سرفصل های مهم
بالاها
توضیح مختصر
اوون به مونیکا میگه با استادش که اون هم مردگان رو میدید، حرف بزنه.
- زمان مطالعه 0 دقیقه
- سطح ساده
دانلود اپلیکیشن «زیبوک»
فایل صوتی
برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.
ترجمهی فصل
فصل سوم
بالاها
مونیکا بیرون تاپس ایستاده بود، یک قرارگاه معروف دانشجوها، منتظر دوستش ایوان بود.
یک سگ کوچیک با هیجان به سمتش دوید. او دقیقا شبیه سگی بود که در بچه گی داشت. او همون موی کوتاه سیاه و بینی سفید رو داشت. روی بینی اش 4 لکه ی سیاه داشت. تنها تفاوتش رنگش بود.
“پپای، تویی؟” او سگ رو برداشت تا صورتش را ببوسد، همونطور که عادت داشت.
اون مثل سگش پپای کوتاه بود اگرچه زمانی که او 12 سالش بود مرده بود. نگاهش و صدای پارسش براش خیلی آشنا بود.
همونطور که سگ رو تو بغلش نگه داشته بود یک پسر کوچک کتش رو کشید.
“ببخشید خانم میتونم سگم رو پس بگیرم؟” “سگ شماست؟ فکر کردم. منظورم اینه حتما میتونی.”
همونطور که مونیکا سگ رو به پسر می داد، او شروع کرد به وحشیانه پارس کردن. پسر تلاش می کرد که آرومش کنه اما اون میخواست از آغوشش فرار کنه. او سگ رو برد اما مونیکا می تونست صدای پارسش رو تا انتهای خیابون بشنوه.
زمانیکه ایوان رسید مونیکا داشت گریه می کرد. “ایوان باروت نمیشه چه اتفاقاتی داره برام میافته. بیا بریم تو، باید بشینم.” مونیکا همه چیز رو درباره ی گردنبند، درباره ی هربی و درباره ی سگ به ایوان گفت.
“مونیکا تو واقعا به این ها اعتقادنداری، داری؟ اشتباه شده. اون مرد احتمالا فقط شبیه پدرت بوده. تو خودت گفتی که نمی تونسته صحبت کنه. و درباره ی سگ، خیلی سگها شبیه همن.”“اما خیلی واقعی بود ایوان. شاید من فقط میخواستم که واقعی باشه.”
“ببین. اگه تمومش نکنی، خودت رو توی دردسر میندازی. یه اشتباه بود. چیزی دیدی که وجود نداشته.”
یوون تونست مونیکا رو آروم کنه. سفارش پیتزا دادن و شروع به صحبت دربارهی چیزهای دیگه کردن که
مونیکا اُوون رو اون طرف مکان دید.
“حالا بهم نگو که نمیبینمش. همون پسریه که ماشینم رو تعمیر کرد.”
اُوون دید که دارن نگاهش میکنن و دستش رو تکون داد و سلام داد. رفت پیششون و کنارشون نشست.
“خوشحالم که پیدات کردم.”
“اُوون، این یوونه.”
“از دیدنت خوشحالم. ببین، چیزهای بیشتری دربارهی سوسک آبیت خوندم.”
“یه لحظه صبر کن. یه لحظه صبر کن! من تازه داشتم بهش میگفتم چیزی مثل روح یا خدای آفتاب یا هر چیز دیگهای که میخوای بهش بگی وجود نداره.”
“یوون، بذار حرفش رو تموم کنه.”
“مصریان باستان باور داشتن اوزریس، کمک خدای آفتاب، از این سنگ استفاده میکرد تا آدمهای روی زمین بتونن به اونهایی که مُردن کمک کنن. اونها فکر میکردن مردگان باید محاکمه بشن. در این محکمه باید نشون میدادن که کارهای خوبی که روی زمین انجام دادن، بیشتر از کارهای بدشون هست. اعمالشون میتونست با آموزش چیزی به زندگان کمک کنه خودشون رو ارتقا بدن. اگه شخص زنده چیز با ارزشی از زندگی کسی که مُرده یاد بگیره، میتونه به شکل بهتری به زندگیش ادامه بده. این برای زندگان و البته مردگان خوب هست. خدایان میبینن که مردگان از وقتی که زندگی زندگان رو به شکل مثبتی تحت تأثیر قرار دادن، زندگی خوبی دارن.”
“اُوون، این هزاران سال قبل بود!”
“یه لحظه صبر کن، یوون. بذار سعی کنیم این رو بفهمیم. فکر میکنی من میتونم یه شخص مُرده رو دوباره زنده ببینم؟”
“اینو نمیدونم، ولی کسی رو میشناسم که میدیده و میخواد تو رو ببینه. اسمش پروفسور لیود هست. اون کلاسی که بهت دربارش گفتم رو آموزش میداد. میخوای باهاش حرف بزنی؟”
“چرا که نه؟”
“این دیوانهواره!”
مونیکا چند دقیقهای ساکت بود، برای این که داشت به پدرش فکر میکرد. بالاخره از اوون درباره هربی پرسید.
“اون پیرمردی که در گاراژ کار میکنه، کیه؟ اسمش چیه، هربی؟”
“آره، هربی. عجیبه، ولی درست بعد از اینکه رفتی، نتونستیم پیداش کنیم. دیگه برنگشت.”
متن انگلیسی فصل
CHAPTER THREE
Tops
Monica stood outside Tops, a popular student hangout, waiting for her friend Yvonne.
A small dog ran out to her very excitedly. It looked exactly like a dog she had when she was young. It had the same short black fur and white nose. Its nose had 4 black spots on it. The only thing different was its colour.
“Oh Papai, is that you?” She picked the dog out to let it kiss her face, the way it used to.
She was short as her dog Papai even though he had died when she was 12. The look in his eyes and the sounds of his barks was so familiar to her.
As she held the dog in her arms, a young boy pulled her jacket.
“Excuse me miss, can I have my dog back please?” “Oh, is this yours? I thought. I mean of course you can.”
As Monica gave the boy the dog, it began to bark wildlently. The boy tried to keep it quiet but it tried to jump out of his arms.
He carried the dog away but Monica could hear it’s barking all the way down the street.
When Yvonne arrived, Monica was crying. “Oh, you’ll never believe what’s happening to me. Let’s go inside, I need to sit down.” Monica told Yvonne all about the necklace, about Herbie, about the dog.
“Monica you really don’t believe all that, do you? It was a mistake. The old man probably just looked like your father. You said yourself he couldn’t talk. And the dog, many dogs look the same.” “But it was so real Yvonne. Maybe I just wanted to believe it was real.”
“Look. If you don’t stop this, you’ll get yourself into trouble. It was a mistake. You saw something which wasn’t there,”
Yvonne was able to make Monica relax. They ordered their pizza and began to talk about other things when
Monica saw Owen across the room.
“Now don’t tell me I don’t see him. That’s the guy who fixed my car.”
Owen saw them looking over at him, and he waved hello. He walked over and sat with them.
“I’m glad I found you.”
“Owen, this is Yvonne.”
“Pleased to meet you. Look, I’ve read more about your blue scarab.”
“Wait a minute. wait a minute! I’ve just finished telling her that there is no such thing as ghosts or sun gods or whatever else you want to tell her.”
“Yvonne, let him finish.”
“The ancient Egyptians believed that Osiris, the sun god’s helper, used that stone so that people on earth could help those who had died. They thought dead people had to go through a trial. In that trial, they had to show that the good things they had done on earth were greater than the bad things. Their actions could help the living improve themselves by teaching them something. If the living learn something valuable from the life of someone else, who is now dead, they can continue living their lives in a better way. This is good for the living but also for the dead. The gods will see that the dead had lived good lives since they continue influencing the living in a positive way.”
“Owen, that was thousands of years ago!”
“Wait a minute, Yvonne. Let’s just try to understand this. Do you think I could have seen a dead person alive again?”
“I don’t know about that, but I know someone who does, and he’d like to meet you. His name is Professor Lloyd. He taught that class on ancient Egypt I told you about. Would you like to talk to him?”
“Why not?”
“This is mad!”
Monica was silent for a few minutes, because she was thinking of her father. She finally asked Owen about Herbie.
“Who’s that old man who is working at the garage? What’s his name, Herbie?”
“Yeah, Herbie. Strange, but right after you left, we couldn’t find him. He never came back.”