سرفصل های مهم
عشق
توضیح مختصر
پری دریایی کوچولو میمیره و ماهیگیر جوون هم تصمیم میگیره باهاش بمیره.
- زمان مطالعه 0 دقیقه
- سطح ساده
دانلود اپلیکیشن «زیبوک»
فایل صوتی
برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.
ترجمهی فصل
فصل هفتم
عشق
بعد از یک سال، روح فکر کرد: “من با کارهای بد وسوسهاش کردم و عشقش قویتر از من هست. حالا اونو با کارهای خوب اغوا میکنم و شاید با من بیاد.”
بنابراین با ماهیگیر جوون حرف زد و گفت: “در رابطه با لذایذ دنیا بهت گفتم و تو به حرفم گوش ندادی. حالا در رابطه با درد و رنج دنیا بهت میگم و شاید به حرفم گوش بدی. درد و رنج حاکم این دنیاست و هیچ کس نمیتونه ازش فرار کنه.
بعضی از مردم لباس ندارن، بعضی غذا ندارن و بعضی بیمار هستن. بیا، بیا بریم به این آدمها کمک کنیم.
چرا اینجا منتظر عشقت موندی؟
عشق چیه؟ چرا فکر میکنی انقدر مهمه؟
ولی ماهیگیر جوون جواب نداد. قدرت عشقش خیلی بزرگ بود. هر روز صبح پری دریاییش رو صدا میزد، ظهر دوباره صدا میزد و شب اسمش رو میگفت. ولی پری دریایی هیچ وقت به دیدنش نیومد و دیگه پری دریایی رو هیچ کجا ندید.
بعد از سال دوم، روح به ماهیگیر گفت: “من تو رو با کارهای بد اغوا کردم و با کارهای خوب هم وسوسه کردم و عشقت قویتر از من هست. بنابراین دیگه وسوسهات نمیکنم ولی میتونم لطفاً وارد قلبت بشم و دوباره اونجا با تو باشم؟”
ماهیگیر جوون گفت: “البته که میتونی وارد بشی. من مطمئنم وقتی قلب نداشتی خیلی رنج و عذاب کشیدی.”
روح داد زد: “ولی نمیتونم جایی برای ورود به قلبت پیدا کنم برای اینکه کل قلبت رو عشق گرفته. هیچ جایی برای من وجود نداره.”
ماهیگیر جواب گفت: “خیلی متأسفم.”
درست همون موقع صدای فریاد وحشتناکی از غم از دریا شنید. ماهیگیر جوون به طرف ساحل دوید. امواج مشکی به سرعت به ساحل میاومدن. چیزی که سفیدتر از نقره بود حمل میکردن. اونجا زیر پاهای ماهیگیر جوون جسد پری دریایی کوچولو بود.
کنارش نشست روی زمین و دهن سرخ و سردش رو بوسید. در رابطه با روحش و تمام کارهای بدش به پری دریایی مُرده گفت. دستهای کوچولوی پری دریایی رو دور گردن خودش انداخت و گردنش رو با انگشتهاش لمس کرد. لذتش تلخ بود و دردش پر از شادی عجیبی بود.
دریای مشکی نزدیکتر و نزدیکتر شد.
روحش بهش گفت: “فرار کن! دریا داره نزدیک میشه. برو! تو رو میکشه. فرار کن به یه جای امن. ولی لطفاً من رو بدون قلب به دنیای دیگه نفرست.”
ولی ماهیگیر جوون به روحش گوش نداد. به پری دریایی کوچولو گفت: “عشق بهتر از خرد هست و با ارزشتر از ثروت هست و زیباتر از پاهای دختران انسانهاست. من صبحها تو رو صدا میزدم، ولی تو نمیومدی.
ماه اسمت رو میشنید، ولی تو به من گوش نمیدادی. وقتی تو رو ترک کردم، بد بودم. ولی عشق تو همیشه با من بود و همیشه قویتر از خوب و بد بود. و حالا که تو مردی من هم با تو میمیرم.”
روحش التماس میکرد بره. ولی عشقش خیلی بزرگ بود و به حرف روحش گوش نداد. دریا نزدیک شد و سعی کرد با امواجش اون رو بپوشونه.
ماهیگیر جوون وقتی فهمید پایان نزدیکه، دهن سرد پری دریایی رو بوسید و قلبش شکست. شکست برای اینکه پر از عشق بود. بعد روح بالاخره وارد قلبش شد و دریا ماهیگیر جوون رو با امواج در بر گرفت.
متن انگلیسی فصل
Chapter seven
Love
After another year, the soul thought, ‘I tempted him with bad, and his love is stronger than I am. I will now tempt him with good, and perhaps he will come with me.’
So he spoke to the young fisherman and said, ‘I told you about the joy of the world, and you did not listen to me. Now I will tell you about the pain in the world, and maybe you will listen. Pain is the Lord of this world, and nobody can escape it.
Some people do not have clothes and other people do not have food, and others are ill. Come, let’s go and help these people.
Why do you wait here for your love?
What is love? Why do you think it is so important?’
But the young fisherman did not answer. The power of his love was so great. Every morning he called the mermaid, and every midday he called her again, and at night he spoke her name. But she never came to see him, and he did not see her anywhere.
After the second year, the soul said to the fisherman, ‘I tempted you with bad, and I tempted you with good, and your love is stronger than I am. So, I will not tempt you anymore, but can I please enter your heart and be there with you again?’
‘Of course you can enter,’ said the young fisherman. ‘I am sure you suffered when you did not have a heart.’
‘But I can find no place to enter because there is love all around your heart. There’s no space for me,’ cried the soul.
‘I am very sorry,’ said the young fisherman.
Just then he heard a terrible cry of sadness from the sea. The young fisherman ran to the beach. The black waves came quickly to the beach. They carried something that was whiter than silver. There at his feet the young fisherman saw the dead body of the little mermaid.
He sat down next to her, and he kissed her cold red mouth. He told the dead mermaid about his soul and all the bad things. He put her little hands around his neck, and he touched her neck with his fingers. His joy was bitter, and his pain was full of strange happiness.
The black sea came nearer and nearer to them.
‘Run away,’ said his soul. ‘The sea is coming closer and closer. Go away! It will kill you. Run away to a safe place. But please do not send me into another world without a heart.’
But the young fisherman did not listen to his soul. He said to the little mermaid, ‘Love is better than wisdom, and more precious than riches, and more beautiful than the feet of the daughters of men. I called you in the morning, but you did not come.
The moon heard your name, but you did not listen to me. I was bad when I abandoned you. But your love was always with me, and it was always stronger than bad and good. And now that you are dead, I will die with you also.’
His soul implored him to leave. But his love was too great and he did not listen to his soul. The sea came near and tried to cover him with its waves.
When he knew that the end was near, the young fisherman kissed the cold lips of the mermaid, and his heart broke. It broke because it was so full of love. Then the soul finally entered his heart, and the sea covered the young fisherman with its waves the Fullers.