سرفصل های مهم
هربی
توضیح مختصر
مونیکا در گاراژ پدرش رو میبینه که پنج سال قبل مُرده.
- زمان مطالعه 0 دقیقه
- سطح ساده
دانلود اپلیکیشن «زیبوک»
فایل صوتی
برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.
ترجمهی فصل
فصل دوم
هربی
چراغ جلوی ماشین مونیکا شکسته بود. وقتی به گاراژ میرفت تا تعمیرش کنه، آفتاب از لای درختهای جاده غروب میکرد و باعث میشد همه چیز زندهتر از حد معمول به نظر برسه.
وقتی مونیکا ماشینش رو پارک کرد، یه پیرمرد زمین جلوی گاراژ رو تمیز میکرد. پشتش به مونیکا بود، بنابراین مونیکا صداش زد.
“ببخشید. شما اینجا کار میکنید؟”
مرد برنگشت.
“ببخشید.”
مونیکا دستش رو روی شونهی مرد گذاشت. مرد سریع برگشت و مونیکا چهرهی پدرش رو دید. ترسید و دستش رو گذاشت روی دهنش. پدرش پنج سال قبل وقتی مونیکا ۱۸ ساله بود، مُرده بود.
“بابا! تویی؟”
اشک از چشمانش جاری شد و دستهاش میلرزیدن. مرد انگشتهاش رو به دهن و گوشهاش برد تا به مونیکا نشون بده نمیتونه حرف بزنه و بشنوه.
“سلام!”
صدای یک مرد جوون بود که مونیکا از دانشگاه میشناخت. اسمش رو فراموش کرده بود.
“اوُوِن هستم، به یاد میاری؟ زمستون گذشته در مهمونی همدیگه رو دیدیم.”
“آه، بله. من مونیکا هستم!”
“به گمونم با هربی آشنا شدی. همین امروز صبح اینجا شروع به کار کرده.”
مونیکا از ترس چیزی که ببینه به مرد نگاه نمیکرد. هربی داشت به زبان اشاره با اُوون صحبت میکرد. اوون همزمان با اینکه صحبت میکرد با انگشتهاش اشاره میکرد.
“البته که میتونی. بهت گفتم که آقای برنز اجازه میده هر وقت میخوایم ناهارمون رو بخوریم. به شرطی که کارت رو تموم کنی. خیلیخوب، خواهش میکنم.”
هربی رفت. یک مرتبه، اوون متوجه گردنبند مونیکا شد.
“این سوسک آبیه که انداختی گردنت؟”
“بله، زنی در یک مغازه بهم داده. هیچ پولی بابتش نگرفت.”
“این در صندوقی پیدا شده که باور میشه صندوق ازیریس، یکی از خدایان مصر باستان باشه. دربارش در کلاس مصر باستان خوندم. من باستانشناسی خوندم.”
“فکر میکنم یه بار دیدمت که از اون کلاس بیرون میاومدی. درست بعد از کلاس شما در همون کلاس، کلاس اقتصاد داشتم.”
“دنیای کوچکیه. خب، ماشینت چه مشکلی داره؟”
“نیاز به یه چراغ جدید داره.”
“اینکه مشکلی نداره. میتونم در عرض ۱۰ دقیقه درستش کنم. چرا وقتی منتظری، نمیری بشینی تو دفتر؟ آقای برنز صورتحسابت رو مینویسه.”
در دفتر کنار گاراژ آقای برنز پشت میزش نشسته بود و سیگار میکشید. یک مرد کوتاه و کچل بود، ولی مونیکا نمیدونست چقدر کوتاهه، تا اینکه بلند شد و ایستاد و باهاش دست داد.
“ناتهان برنز. از دیدنتون خوشحالم.”
“مونیکا هالووی. اُوون داره چراغ ماشینم رو تعمیر میکنه. گفت شما اوراق رو بنویسید.”
“حتماً مینویسم. شما بفرمایید بشینید. من دو دقیقهای حلّش میکنم.”
مونیکا از پنجرهی دفتر به اوون که روی ماشینش کار میکرد، نگاه کرد. چهرهی جوان و لاغرش شروع به پیر و خسته به نظر رسیدن کرد.
انگار داشت به یک مرد کاملاً متفاوت نگاه میکرد و این مونیکا رو ترسوند. صدای آقای برنز افکارش رو متوقف کرد.
“هالووی رو چطور مینویسید، با دو تا ال یا یه دونه؟”
“چی؟ آه، دو تا. اچ، ای، دو تا ال، اُ، دابلیو، اِی، وای.”
اوُون کار روی ماشین رو تموم کرد، مونیکا رفت بیرون به دیدنش. درست مثل قبل به نظر میرسید و مونیکا چیزی که قبلاً دیده بود رو فراموش کرد. باهاش دست داد.
“بابت کمکت خیلی ازت ممنونم.”
“هر وقت بخوای. از دیدن دوبارهات خوشحالم.”
وقتی اوون رفت، مونیکا هربی رو دید که روی یک صندلی کنار در گاراژ نشسته. داشت ساندویچ میخورد. مونیکا چیزی روی بازوی راستش دید. یه ماهگرفتگی بنفش رنگ بود، از همونی که پدرش داشت.
“خودتی! میدونستم!”
چند قدم به طرف هربی برداشت، ولی ترسوندش. هربی بلند شد و ایستاد و رفت توی گاراژ. وقتی مونیکا پشت سرش رفت داخل، دید که اونجا نیست.
متن انگلیسی فصل
CHAPTER TWO
Herbie
Monica’s car had a broken headlight. As she drove to a garage to have it fixed, the sun came down through the trees along the road, making everything seem more alive than usual.
There was an old man cleaning the ground in front of the garage when Monica parked her car. He had his back to her, so she called to him:
“Excuse me. Do you work here?”
The man did not turn round.
“Excuse me.”
Monica put her hand on the man’s shoulder. He turned quickly and Monica saw her father’s face. Frightened, she put her hands over her mouth. Her father had died five years earlier when she was eighteen.
“Dad! Is that you?”
Tears came to her eyes and her hands shook. The man moved his fingers to his mouth and ears to show her he could not speak or hear.
“Hello there!”
It was the voice of a young man Monica knew from the university. She had forgotten his name.
“It’s Owen, remember? We met at a party last winter.”
“Oh, er yes! I’m Monica.”
“I suppose you’ ve met Herbie. He just started working here this morning.”
Monica wouldn’t look at the man, afraid of what she would see. He was talking to Owen in sign language. Owen spoke as he made the signs with his fingers.
“Of course you can. I told you, Mr Burns lets us take our lunch whenever we want. As long as you’ve finished your work. Okay, you’re welcome.”
Herbie walked away. Suddenly, Owen noticed Monica’s necklace.
“Is that a blue scarab you’re wearing?”
“Yes, a woman at a shop gave it to me. She wouldn’t take any money for it.”
“It was found in a chest believed to be the chest of Osiris, an ancient Egyptian god. I read about it in my class on ancient Egypt. I study archaeology.”
“I think I saw you leaving that class once. I had an economics class right after it in the same room.”
“It’s a small world. So, what’s wrong with your car?”
“It needs a new headlight.”
“Oh, that’s no problem. I can fix that in ten minutes. Why don’t you go sit in the office? While you wait, Mr Burns will write out your bill.”
In the office next to the garage, Mr Burns sat behind his desk smoking a cigar. He was a short, bald man, but Monica didn’t know how short until he stood up to shake her hand.
“Nathan Burns. Pleased to meet you.”
“Monica Halloway. Owen’s fixing my headlight. Er, he said you’d write up the papers.”
“Certainly I will. You just have a seat there. I’ll take care of it in two minutes.”
Monica looked out of the office window at Owen working on her car. His thin, young face began to look old and tired.
It was as if she was looking at a completely different man and it frightened her. Mr Burn’s voice stopped her thinking.
“How do you spell, Halloway, with two Ls or one?”
“What? Oh, two. H, A, double L, O, W, A, Y.”
Monica went outside to see Owen as he finished his work on her car. He looked like he usually did, and Monica forgot about what she thought she had seen before. She shook his hand.
“Thank you very much for your help.”
“Anytime. It was nice to see you again.”
When Owen walked away, Monica saw Herbie sitting on a chair by the garage door. He was eating a sandwich. She saw something on his right arm. It was a purple birthmark, the same kind her father had.
“It is you. I knew it!”
She took a few steps towards Herbie, but she frightened him. He got up and went into the garage. When she followed him inside, she saw that he had gone.