سرفصل های مهم
اوزیریس و شیث
توضیح مختصر
مونیکا تصمیم میگیره به اوون کمک کنه.
- زمان مطالعه 0 دقیقه
- سطح ساده
دانلود اپلیکیشن «زیبوک»
فایل صوتی
برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.
ترجمهی فصل
فصل هفتم
اوزیریس و شیث
اُووِن کتابی درباره خدایان مصر میخوند. نوشته بود اوزیریس خدایی که مردگان رو قضاوت و داوری میکنه، زمانی پادشاه بود. برادرش میخواست پادشاه رو بکشه، بنابراین به اوزیریس حیله زد. یک صندوق زیبا و بزرگ آورد و به پادشاه گفت اگه داخلش جا بگیره میتونه صندوق رو داشته باشه. بعد از اینکه پادشاه توی صندوق دراز کشید، شیث سریعاً درش رو بست و انداخت تو رودخانهی نیل و صندوق به دریا رفت.
اوون کتاب رو گذاشت زمین، برای اینکه شروع به فکر به مرگ پدر خودش کرد. پدرش در یک سایت باستانشناسی کشته شده بود. یک باستانشناس مشهور بود، و اوون هم به همین دلیل میخواست باستانشناس بشه. وقتی مُرد عموی اوون هم با پدرش بود. بعد از اون، اومد با اوون و مادرش زندگی کرد و اوون همیشه فکر میکرد عموش اهمیتی به مرگ پدرش نمیده. هیچ وقت دربارش حرف نمیزد و طوری رفتار میکرد که انگار پدر اوون هست. صدایی که در خونهی پروفسور شنیده بود، یک مرتبه معنایی براش پیدا کرد. احساس کرد باید با مونیکا حرف بزنه. به یاد آورد کجا زندگی میکنه، برای اینکه از خونهی پروفسور به خونهاش رسونده بودش. امیدوار بود خواب نباشه.
وقتی درش با صدای بلند زده شد، مونیکا خواب بود. باعث شد بترسه.
“کیه؟”
“منم، اوون. میتونی در رو باز کنی؟ باید باهات حرف بزنم!”
اوون خیلی بد به نظر میرسید. کتابهاش رو محکم تو بغلش گرفته بود و موهاش روی سرش سیخ ایستاده بودن، انگار داشته موهاش رو میکشیده.
“میتونم بیام داخل؟ یه چیز خیلی مهم دارم که دربارش باهات حرف بزنم.”
“بله، بیا تو، ولی آروم باش.”
وقتی اوون براش تعریف میکرد چی خونده، مونیکا شکلاتی داغ درست کرد.
“هنوز هم نمیفهمم این داستان چه ربطی به عموت داره.”
“اون صدای عموم بود که تو خونهی پروفسور لیود شنیدیم. من میدونم اشتباهه، ولی همیشه فکر میکردم عموم ربطی به مرگ پدرم داره. هیچ وقت دربارش حرف نمیزد.”
“ولی این ربطی به جواهر نداره.”
“داره. یادت نمیاد پروفسور لیود درباره نشانهای پشتش بهمون گفت؟”
“بله.”
“خوب، یکی از اون نشانها شاخ قوچ بود. این نشان آب هست که تمام نشانهای دیگه رو به هم مرتبط میکنه. اوزیریس در آب کشته شد. اون مراقب مردگان هست، به همین دلیل هم نشان دندون سگ وجود داره.”
“و بال شاهین؟”
“پسر اوزیریس، هوروس، عموش رو به خاطر پدرش کشت. وقتی هوروس مرد، خدای شاهین شد که وقتی پدرش مردگان رو قضاوت میکنه و به خاطرشون گریه میکنه کنار پدرش میشینه.”
مونیکا دست به جواهر دور گردنش زد. میدونست که اون و اوون بنا به دلیلی به هم رسیدن. شاید میتونست کاری براش انجام بده. اوون فنجون شکلات داغش رو گرفته بود و به سختی فکر میکرد. بالاخره حرف زد.
“فکر میکنم باید برم و با عموم حرف بزنم.”
“احتمالاً خوشش بیاد.”
“پنج ساله باهاش حرف نزدم.”
“میخوای باهات بیام؟”
به مونیکا نگاه کرد. “بله.”
متن انگلیسی فصل
CHAPTER SEVEN
Osiris and Seth
Owen was reading a book about Egyptian gods. It said that Osiris, the one who judges those who die, was once a king. His brother Seth wanted to be king, so he played a trick on Osiris. He brought him a beautiful, large chest, and he told the king that he could have the chest if he could fit inside it. After the king lay down in the chest, Seth quickly closed it, threw it into the Nile river, and it sailed out to sea.
Owen put the book down, because he began thinking of his own father’s death. His father had been killed at an archaeological site. He was a famous archaeologist, which is why Owen wanted to be one. Owen’s uncle was with Owen’s father when he died. He came to live with Owen and his mother afterwards, and Owen had always thought his uncle didn’t care about his father’s death. He never talked about him and he behaved as if he were Owen’s father. The voice he heard at the professor’s suddenly meant something to him. He felt he had to talk to Monica. He remembered where she lived, because he had driven her home from the professor’s. He hoped she wasn’t asleep.
Monica was asleep when she heard the loud knocking at her door. It frightened her.
“Who is it?”
“It’s me, Owen. Could you open the door? I have to talk to you!”
Owen looked awful. He held his books tightly in his arms and his hair stood up on his head as if he had been pulling at it.
“Can I come in? I’ve got something really important to talk to you about.”
“Yes, come in, but calm down.”
Monica made them some hot chocolate while Owen told her what he had read.
“I still don’t understand what that story has to do with your uncle.”
“That was my uncle’s voice we heard at Professor Lloyd’s. I know it’s wrong, but I always thought my uncle had something to do with my father’s death. He never talked about it.”
“But that has nothing to do with the scarab.”
“It does. Don’t you remember Professor Lloyd telling us about the markings on the back?”
“Yes.”
“Well, one of those marks was the ram’s horn. It’s the sign of water, which connects all the other signs. Osiris was killed by water. He looks after the dead, that’s why there arc the markings of the dog’s teeth.”
“And the hawk’s wing?”
“Osiris’ son, Horus, killed his uncle for his lather. When Horus died, he became the hawk god who sits by his father when he judges the dead and cries for them.”
Monica touched the scarab around her neck. She knew that she and Owen had been brought together for some reason. Maybe she could do something for him. Owen was holding his cup of hot chocolate, thinking very hard. Finally, he spoke.
“I think I should go and talk to my uncle.”
“He would probably like that.”
“I haven’t spoken to him in five years.”
“Would you like me to go with you?”
He looked at Monica. “Yes.”