پدر مونیکا صحبت میکنه

مجموعه: کتاب های خیلی ساده / کتاب: جواهر آبی / فصل 6

کتاب های خیلی ساده

179 کتاب | 986 فصل

پدر مونیکا صحبت میکنه

توضیح مختصر

مونیکا تصمیم میگیره گردنبند رو نگه داره.

  • زمان مطالعه 0 دقیقه
  • سطح ساده

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

این فصل را می‌توانید به بهترین شکل و با امکانات عالی در اپلیکیشن «زیبوک» بخوانید

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

فایل صوتی

برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.

ترجمه‌ی فصل

فصل ششم

پدر مونیکا صحبت میکنه

یوون، مونیکا رو برگردوند به مغازه‌ی هدیه‌فروشیِ قاهره تا بتونه جواهر آبی رو به زن کولی برگردونه. بعد از شبی که تو خونه‌ی پروفسور لیود بود دیگه گردنبند رو نمی‌خواست. پدر و مادرش، هر دو، در تعطیلاتی که با قایق رفته بودن مرده بودن و شنیدن دوباره‌ی صداشون واقعاً مونیکا رو ترسونده بود.

ماشین رو نزدیک جایی که فکر می‌کردن شیشه‌ی مغازه‌ است، پارک کردن. شیشه قدیمی و کثیف بود. هیچ تابلویی که روش قاهره نوشته باشه وجود نداشت. روی در تخته‌های چوبی زده بودن.

“فکر می‌کنم همین جا بود.”

یوون دور و بر خیابون رو نگاه کرد تا ببینه اشتباه کردن یا نه. مونیکا گرد و غبار رو از روی شیشه‌ی مغازه رو با یه دستمال کاغذی پاک کرد تا بتونه داخل رو ببینه. تیکه‌های چوب از سقف آویزون بودن. تخته‌های قدیمی، سنگ و خاک همه جای زمین پخش بود. انگار مدتی طولانی از مکان استفاده نشده بود. بعد مونیکا دیدش. یکی از حیوانات کاغذی رنگ روشن از سقف آویزون بود. یه سوسک آبی روشن بود. مونیکا به طرف ماشین دوید.

“بیا از اینجا بریم.”

“چی شد؟ چه اتفاقی افتاد؟”

یوون سوار ماشینش شد، ولی مونیکا نتونست بهش بگه چه اتفاقی افتاده.

“فقط من رو برسون دانشگاه. این جواهر رو نگه نمی‌دارم.”

“میخوای باهاش چیکار کنی؟”

“میدمش به پروفسور لیود.”

یوون مونیکا رو گذاشت دانشگاه، جایی که پروفسور لیود دفتری در طبقه‌ی بالای کتابخانه داشت. مونیکا در رو زد.

“بله؟”

مونیکا در رو باز کرد.

“پروفسور لیود؟”

“مونیکا، عزیزم. بیا تو. بیا تو.”

مونیکا به یاد آورد که زن در مغازه هم چنین چیز مشابهی گفته بود. گردنبند رو از کیفش در آورد و گذاشت روی میز پروفسور. آفتاب داشت از پنجره به داخل می‌تابید. خورد به جواهر. وقتی پروفسور لیود صحبت کرد، صدای پدر مونیکا رو داشت.

“مونیکا، نترس.”

مونیکا دهنش رو با دستش گرفت.

“اشکال نداره، عزیزم. باید باهات حرف بزنم. میدونم به خاطر اینکه با ما به سفر با قایق نیومدی از دستت عصبانی بودم، ولی نباید به خاطرش ناراحت باشی. تو زنده موندی. حالا به کمکت نیاز داریم. گردنبند رو نگه دار. بهترین زندگی ممکن رو داشته باش. حالا این بهمون کمک می‌کنه.”

پروفسور دیگه حرف نزد، بعد به طرف پنجره رفت. مونیکا نشست و به جواهر نگاه کرد. نمی‌ترسید. در حقیقت خیلی احساس خوشحالی و آرامش می‌کرد.

“این یعنی چی، پروفسور؟”

پروفسور برنگشت نگاه کنه. این بار با صدای خودش حرف زد.

“اگه تو زندگی خوبی داشته باشی، بقیه رو می‌بخشی و سعی می‌کنی به کسانی که میتونی کمک کنی. این تأثیر بزرگی داره، برای اینکه نشون میده تو چیزی از زندگی آدم‌های دیگه یاد گرفتی. با انجام این کار قادر خواهی بود به کسانی که بعد از مرگ تو زندگی می‌کنن یاد بدی.”

مونیکا جواهر رو انداخت دور گردنش. پروفسور ادامه داد.

“این حقیقت که تو انتخاب شدی که جواهر رو بندازی گردنت، به معنای این هست که تو میتونی بیشتر از بقیه انجام بدی. میتونی به خیلی‌های دیگه کمک کنی.”

“واقعاً پروفسور؟ ولی این کار چطور انجام میشه؟”

“ما همه آدم‌هایی داریم که دوستشون داشتیم و حالا مردن. می‌خوایم زندگی‌هاشون به شکل منصفانه‌ای قضاوت بشه.”

پروفسور از پنجره برنگشت. قبل از اینکه مونیکا بره، دو کلمه دیگه بهش گفت.

“ممنونم.”

متن انگلیسی فصل

CHAPTER SIX

Monica’s Father Speaks

Yvonne drove Monica back to the Cairo gift shop so she could return the blue scarab to the gypsy woman. She did not want the necklace after that night at Professor Lloyd’s. Her parents had both died on a boating holiday and hearing their voices again had really frightened her.

They parked the car near what they thought was the shop’s window. The window was old and dirty. There was no sign with Cairo written on it. The door had wooden boards in front of it.

“I think it was here.”

Yvonne looked around the street to see if they had made a mistake. Monica wiped the dust off one of the store windows with a tissue so she could see inside. The inside had pieces of wood hanging from the ceiling. There were old boards, stones and dirt all over the floor. It looked as if it hadn’t been used for a long time. Then, Monica saw it. Hanging from the ceiling, there was one of the brightly coloured paper animals. It was a bright blue scarab. Monica ran to the car.

“Let’s get out of here.”

“What’s wrong? What’s happened?”

Yvonne got in the car, but Monica couldn’t tell her what happened.

“Just drive me to the university. I’m not keeping this scarab.”

“What are you going to do with it?”

“Give it to Professor Lloyd.”

Yvonne left Monica at the university, where Professor Lloyd had an office on the top floor of the library. Monica knocked on the door.

“Yes?”

Monica opened the door.

“Professor Lloyd?”

“Monica, my dear! Come in. Come in.”

Monica remembered the woman in the shop saying something similar. She took the necklace out of her bag and put it on the professor’s desk. The sun was shining through the window. It hit the scarab. When Professor Lloyd spoke, he had Monica’s father’s voice.

“Monica, don’t be afraid.”

Monica covered her mouth with her hands.

“It’s okay, dear. I need to talk to you. I know I was angry at you for not going with us on that boating trip, but you mustn’t feel bad about it. You lived. Now we need your help. Keep the necklace. Live the best life possible. That will help us now.”

The professor stopped talking, then he walked to the window. Monica sat looking at the scarab. She wasn’t frightened. In fact, she felt very happy and calm.

“What does it mean, Professor?”

He did not turn to look at her. He spoke with his own voice this time.

“If you live a good life, you forgive others and try to help those you can. This has a great effect, because it shows that you have learned something from other people’s lives. By doing this you will be able to teach others who will live after you have died.”

She put the scarab around her neck. The professor continued.

“The fact that you were chosen to wear the scarab means you can do more than others. You can help many.”

“Really, Professor? But how can this be done?”

“We all have people we have loved and who are now dead. We want their lives to be judged fairly.”

The professor never turned away from the window. Before Monica left, he said two more words to her.

“Thank you.”

مشارکت کنندگان در این صفحه

مترجمین این صفحه به ترتیب درصد مشارکت:

🖊 شما نیز می‌توانید برای مشارکت در ترجمه‌ی این صفحه یا اصلاح متن انگلیسی، به این لینک مراجعه بفرمایید.