو به بیرون از بیروت قاچاق میکنن.”
سه تا ماشین از جادهی سربالایی بالا رفتن. از کنار دهکدهی فؤاد گذشتن. فؤاد در سکوت رانندگی کرد. جاده باریکتر و تندتر میشد و فؤاد خیلی نزدیک ماشین مشکی حرکت نمیکرد.
فؤاد گفت: “جاده اینجا خطرناکتره. چند هفته قبل یه تصادف اینجا به وقوع پیوست. چهار نفر کشته شدن.”
چند لحظه هیچ اتفاقی نیفتاد. ماشین مشکی شروع به حرکت با سرعت بیشتری کرد. کشید وسط جاده و سعی میکرد از تاکسی بارکمن جلو بزنه. دو تا ماشین حالا کنار هم بودن. تقریباً به هم میخوردن.
یک پیچ تند جلوشون در جاده بود.
فؤاد داد زد: “نمیتونن از پیچ بپیچن.”
ولی خیلی دیر شده بود. یک صدای در هم شکستن بلندی اومد. فؤاد سرعتش رو کم کرد و با احتیاط از پیچ پیچید. ماشین مشکی و تاکسی ناپدید شده بودن. جلوشون جاده خالی بود. همه جا سکوت بود.
متن انگلیسی فصل
CHAPTER SEVEN
The Road to Ba’albek
At six o’clock, Salahadin and Fuad arrived at the docks in Beirut. They sat in the car and waited for the arrival of The Sudan.
There was another car on the docks.
‘Do you see that black car over there’ asked Fuad.
‘The one with two men in the front?’
‘Yes,’ said Fuad, ‘and there’s a fat man sitting in the back seat. I know him. He’s interested in antiquities. He often comes to the museum.’
The Sudan soon appeared at the entrance to the docks. It reached the dockside just after half past six and the passengers came down the gangway.
‘There he is,’ said Salahadin, ‘the man on the gangway! He’s tall. He has fair hair and broad shoulders. That’s the man.’
‘But, I know him,’ said Fuad. ‘He’s a Swede and his name is Barkman. He’s interested in antiquities, too. I’ve often seen him in the museum.’
‘Where’s the box’ asked Salahadin. ‘He’s not carrying a box.’
‘Let’s wait and see,’ said Fuad. ‘Perhaps he’s given the box to a porter.’
‘Look,’ said Salahadin. ‘The black car is moving.’
The black car moved a few metres and stopped again behind a shed. Fuad and Salahadin sat and waited. Barkman got off the boat and got into a taxi. But he was not carrying a heavy box. The taxi started to move away.
‘Let’s follow him,’ said Fuad.
‘Wait a moment,’ said Salahadin. ‘Watch the black car.’
Salahadin was right. The black car pulled out slowly and followed Barkman’s taxi.
‘We can go now,’ said Salahadin. ‘We’ll follow the black car. There’s something strange here.’
The three cars drove out of the docks, one after the other. The taxi went quickly through the streets of Beirut. Then it started to climb the steep road towards the mountains. The black car followed the taxi. Fuad followed the black car.
‘Isn’t this the road to your village’ asked Salahadin.
‘Yes,’ replied Fuad. ‘This road goes higher up the mountains. It goes to a small town called Ba’albek.’
‘I’ve heard of Ba’albek,’ said Salahadin. ‘There are some famous ruins there.’
‘And there’s a gang of smugglers, too,’ said Fuad. ‘They smuggle antiquities out of Beirut.’
The three cars drove up the steep road. They went past Fuad’s village. Fuad drove on in silence. The road became narrower and steeper and Fuad did not drive too close to the black car.
‘The road’s more dangerous here,’ said Fuad. ‘There was an accident a few weeks ago. Four people were killed.’
For a few moments nothing happened. Then the black car began to go faster. It had moved into the middle of the road and was trying to pass Barkman’s taxi. The two cars were now side by side. They were almost touching each other.
There was a sharp bend in the road in front of them.
‘They’ll never get round that bend,’ shouted Fuad.
But it was already too late. There was a loud crashing noise. Fuad slowed down and drove carefully round the bend. The black car and the taxi had disappeared. In front of them, the road was empty. Everything was silent.