سرفصل های مهم
قاهره
توضیح مختصر
مونیکا گردنبندی پیدا میکنه که نشون میده پیک خدای آفتاب هست.
- زمان مطالعه 0 دقیقه
- سطح سخت
دانلود اپلیکیشن «زیبوک»
فایل صوتی
برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.
ترجمهی فصل
فصل اول
قاهره
مونیکا به خاطر رنگهای زیبای دور در و پنجرههاش متوجه مغازهی هدیهفروشی شد. از ورودی که تابلویی بالاش بود، رد شد. روی تابلو، کلمهی قاهره با حروف رنگ زرد، نارنجی و سبز روشن نوشته شده بود و اشکال کوچیک مشکی دورش میرقصیدن.
داخل به همان اندازه رنگارنگ بود. حیوانات بزرگ کاغذی که به رنگهای خیلی روشن رنگ شده بودن از سقف آویزون بودن. کف زمین به رنگ ماسهی قهوهای-زرد بود و روی قفسهها گلدانها، بشقابها، جعبهها، آلات موسیقی و جواهرات بودن، مونیکا قبلاً همچین چیزی ندیده بود.
به نظر هیچ کس توی مغازه نبود: نه فروشنده، نه مشتری. آهنگ عربی ملایمی از بلندگوها میومد، مونیکا نمیتونست ببینه، ولی همونطور که داشت به تمام اشیای فوقالعادهی توی مغازه نگاه میکرد، با آهنگ حرکت میکرد. سنگی آبی روی یه گردنبند طلا دید که جالب به نظر میرسید. وسط سنگ چیز کوچیکی که شبیه یه سوسک گرد و بزرگ با پاهای لاغر و شاخکهای کلفت که از سرش بیرون اومده بود، کشیده شده بود.
“این یه سوسک مصریه.”
صدای یک زن مونیکا رو متعجب و بعد ترسوند. کم مونده بود گردنبند از دستش بیفته.
“متأسفم، نمیدونستم کسی اینجاست.”
“اشکال نداره، عزیزم. میدونستم میای. بیا. بیا.”
زن دست مونیکا رو گرفت و برد پشت پیشخوان فروش به یک محوطهی کوچیک که یک میز گرد و دو تا صندلی بود. تاریک بود، برای اینکه پارچهای به رنگ ماسه با طرحهای تیره از دیوارها و سقف آویزون بود. تقریباً با پرده از بقیهی مغازه جدا شده بود، بنابراین بیشتر نور از شمعهایی میومد که دور اتاق چیده شده بود. شبیه یک غار کوچیک از دوردستها بود.
“بشین. برامون چایی درست کردم، چای سیاه، چای داوری.”
“داوری؟”
“بله. برگهای چای از کل زندگی شخص بهمون میگن. بعضی از ما کارهایی انجام دادیم که آرزو میکردیم انجام نمیدادیم. بعضی از ما کارهایی انجام ندادیم و آرزو میکنیم که ای کاش انجام میدادیم. بعضی از ما پیغامرسان هستیم. بعضی از ما منتظر پیغام.”
زن یک پارچهی قرمز دور سرش بسته بود. رنگ موهاش رو پنهان کرده بود. چشمهاش درشت و تیره بودن. وقتی صحبت میکرد، درشتتر هم میشدن. همونطور که مونیکا سر میز نشست، متوجه شد که گردنبند هنوز تو دستشه.
“این سنگ خیلی زیباست. چیزی شبیه این رو تا الان ندیده بودم.”
“سنگ لاجورده، سنگ آبی باستانی که برای درست کردن مجسمه خدایان استفاده میشد. درصخرهها پیدا میشد و صخره باید سوزونده و شکسته بشه که لاجورد بیرون بیاد. این بهت نشون میده که چقدر محکم هست.”
“خوب، مطمئنم که برای من خیلی گرونه.”
وقتی مونیکا میخواست گردنبند رو روی میز بذاره، زن دستش رو دور دست مونیکا بست که سنگ همونجا بمونه.
“حالا که تو دستته، نذارش زمین. ممکنه بهت کمک کنه چیزهایی رو ببینی که هیچ وقت فکر نمیکردی ممکن باشن.”
“ولی . من …”
زن انگشتش رو روی لبهای مونیکا گذاشت، بنابراین نتونست حرف بزنه.
“بشین و گوش بده تا داستان سوسک آبی رو بهت بگم.”
وقتی زن صحبت میکرد، مونیکا گردنبند رو در دستش نگه داشت. یا از گرمای اتاق بود یا چایی یا صدای ملایم زن که مونیکا به خواب رفت.
“این سوسک، سوسک مقدسِ خدای آفتاب هست، مهمترین خدا بین خدایان، چون باعث میشه آدمها چیزها رو به شکل متفاوتی ببینن. هر صد سال به شخص متفاوتی داده میشه. شخص توسط خدای آفتاب انتخاب میشه تا به عنوان پیک مرگ عمل کنه. اونها چیزهایی رو روی زمین میبینن و درک میکنن که به خدایان کمک میکنه تصمیم بگیرن شخص مُرده خوب زندگی کرده یا بد زندگی کرده. اونهایی که این گردنبند رو گردن میندازن، گاهی اوقات میترسن، برای این که میتونن دوباره زندگی مردگان رو ببینن. ولی باید سوسک رو حفظ کنن، برای اینکه داوری و قضاوت افراد زیادی به اون بستگی داره.”
مونیکا حرفهای زن رو در خواب شنید. خودش رو دید که هزاران سال قبل زندگی میکنه و گردنبند گردنشه. وقتی از کنار آدمها رد میشد، دستش رو لمس میکردن. لبخند میزد و احساس آرامش میکرد. وقتی چشمهاش رو باز کرد، به زن که باهاش حرف میزد نگاه کرد.
“بهت میاد.”
مونیکا با انگشتانش گردنبند رو لمس کرد. حالا دور گردنش بود.
متن انگلیسی فصل
CHAPTER ONE
Cairo
Monica noticed the gift shop, because of the beautiful colours round its door and window. She walked through its entrance which had a sign above it. On the sign, the word Cairo was written in bright yellow, orange and green colours, with small black figures dancing beside it.
Inside, it was just as colourful. Large animals made of paper, painted in very bright colours, hung from the ceiling. The floor had a yellow-brown sand colour to it, and the shelves held vases, plates, boxes, musical instruments and jewellery Monica had never seen before.
No one seemed to be in the shop; not a salesperson or a customer. Light Arab music came from a stereo Monica could not see, but she moved with its sound as she looked at all the wonderful objects in the shop. She saw a blue stone on a gold necklace which looked interesting. Drawn in the centre of the stone there was something which looked like a large round beetle, with thin legs and thick antennae coming from its head.
“It’s an Egyptian scarab.”
The woman’s voice surprised, then frightened Monica. She almost dropped the necklace.
“I’m sorry I didn’t know anyone was here.”
“It’s okay, my dear. I knew you would be here. Come. Come.”
The woman took Monica’s arm and led her behind the sales counter to a small area where there was a round table and two chairs. It was dark because cloth the colour of sand, with dark patterns, hung from the walls and ceilings. It was almost closed off from the rest of the shop by a curtain, so most of the light came from a few candles set around the room. It was like a small cave from somewhere far away.
“Sit. I’ve made us some tea, black tea; the tea of judgement.”
“Judgement?”
“Yes. The tea leaves tell us about a person’s entire life. Some of us have done things we wish we hadn’t. Some of us haven’t done things we wish we had. Some of us are messengers. Some of us are waiting for the message.”
The woman wore a piece of red cloth tied around her head. It hid the colour of her hair. Her eyes were large and dark. They became larger when she talked. As Monica sat at the table, she realised she still had the necklace in her hand.
“This stone is quite beautiful. I’ve never seen anything like it.”
“It is lapis lazuli, the ancient blue stone used to make statues for the gods. It was found in rock, and the rock had to be burned and broken to get the lapis lazuli out. That shows you how strong it is.”
“Well, I’m sure it’s too expensive for me.”
As Monica was about to put the necklace on the table, the woman closed her hand around Monica’s, to keep the stone there.
“Don’t let it go, now that you have it. It may help you see things you never thought were possible.”
“But. I.”
The woman put her finger on Monica’s lips so that she couldn’t talk.
“Sit and listen and I will tell you the story of the blue scarab.”
Monica held the necklace in her hand while the woman spoke. Whether it was the heat of the room, the tea, or the woman’s soft voice, Monica began to fall asleep.
“The scarab is the sacred beetle of the sun god, the most important of all the gods as it makes people see things in a different way. It is given to a different person every hundred years. The person is chosen by the sun god to act as a messenger for the dead. They see and understand things on earth that help the gods decide whether the dead have lived good or bad lives. Those who wear it are sometimes frightened because they are able to see the dead living again. But they must keep the scarab, as the judgement of so many depends on them.”
Monica heard the woman’s words as she slept. She saw herself living thousands of years ago, wearing the scarab. People were touching her hand as she passed them. She was smiling and she felt very peaceful. When she opened her eyes, she looked at the woman talking to her.
“It looks good on you.”
Monica touched the necklace with her fingers. It was now round her neck.