کتاب های خیلی ساده

179 کتاب | 986 فصل

راز

توضیح مختصر

ماهیگیر بالاخره روحش رو می‌فرسته بره و میره توی دریا پیش پری دریاییش.

  • زمان مطالعه 0 دقیقه
  • سطح ساده

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

این فصل را می‌توانید به بهترین شکل و با امکانات عالی در اپلیکیشن «زیبوک» بخوانید

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

فایل صوتی

برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.

ترجمه‌ی فصل

فصل سوم

راز

سگی پارس کرد و رقاص‌ها ایستادن. به طرف مرد رفتن و دستش رو بوسیدن.

جادوگر با ملایمت گفت: “بیا! بیا نیایش کنیم.” ماهیگیر می‌خواست این کار رو انجام بده، و پشت سر جادوگر رفت. ولی وقتی نزدیک مرد شد، اسم خدا رو صدا زد.

وقتی این کار رو کرد، جادوگرها جیغ کشیدن و دور شدن. اسبی اومد و مرد سوار شد. با ناراحتی به ماهیگیر نگاه کرد و بعد ناپدید شد.

جادوگر مو قرمز سعی کرد پرواز کنه و بره، ولی ماهیگیر جلوش رو گرفت.

جادوگر داد زد: “بذار برم. نباید اسم خدا رو بیاری.”

ماهیگیر جواب داد: “نه، تو زندانی من هستی. حالا راز رو بهم بگو.”

جادوگر گفت: “چی رازی؟” سعی کرد فرار کنه.

ماهیگیر جواب داد: “خودت‌ میدونی.”

جادوگر شروع کرد به گریه و به ماهیگیر گفت: “هر چیزی میخوای از من بخواه، ولی اون رو نخواه!”

ماهیگیر خندید و نمی‌خواست جادوگر رو آزاد کنه.

جادوگر نمی‌تونست فرار کنه بنابراین گفت: “من هم به زیبایی پری دریایی هستم” و صورتش رو نزدیک صورت ماهیگیر کرد.

ولی ماهیگیر جادوگر رو کنار زد و گفت: “می‌کشمت. باید راز رو همین حالا بهم بگی.”

جادوگر لرزید. گفت: “خیلی‌خب. این روح تو هست، نه مال من.”

یه چاقوی کوچیک بهش داد.

ماهیگیر پرسید: “چرا این چاقو رو دادی بهم؟”

جادوگر لحظه‌ای ساکت بود. وحشت کرده بود. بعد به ماهیگیر گفت: “سایه‌های ما سایه‌های بدن‌هامون نیستن. جسم روح‌هامون هستن. در ساحل بایست و پشتت به ماه باشه. سایه‌ات رو از پات بِبُر. بعد باید به روحت بگی بره و اون هم میره.”

ماهیگیر جوون لرزید. گفت: “این حقیقت داره؟”

جادوگر رو آزاد کرد و چاقو رو گرفت. بعد رفت دریا.

اون موقع روح ماهیگیر بهش گفت: “من خدمتکارت هستم. من رو نفرست برم. کار بدی کردم؟”

ماهیگیر جوون خندید. جواب داد: “تو هیچ کار بدی انجام ندادی ولی نیازی بهت ندارم. این دنیا بزرگه. برو هر جا که دلت میخواد. ولی مزاحمم نشو، برای اینکه عشقم صدام میزنه.”

روح چندین بار صداش کرد، ولی ماهیگیر گوش نداد.

بعد ماهیگیر رسید ساحل و پشت به ماه روی ماسه ایستاد. دست‌های سفید از کف امواج بیرون اومدن و ازش خواستن بره اونجا.

روحش بهش گفت: “من رو بدون قلب نفرست برم. این دنیا ظالمه. قلبت رو بده بهم.”

ماهیگیر داد زد: “چطور میتونم بدون قلب پری دریاییم رو دوست داشته باشم؟”

روحش بهش گفت: “لطفاً قلبت رو بده به من. دنیا ظالمه و من میترسم.”

ماهیگیر جواب داد: “قلبم حالا با عشقمه. برو.”

روحش گفت: “ولی من هم به عشق نیاز دارم.”

ماهیگیر جوون داد زد: “برو. من نیازی بهت ندارم.”

چاقوی کوچیک رو برداشت و سایه‌اش رو از پاهاش قطع کرد. سایه جلوش ایستاد و شبیه ماهیگیر بود.

ماهیگیر به آرومی کشید عقب و ترسید. زمزمه کرد: “برو! و دیگه هیچ وقت برنگرد.”

روح گفت: “نه، ولی باید دوباره همدیگه رو ببینیم.” صدای روح مثل فلوت بود.

ماهیگیر جوون داد زد: “چطور همدیگه رو می‌بینیم؟ با من میای دریا؟”

روح گفت: “هر سال یک بار میام اینجا و صدات میزنم. شاید به من احتیاج داشته باشی.”

ماهیگیر جوون گفت: “فکر نمی‌کنم بهت نیاز داشته باشم ولی میتونی صدام بزنی. من دوباره میام اینجا.” رفت توی آب و مردماهی‌ها ابزارهای موسیقی‌شون رو نواختن. پری دریایی کوچیک به دیدنش اومد. دست‌هاش رو دور گردنش حلقه کرد و از دهنش بوسید.

روح ایستاد روی ساحل و تماشا کرد. و وقتی توی دریا ناپدید شدن، روح ماهیگیر دور شد و گریه کرد.

متن انگلیسی فصل

Chapter three

The Secret

A dog barked and the dancers stopped. They went to the man, and kissed his hand.

‘Come! Let’s pray,’ the witch said softly. The fisherman wanted to do this, and he followed her. But when he came near the man, he called God’s name.

When he did this, the witches screamed and went away. A horse came and the man got on it. He looked at the fisherman sadly, and then disappeared.

The witch with red hair tried to fly away too, but the fisherman stopped her.

‘Let me go,’ she cried. ‘You must not say God’s name.’

‘No,’ he answered, ‘You are my prisoner. Tell me the secret now.’

‘What secret’ said the witch. She tried to escape.

‘You know,’ he answered.

She began to cry and said to the fisherman, ‘Ask me anything, but not that!’

He laughed, and didn’t want to release her.

She could not escape and so she said, ‘I am as beautiful as the mermaids,’ and she put her face near his.

But he pushed her away and said, ‘I will kill you. You must tell me the secret now.’

She trembled. ‘All right,’ she said. ‘It is your soul, not mine.’

She gave him a little knife.

‘Why did you give me this knife’ he asked.

She was silent for a moment. She was terrified. Then she said to him, ‘Our shadow is not the shadow of our bodies. It is the body of our souls. Stand on the beach with your back to the moon. Cut your shadow from your feet. Then you must tell your soul to leave and it will leave.’

The young fisherman trembled. ‘Is this true’ he said.

He released her and took the knife. Then he walked to the sea.

The fisherman’s soul then said to him, ‘I am your servant. Do not send me away now. Did I do anything bad to you?’

The young fisherman laughed. ‘You didn’t do anything bad, but I do not need you,’ he answered. ‘The world is big. Go where you want. But do not disturb me because my love is calling me.’

His soul called him many times, but he did not listen.

He then arrived on the beach and stood on the sand with his back to the moon. White arms came out of the foam and they asked him to come.

His soul said to him, ‘Do not send me away without a heart. The world is cruel. Give me your heart.’

‘How can I love my mermaid without a heart’ he cried.

‘Please,’ said his soul, ‘give me your heart. The world is cruel and I am afraid.’

‘My heart is with my love now,’ he answered. ‘Go away.’

‘But I also need to love,’ said his soul.

‘Go away. I do not need you’ cried the young fisherman.

He took the little knife and cut his shadow from his feet. The shadow stood up in front of him, and it was very similar to the fisherman.

The fisherman moved back slowly, and he was afraid. ‘Go away!’ he murmured, ‘and never come back again.’

‘No, but we must meet again,’ said the soul. The soul’s voice was like a flute.

‘How will we meet’ cried the young fisherman. ‘Will you follow me into the sea?’

‘Once every year I will come to this place, and call you,’ said the soul. ‘Perhaps you will need me.’

‘I do not think I will need you,’ cried the young fisherman, ‘but you can call me. I can come here again.’ He went into the water, and the tritons played their musical instruments. The little mermaid came to meet him. She put her arms around his neck and kissed him on the mouth.

The soul stood on the beach and watched them. And when they disappeared into the sea, the fisherman’s soul walked away and cried.

مشارکت کنندگان در این صفحه

مترجمین این صفحه به ترتیب درصد مشارکت:

🖊 شما نیز می‌توانید برای مشارکت در ترجمه‌ی این صفحه یا اصلاح متن انگلیسی، به این لینک مراجعه بفرمایید.