سرفصل های مهم
پروفسور لیود
توضیح مختصر
پروفسور اطلاعاتی در مورد سنگ آبی به مونیکا و اُوون میده.
- زمان مطالعه 0 دقیقه
- سطح ساده
دانلود اپلیکیشن «زیبوک»
فایل صوتی
برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.
ترجمهی فصل
فصل چهارم
پروفسور لیود
وقتی اوون و مونیکا درِ پروفسور لیود رو زدن، صدای میو میوی گربهای رو از داخل شنیدن. بعد، صدای قدمهای پروفسور لیود رو شنیدن که به طرف در میاومد، بعد، خودش رو دیدن، یک مرد خوش هیکل و قد بلند و عینکی بود. موی صاف و جوگندمی داشت و چهره ملایم و مهربان. با لبخندی بزرگ بهشون خوشآمد گفت.
“باید مونیکا باشی.”
“سلام، پروفسور لیود. از دیدنتون خوشحالم.”
“من هم از دیدنت خوشحالم. از چیزی که اوون بهم گفته، تو چیزی داری که ممکنه خیلی قدرتمندتر از اونی باشه که ما میدونیم.”
آپارتمان پروفسور لیود پر از کتاب و گربه بود. دیوارها پوشیده از قفسههای کتاب بودن و گربهها از هر رنگی روی میزها نشسته بودن و روی زمین راه میرفتن، یا خودشون رو به پاهای مونیکا میمالیدن. مونیکا یه گربهی مشکی رو با پنجههای سفید برداشت.
“عاشق گربههاتونم، پروفسور.”
“هندیهای کارای پروی جنوبی باور داشتن که روح گربه زندگی ما رو کنترل میکنه. احتمالاً گربهها و زندگی من رو میشناسن.”
پروفسور لیود با صدای بلند خندید. دو تا از گربهها رو که به وسط اتاق که یک چراغ روشن از روی یک میز سفید مربع شکل و چهار تا صندلی آویزون بود میرفتن، برداشت.
سر میز نشستن و پروفسور خواست سوسک آبی رو ببینه. یک عدسی یک اینچی گرد که دورش شیشهی مشکی بود، روی چشم چپش گذاشت و پشت سنگ رو بررسی کرد.
“آه، بله. این هم نشانها.”
پروفسور ساکت بود. عدسی رو از روی چشمش برداشت و به مونیکا نگاه کرد. اوون نگران بود.
“چی شده، پروفسور؟”
“به نظر مونیکا انتخاب شده که پیغامرسان خدایان باشه.”
“خدایان! پروفسور، شما که واقعاً به خدایان اعتقاد ندارید، دارید؟”
“چیزی که میگم این هست که این سنگ دقیقاً شبیه سنگ اساطیر باستان هست. در افسانه میگه افراد مشخصی انتخاب میشن که این رو بندازن گردنشون.”
“این همون چیزیه که زنی که این سنگ رو به من داد گفت.”
“پروفسور، نشانها چی هستن؟”
پروفسور سنگ رو گرفت جلوی نور.
“نمیتونید بدون عدسی به وضوح ببینیدش، ولی این نشان اینجا دندون یه سگه. سگ مردگان رو نظاره میکنه. و این هم بال شاهین هست. شاهین برای انتقام مردگان فریاد میزنه. ولی نشانی هست که همهی نشانها رو به هم مرتبط میکنه - شاخ گرد قوچ. این قدرت آب رو نشون میده. میتونه به مردگان زندگی ببخشه. سوسکِ جلوش که نشان آفتاب هست، با آب عمل میکنه تا هم برای زندگان و هم مردگان آرامش بیاره.”
“همه اینها رو از کجا میدونید؟”
“در مزارهای مصر باستان نوشته شدن، ولی یک راه دیگه وجود داره که بفهمیم حق داریم یا نه.”
“چی هست؟”
“میتونیم سنگ رو آزمایش کنیم تا ببینیم چه قدرتی داره.”
متن انگلیسی فصل
CHAPTER FOUR
Professor Lloyd
When Owen and Monica knocked on Professor Lloyd’s door, they heard a cat miaowing inside. They heard Professor Lloyd’s footsteps coming toward the door, then they saw him: a tall well-built man with glasses. He had straight, grey-white hair and a soft, kind face. He welcomed them with a large smile.
“You must be Monica.”
“Hello Professor Lloyd. It’s a pleasure to meet you.”
“The pleasure is mine. From what Owen tells me, you have something which may be more powerful than we know.”
Professor Lloyd’s flat was filled with books and cats. Each wall was covered with shelves of books, and there were cats of every different colour sitting on tables, walking across the floor, or rubbing themselves against Monica’s legs. Monica picked up a black one with white paws.
“I love your cats, Professor.”
“The Kauri Indians of southern Peru believe the cat spirit controls our lives. They probably know my cats and my life.”
Professor Lloyd laughed loudly. He picked up two of the cats as they walked to the middle of the room where a bright light hung over a square white table with four chairs.
They sat at the table, and the professor asked to see the blue scarab. He put a round, one-inch eyepiece with black glass over his left eye, and he studied the back of the stone.
“Ah, yes. Here are the markings.”
The professor was quiet. He took the eyepiece away from his eye and looked at Monica. Owen was worried.
“What is it Professor?”
“It seems that Monica has been chosen as a messenger for the gods.”
“Gods! Professor, you don’t really believe in the gods, do you?”
“What I mean is that this stone is exactly like the one in ancient mythology. The myth says that certain people are chosen to wear it.”
“That’s what the woman said who gave it to me.”
“Professor, what are the markings?”
The Professor held the stone up to the light.
“You can’t see it clearly without the eyepiece, but this marking here is the teeth of a dog. The dog watches over the dead. And here is the wing of a hawk. The hawk cries for the revenge of the dead. But here is the sign connecting all the others - the round horn of the ram. This represents the power of water. It can give life to the dead. The scarab on the front, which represents the sun, acts together with water to bring peace to both the living and the dead.”
“How do you know all this?”
“It is written in ancient Egyptian tombs, but there is another way to see if we are right.”
“What’s that?”
“We can test the stone to see what kind of power it has.”