سرفصل های مهم
داستان بارکمن
توضیح مختصر
بارکمن میمیره و کارآگاه میفهمه گربهی مشکی کجاست.
- زمان مطالعه 0 دقیقه
- سطح خیلی ساده
دانلود اپلیکیشن «زیبوک»
فایل صوتی
برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.
ترجمهی فصل
فصل هشتم
داستان بارکمن
فؤاد و صلاحالدین از ماشین پیاده شدن و به لبهی جاده رفتن. حالا هوا داشت تاریک و سرد میشد. دو تا ماشین اون پایین افتاده بودن. ماشین مشکی حدوداً ۲۰۰ متر پایین افتاده بود. آتیش گرفته بود. تاکسی زیاد پایین نیفتاده بود. افتاده بود جلوی یه درخت.
صلاحالدین گفت: “بیا. بیا سریع بریم پایین. شاید بارکمن هنوز زنده باشه.”
فؤاد از راه سرازیری پایین رفت و صلاحالدین پشت سرش رفت. تاکسی رو پیدا کردن. راننده داخلش بود، ولی مرده بود. یکی از درها باز بودن و بارکمن افتاده بود بیرون، روی کمی بوته. نمرده بود، ولی بدجور زخمی شده بود.
فؤاد خم شد و مرد در حال مرگ رو بلند کرد. روی یه تیکه زمین صاف درازش کرد. بارکمن بعد از چند لحظه چشمهاش رو باز کرد و بالا رو نگاه کرد و سعی کرد حرف بزنه. ولی خیلی واضح حرف نزد.
گفت: “مردهای توی ماشین مشکی . کجان؟ چه اتفاقی براشون افتاده؟”
صلاحالدین به آرومی جواب داد: “مُردن.”
بارکمن پرسید: “ولی تو کی هستی؟”
فؤاد جواب داد: “ما داشتیم از جاده رد میشدیم. تصادف رو دیدیم.”
چند لحظه سکوت شد. بارکمن چشمهاش رو بست و بیحرکت روی زمین دراز کشید. بعد دوباره به آرومی چشمهاش رو باز کرد.
پرسید: “کمکم میکنی؟”
فؤاد جواب داد: “بله. چی میخوای؟”
بارکمن گفت: “برید به بعلبک. برید به کافهی ژوزف. ژوزف رو بخواید. به ژوزف بگید …”
بارکمن دوباره ساکت شد.
فؤاد پرسید: “به ژوزف چی بگیم؟”
بارکمن گفت: “بهش بگید پیرسون مُرده. و گربهی مشکی در امانه.”
صلاحالدین پرسید: “گربهی مشکی کجاست؟”
بارکمن دوباره گفت: “به ژوزف بگید گربهی مشکی در امانه.”
صلاحالدین دوباره پرسید: “ولی کجاست؟”
بارکمن بعد از چند لحظه گفت: “گربهی مشکی دست پترسونه. در اسکندریه دادم بهش. اون با کشتی بردش.”
صلاحالدین پرسید: “کدوم کشتی؟”
بارکمن جواب داد: “کشتی به آتن. پترسون گربه مشکی رو با کشتی به آتن برد.”
فؤاد پرسید: “پس کی تو رو تعقیب میکرد؟”
“باند دست قرمز”
متن انگلیسی فصل
CHAPTER EIGHT
Barkman’s Story
Fuad and Salahadin got out of the car and walked to the edge of the road. It was now getting dark and cold. The two cars lay below them. The black car had fallen about two hundred metres to the bottom. It was on fire. The taxi had not fallen so far. It was lying against a tree.
‘Come on,’ said Salahadin. ‘Let’s climb down quickly. Perhaps Borkman’s still alive.’
Fuad climbed down the steep path and Salahadin followed him. They found the taxi. The driver was inside, but he was dead. One of the doors was open and Borkman had fallen out onto some bushes. He was not dead, but he was badly injured.
Fuad bent down and lifted the dying man. He laid him on a flat piece of ground. After a few moments, Borkman opened his eyes and looked up. He tried to speak, but he did not speak very clearly.
‘The men in the black car’ he said. ‘Where are they? What happened to them?’
‘They’re dead,’ replied Salahadin quietly.
‘But who are you’ asked Borkman.
‘We were passing on the road,’ replied Fuad. ‘We saw the accident.’
There was silence for a few moments. Borkman closed his eyes and lay still on the ground. Then he slowly opened his eyes again.
‘Will you help me’ he asked.
‘Yes,’ replied Fuad. ‘What do you want?’
‘Go to Ba’albek,’ said Borkman. ‘Go to Jusef’s cafe. Ask for Jusef. Tell Jusef.’
Barkman was silent again.
‘What do I tell Jusef’ asked Fuad.
‘Tell him that Pearson’s dead,’ said Borkman. ‘And the Black Cat’s safe.’
‘Where is the Black Cat’ asked Salahadin.
‘Tell Jusef that the Black Cat’s safe,’ said Barkman again.
‘But where is it’ asked Salahadin again.
‘Peterson has the Black Cat,’ said Borkman after a few moments. ‘I gave it to him at Alexandria. He took it with him on the boat.’
‘Which boat’ asked Salahadin.
‘The boat to Athens,’ replied Borkman. ‘Peterson took the Black Cat on the boat to Athens.’
‘Who was following you then’ asked Fuad.
‘The Red Hand Gang,’