سرفصل های مهم
قبرستون
توضیح مختصر
مونیکا به مزار پدر و مادرش میره.
- زمان مطالعه 0 دقیقه
- سطح ساده
دانلود اپلیکیشن «زیبوک»
فایل صوتی
برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.
ترجمهی فصل
فصل نهم
قبرستون
بعد از ترک خونهی عمو باب، مونیکا کاری کرد که اوون انتظارش رو نداشت. ماشین رو به طرف قبرستون روند.
“کجا داریم میریم؟”
“پدر و مادرم اینجا دفن شدن. میخوام سنگ قبرشون رو ببینم.”
ماشین رو در پارکینگ ملاقاتکنندگان پارک کردن، بعد پیاده رفتن. آفتاب خیلی روشن بود. از وسط زمینی پر از صلیب سفید و سنگهای مزار رد میشدن. ایستادن تا به چند تا سنگ قبر قدیمی نگاه کنن.
“این یکی رو ببین، ۱۸۲۶.”
“و این یکی از سال ۱۹۰۵ هست. مایکل ماسون. ببین، زنش یک سال بعد مُرده.”
“فکر میکنم من باستانشناسی رو به خاطر ارتباط بین دو دوره از زمان دوست دارم. منظورم اینه که وقتی شیوهی زندگی یک نفر رو صدها سال پیش درک میکنم، زندگی که الان داریم رو هم بیشتر درک میکنم.”
مونیکا دست اوون رو گرفت و با هم به مزار پدر و مادرش رفتن.
“اونا اصلاً اینجا دفن نشدن. ما این مزارها رو فقط برای به یاد آوردنشون داریم. توی دریا مُردن. جسدشون پیدا نشد.”
مونیکا یه شیشه آب از جیب کتش درآورد. کمی از آب رو روی هر کدوم از سنگ مزارها ریخت.
“این دیگه چیه؟”
“آبیه که از دریا برداشتم. در مراسم ختم پدر و مادرم بودم، ولی هیچ وقت احساس نکردم که ازشون خداحافظی کردم. این روشی هست که به ذهنم رسیده انجام بدم تا بهشون بگم همه چیز رو به راهه.”
“بین تو و پدر و مادرت مشکلی وجود داشت؟” “خوب، پدرم تعطیلات خانوادگیمون رو دوست داشت. تابستونی که مُردن، اولین باری بود که من با اونها نرفتم. چند تا از دوستهام تو ساحل خونه داشتن. ۱۸ ساله بودم. دوست داشتم با دوستانم باشم. بابام و من دعوای بزرگی کردیم. قبل از اینکه به تعطیلاتشون با قایق برن با هم حرف نزدیم. احساس گناه میکردم. در حقیقت هیچ وقت خودم رو نبخشیدم، تا اینکه شروع به باور به این جواهر کردم.”
سنگ دور گردنش رو لمس کرد. “فکر میکنی پدرت یک جورهایی احساس بکنه که بحث شما در مقایسه با اینکه چقدر همدیگه رو دوست داشتید، هیچ معنایی نداشته؟”
“همچین چیزی. از موقعی که این جواهر رو به دست آوردم، تمام چیزهایی که دیدم و شنیدم بهم امید داده. میخوام باور داشته باشم به خاطر کارهای خوبی که کسانی که قبل از من زندگی کردن، انجام دادن، حالا زندگی بهتری دارم. این زندگی اونها رو توجیه میکنه. اگه چیزی که مصریان باستان میگفتن حقیقت داشته باشه، منظورم این حقیقت هست که زندگی آدمها بعد از مرگشون قضاوت میشه، پس باور دارم که این وظیفه ما هست که به خدایان نشون بدیم که اونهایی که مُردن با اعمال خوبشون به ما کمک کردن. و این دلیل خوبی برای این هست که بهترین کاری که از دستمون بر میاد رو انجام بدیم.”
وقتی اوون و مونیکا زیر آفتاب روشن طلایی برگشتن به ماشین، شبیه دو تا جسم تیره بودن که به آرومی در دوردستها ناپدید میشدن.
متن انگلیسی فصل
CHAPTER NINE
Cemetery
After leaving Owen’s uncle, Monica did something Owen didn’t expect. She drove the car into a cemetery.
“Where are we going?”
“My parents were buried here. I want to see their gravestones.”
They parked the car in the visitors’ car park, then walked. The sun was very bright. They were walking through a field of white crosses and gravestones. They stopped to look at some of the older ones.
“Look at this one, 1826.”
“And this one is from 1905. Michael Mason. Look, his wife died a year later.”
“I think I like archaeology because of the connection between two periods of time. I mean, when I understand the way someone lived hundreds of years ago, I understand more about the way we live now.”
Monica took Owen’s hand and walked with him to her parents’ graves.
“They were never buried here. We just have the graves to remember them. They died at sea. Their bodies were never found.”
Monica took a jar of water from her coat pocket. She poured some of it over each of her parents’ gravestones.
“What’s that?”
“It’s water I took from the sea. I was at my parents’ funeral, but I never felt like I said goodbye. This is something I thought of doing to let them know that everything is okay.”
“Was there a problem between you and your parents?” “Well, my father loved our family holidays. The summer they died was the first time I hadn’t gone with them. Some friends of mine had a beach house. I was eighteen. I wanted to be with my friends. My dad and I had a big fight. We didn’t talk to each other before he left on their boat trip. I felt guilty about that. In fact, I never forgave myself, until I began to believe in this scarab.”
She touched the stone on her neck. “You think your father will somehow feel that your argument meant nothing compared to how much you loved each other?”
“Something like that. All the things I’ve seen and heard since I got the scarab have given me hope. I would like to believe that I live a better life now because of the good things done by the people who lived before me. It does justify their life. If what the ancient Egyptians said was true, I mean the fact that people’s lives are judged after they die, then I believe it’s our duty to show the gods that those who died did help us by their good actions. It’s a good reason to do the best you can.”
As Owen and Monica walked back to the car in the bright golden sunlight, they looked like two dark figures slowly disappearing into the distance.