سرفصل های مهم
هواپیما به مقصد مراکش
توضیح مختصر
نیک و شلی جلوی خارج کردن چشمان مونتزوما رو از کشور میگیرن.
- زمان مطالعه 0 دقیقه
- سطح ساده
دانلود اپلیکیشن «زیبوک»
فایل صوتی
برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.
ترجمهی فصل
فصل سوم
هواپیما به مقصد مراکش
مرد داد کشید: “دستهاتون رو ببرید بالا و سعی نکنید باهوش بازی در بیارید.” نیک و شلی دستهاشون رو بردن بالا. مرد با صدای خیلی آرومتری گفت: “خیلی خوب.” چشمهاش تند تند از یک طرف به طرف دیگه حرکت میکردن. “حالا به طرف دیوار برگردید.” اونها برگشتن.
درست همون موقع، شلی پایین رو نگاه کرد. جلوش روی زمین یه سنگ بود . نیک چند دقیقه قبل ازش برای شکستن قفل در استفاده کرده بود. شلی فکر کرد: “خوب، یا حالا یا هرگز.” خیلی سریع افتاد روی زمین، برگشت و سنگ سنگین رو به طرف مرد انداخت. به یک طرف سر مرد خورد.
شروع کرد: “اِی کثافت کوچولو…!” و تفنگش رو به طرف شلی گرفت ولی نیک خیلی سریع عمل کرد. در عرض یک ثانیه برگشت و بازوی مرد رو تا میتونست محکم به طرف ماشین شلی کشید. یک چیز فلزی خورد به زمین. بعد نیک صدای شلی رو شنید. شلی داد زد: “خوبه. من تفنگ رو برداشتم.”
مرد مو مشکی بلافاصله ایستاد. به تفنگ تو دست شلی نگاه کرد و گفت: “نه، نه . لطفاً به من شلیک نکن …”
نیک گفت: “حالا بهتره.” به طرف در رفت، بیرون رو نگاه کرد و در رو بست. ادامه داد: “حالا تو پسر خوبی میشی و در مورد چشمان مونتزوما بهمون میگی. درسته، خودشه، مگه نه، آقای .؟”
مرد گفت: “اسم من بلین هست. هری ب… بلین. چی میخوای بدونی؟”
نیک لبخند زد. گفت: “همه چیز رو. ولی اول الماسها کجان؟”
بلین گفت: “دست من نیستن. در … در ویلا هستن. دست هریس و دریک هستن.”
شلی پرسید: “هریس و دریک؟”
بلین جواب داد: “پائول هریس و جانیس دریک. اونا الماسها رو دزدیدن. من کاری نکردم. واقعاً! من فقط ماشین رو روندم. لطفاً …”
همون لحظه، شلی دستش رو روی بازوی نیک گذاشت. به طرف یکی از پنجرههای شکسته اشاره کرد و گفت: “یه نفر داره ما رو تماشا میکنه.” نیک به طرف پنجره نگاه کرد و زنی رو اون طرف باغچه دید. دوربین به دست بیرون ویلا ایستاده بود.
نیک گفت: “راست میگی. بیا، نمیتونیم اینجا بمونیم.”
هری بلین پرسید: “چیکار میخواید بکنید؟”
نیک برگشت. جواب داد: “سؤال خیلی خوبیه.”
درست همون موقع یک صدای ناگهانی اومد. صدای موتور ماشین بود. نیک دوباره به طرف پنجره نگاه کرد و رنوی آبی رو دید. داشت میرفت. داد زد: “دارن فرار میکنن!”
بلین گفت: “چی! بدون من؟ کثافتها …!”
شلی گفت: “زود باش، بلین! کجا دارن میرن؟ بهمون بگو!” تفنگ رو به طرف سر بلین نشانه گرفت. “حالا.”
رنگ صورت بلین کاملاً پریده بود. “خیلیخب، خیلیخب . دارن به فرودگاهی کوچیک تقریباً در ۲۰ کیلومتری اینجا میرن. دارن الماسها رو با هواپیمای ساعت ۹ به مراکش میبرن.”
نیک به ساعتش نگاه کرد. هشت و ده دقیقه بود. گفت: “بیا، بلین. تعقیبشون میکنیم و تو میتونی راه رو نشون بدی.”
ده دقیقه بعد، نیک داشت به سرعت هر چه تمام در طول یک جادهی بیرون شهریِ باریک اسپانیایی میروند. شلی هنوز در صندلی پشت تفنگ رو در دست نگه داشته بود. بلین با طنابی دور دستهاش کنارش نشسته بود. گفت: “فرودگاه تقریباً دو کیلومتر جلوتر سمت چپه.”
بعد، یکمرتبه صدای بلندی از پشت سرشون اومد. شلی برگشت. گفت: “وای، نه! تو دردسر افتادیم، نیک. پلیسه.”
نیک جواب نداد.
شلی پرسید: “خوب، نمیخوای نگه داری؟”
نیک جواب داد: “نه. این خیلی مهمه. زمان نداریم.”
شلی دوباره پشت سرش رو نگاه کرد. حالا یه چراغ آبی بالای ماشین پلیس روشن بود و یکی از افراد ماشین داشت با بیسیم حرف میزد. بعد از چند ثانیهای شلی گفت: “تمام این اتفاقات واقعاً داره رخ میده؟ منظورم اینه که .. من برای استراحت و تعطیلات به اروپا اومدم.”
درست همون موقع پیچیدن و بلین داد زد: “همینجاست!” جلوشون یک زمین بزرگ بود. در یک طرف، چند تا ساختمون کوتاه و مدرن بود. رنوی آبی کنار یکی از ساختمونها بود و وسط زمین یه هواپیمای کوچیک بود. هواپیما شروع به حرکت کرده بود.
شلی گفت: “دارن فرار میکنن.”
نیک جواب داد: “آه، نه، فرار نمیکنن.” حالا داشتن به اون طرف زمین به طرف هواپیما میرفتن. ماشین پلیس فقط چند متر پشت سرشون بود.
نیک گفت: “ماشین رو میبرم جلوی هواپیما، باشه؟”
بلین به شلی نگاه کرد. رنگ صورتش خاکستری شده بود. اول هیچ کدوم جواب ندادن، بعد شلی گفت: “نیک، فکر میکنی ایدهی خوبی باشه …”
ولی دیر شده بود. یک لحظه بعد هواپیما تقریباً روشون بود. شلی میتونست چشمهای خلبان رو ببینه. بعد در عرض یک ثانیه، همه چیز عوض شد. هواپیما یک مرتبه به سمت چپ پیچید، یکی از بالهاش به زمین خورد، و مثل یک گلولهی آتشین نارنجی در هم شکست.
ساعت ۱۱ صبح روز بعد، نیک، شلی، کلیر و جوز دوئرو همه به موزهی پرادو رفتن. بیرون، چند تا خبرنگار روزنامه، رادیو و تلویزیون منتظرشون بودن.
یکی از اونها پرسید: “چه حسی دارید، خانم مارن؟”
شلی با لبخندی کمرنگ جواب داد: “خسته.”
یکی دیگه پرسید: “بعد از سقوط هواپیما چه اتفاقی افتاد، آقای هارمان؟ میتونید بهمون بگید؟”
نیک گفت: “خوب، اول من و شلی داستانمون رو به پلیس گفتیم. بعد دو تا ماشین آتشنشانی رسیدن. چند دقیقه بعد، یکی از آتشنشانان الماسها رو در هواپیما پیدا کرد. همش همین، واقعاً.”
گزارشگر ادامه داد: “هریس و دریک در سقوط هواپیما مردن ولی بلین چی؟ چه اتفاقی برای اون میافته؟”
نیک جواب داد: “نمیدونم. پلیس باید به این سؤال جواب بده. حالا لطفاً ما رو ببخشید.”
جوز، داخل موزه، نیک، شلی و کلیر رو به طبقهی دوم برد. چشمان مونتزوما که حالا به محفظهی شیشهای برگردونده شده بودن، رو اونجا نشونشون داد. لحظهای هیچکس حرف نزد. بعد شلی صورتش رو به شیشه چسبوند و با ملایمت گفت: “زیبان!”
بعد از اون، جوز به هارمانها و شلی گفت: “بیاید و با من در یکی از بهترین رستورانهای مادرید نهار بخورید.”
کلیر گفت: “ممنونم، جوز.” بعد به طرف شلی برگشت. “کی میری زاراگوزا؟ وقت داری نهار بخوری؟”
شلی گفت: “البته” و همه از در پشتی از ساختمان خارج شدن. بعد شلی به بالا، به آسمون گرم و آبی نگاه کرد و چشمهاش رو نیمه بست. گفت: “آه، ولی عینک آفتابی من تو ماشینه. فقط بذارید برم بیارمشون، باشه؟ میتونید یه دقیقه اینجا منتظر بمونید؟”
کلیر جواب داد: “وای نه.” بازوی شلی رو گرفت و خندید. “این بار من و نیک هم با تو میایم.”
متن انگلیسی فصل
CHAPTER THREE
The plane to Morocco
‘Put your hands in the air and don’t try anything clever’ shouted the man. Slowly Nick and Shelley put their hands in the air.
‘Very good,’ said the man more quietly. His eyes were moving quickly from side to side. ‘Now turn towards the wall.’ They turned.
Just then Shelley looked down. On the floor in front of her there was a rock. Nick used it a few minutes earlier when he broke the lock on the door.
‘Well, it’s now or never,’ she thought. Quickly she dropped to the floor, turned and threw the heavy rock at the man. It hit him on the side of the head.
‘You dirty little.!’ he began and pointed his gun at Shelley, but Nick was too fast for him.
In a second he turned and pushed the man’s arm as hard as he could against Shelley’s car. Something metal hit the ground.
Then Nick heard Shelley’s voice.
‘It’s OK,’ she shouted. ‘I’ve got the gun.’
Immediately the dark-haired man stopped. He looked at the gun in Shelley’s hand and said, ‘No, no, p. please don’t shoot m– me.’
‘That’s better,’ said Nick. He walked to the door, looked outside, then closed it. ‘Now,’ he continued, ‘you’re going to be a good boy and tell us about the Eyes of Montezuma. That’s right, isn’t it, Mr.?’
‘Blane– My name’s Harry B. Blane,’ said the man. ‘What do you want to know?’
Nick smiled. ‘Everything,’ he said. ‘But first, where are the diamonds?’
‘I haven’t g– got them,’ said Blane. ‘They’re in– they’re in the villa. Harris and Drake have got them.’
‘Harris and Drake’ asked Shelley.
‘Paul Harris and Janice Drake,’ Blane replied. ‘They stole the diamonds. I didn’t do anything. Really! I just drove the car. Please, don’t.’
At that moment Shelley put a hand on Nick’s arm. ‘Someone’s watching us,’ she said, and pointed towards one of the broken windows. Nick looked through it and saw a woman on the other side of the garden.
She was standing outside the villa and had a pair of binoculars in her hands.
‘You’re right,’ said Nick. ‘Come on, we can’t stay here.’
‘What are you going to do’ asked Harry Blane.
Nick turned. ‘That’s a very good question,’ he replied.
Just then there was a sudden noise. It was a car engine. Nick looked through the window again and saw the blue Renault. It was driving away. ‘They’re escaping’ he shouted.
‘What! Without me’ said Blane. ‘The dirty.!’
‘Quick, Blane,’ said Shelley. ‘Where are they going? Tell us.’ She pointed the gun at Blane’s head. ‘Now!’
Blane’s face went completely white. ‘OK, OK. They’re going to a small airport about twenty kilometres from here. They’re taking the diamonds to Morocco on a plane at nine o’clock.’
Nick looked at his watch. It was ten past eight. ‘Come on, Blane,’ he said. ‘We’re going to follow them, and you can show us the way.’
Ten minutes later Nick was driving as fast as he could along the narrow Spanish country roads.
In the back seat Shelley was still holding the gun. Blane was beside her with a rope round his hands. ‘The airport’s about two kilometres from here on the left,’ he said.
Then suddenly there was a loud noise behind them. Shelley turned. ‘Oh no,’ she said. ‘We’ve got trouble– Nick. It’s the police.’
Nick didn’t answer.
‘Well, aren’t you going to stop’ asked Shelley.
‘No,’ answered Nick. This is too important. We haven’t got the time.’
Shelley looked behind her again. Now there was a blue light on top of the police car and one of the men inside was talking on a radio. After a few seconds she said, ‘Is all this really happening?
I mean. I came to Europe for a rest and a holiday.’
Just then they turned a corner and Blane shouted, ‘There it is!’ In front of them was a big field. On one side of it there were several low, modern buildings. Next to one of them was the blue Renault and in the middle of the field was a small plane. It was already moving.
‘They’re going to escape,’ said Shelley.
‘Oh no they’re not,’ replied Nick. They were now driving across the field towards the plane. The police car was only a few metres behind them.
‘I’m going to drive in front of the plane, OK’ said Nick.
Blane looked at Shelley. His face was grey. Neither of them replied at first, then Shelley said, ‘Nick, are you sure that’s a good.?’
But it was already too late. The next moment the plane was almost on top of them. Shelley could see the pilot’s eyes. Then in a second everything changed.
The plane suddenly turned to the left, one of its wings hit the ground, and it crashed in a ball of orange fire.
At eleven o’clock the next day, Nick, Shelley, Clare and Jose Duero all arrived at the Prado Museum. Outside, several newspaper, radio and television reporters were waiting for them.
‘How do you feel, Ms Marn’ asked one of them.
‘Tired,’ replied Shelley, with a slow smile.
‘What happened after the plane crashed, Mr Harman? Can you tell us’ asked another.
‘Well,’ said Nick, ‘first, Shelley and I told the police our story. Then two fire engines arrived. A few minutes after that, one of the fire-fighters found the diamonds in the plane. That’s all, really.’
‘Harris and Drake died in the crash,’ the reporter continued, ‘but what about Blane? What’s going to happen to him?’
‘I don’t know,’ answered Nick. ‘That’s a question for the police. Now, please excuse us.’
Inside the museum Jose took Nick, Shelley and Clare to the second floor. There he showed them the Eyes of Montezuma, back in their glass case again.
For a moment nobody spoke. Then Shelley put her face next to the glass and said softly, ‘They are– beautiful!’
After that, Jose said to the Harmans and Shelley, ‘Come and have lunch with me at one of the best restaurants in Madrid.’
‘Thanks, Jose,’ said Clare. Then she turned to Shelley. ‘What time are you leaving for Zaragoza? Have you got time for lunch?’
‘Sure,’ said Shelley, and they all went out of the building through a back door.
Then she looked up at the hot, blue sky and half closed her eyes. ‘Oh, but my sunglasses are in the car,’ she said. ‘Just let me go and get them, OK?
Can you wait here a minute?’
‘Oh no,’ replied Clare. She took Shelley’s arm and laughed. ‘This time– Nick and I are coming with you.’