سرفصل های مهم
فصل اول
توضیح مختصر
پسری فقیر عاشق دختری ثروتمند شده.
- زمان مطالعه 0 دقیقه
- سطح ساده
دانلود اپلیکیشن «زیبوک»
فایل صوتی
برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.
ترجمهی فصل
فصل اول
عصر تابستانی زیبایی بود. پائول خوشحال بود. دیگه امتحان نداشت، کالج رو تموم کرده بود. حالا به یک شغل نیاز داشت. میخواست نویسنده بشه و برای یک روزنامه کار کنه. ولی اول نیاز به استراحت داشت.
توی خونه گرم بود. بادی نمیوزید.
پائول به خودش گفت؛ میرم قدم بزنم. میرم پایین کنار رودخونه.
پائول در شهر کوچیکی زندگی میکرد و کمی بعد در ییلاقات بود. نزدیک رودخونه قدم زد و پرندههای آبی رو تماشا کرد.
یک مرتبه دختری دید. تنها ایستاده بود و به آب نگاه میکرد. جوون و خیلی زیبا بود. موهای مشکی بلندی داشت و لباس سفید زیبایی پوشیده بود.
پائول رفت پیشش.
گفت: “سلام.”
“اسمت چیه؟”
گفت: “من ماریا هستم” و بهش لبخند زد. پائول و ماریا مدتی طولانی حرف زدن. آفتاب غروب کرد. هوا تقریباً تاریک شده بود.
ماریا گفت: “باید برم خونه.”
پائول پرسید: “کجا زندگی میکنی؟” ماریا گفت: “تو خونهی سفید بزرگ روی تپه. تو کجا زندگی میکنی؟”
پائول گفت: “تو خونهی قهوهای کوچیک نزدیک بازار.” خندیدن. ولی پائول ناراحت بود. خونهی روی تپه بزرگ و مهم بود. ماریا پولدار بود و پائول فقیر بود. و پائول عاشق شده بود.
بعد از اون، پائول و ماریا اغلب همدیگه رو کنار رودخونه میدیدن. ماریا همیشه لباسهای زیبا میپوشید. همیشه دوست داشتنی به نظر میرسید. پائول هر روز و تمام روز به ماریا فکر میکرد.
پائول یک عصر گفت: “گوش کن، ماریا، یه شعر در مورد تو نوشتم.”
یه تیکه کاغذ از جیبش در آورد و شعر رو خوند.
عصر کنار رودخونه دیدمش.
لباسش کرمی بود.
و موهاش رو با روبان بسته بود.
برگشت و بهم لبخند زد،
و من اسمش رو پرسیدم.
گرچه من جوون و فقیرم،
عشقم همینطور میمونه.
ماریا گفت: “تو فوقالعادهای، پائول. شعرت رو دوست دارم.”
پائول دست ماریا رو گرفت. به چشمهاش نگاه کرد. گفت: “دوستت دارم، ماریا. تو هم منو دوست داری؟” ماریا لبخند زد. گفت: “بله، البته دوستت دارم.” ایستاد. “حالا باید برم خونه.” پائول خیلی خوشحال بود.
فکر کرد: “منو دوست داره. ماریا من رو دوست داره.”
پائول رفت خونه. خونهی قهوهای کوچیک، کوچیک و فقیرانه بود. ولی همیشه تمیز و مرتب بود. پائول تنها با مادرش زندگی میکرد. پدرش مرده بود.
اون شب مادرش تماشاش کرد.
پرسید: “چه اتفاقی افتاده، پائول؟ چرا انقدر خوشحالی؟”
پائول گفت: “چیزی نیست، مادر.”
مادرش لبخند زد. فکر کرد: “عاشق شده.”
روز بعد پائول و ماریا دوباره همدیگه رو کنار رودخونه دیدن. ماریا غمگین به نظر میرسید، ولی پائول متوجه نشد. دست ماریا رو گرفت.
گفت: “ماریا، من حالا فقیرم، ولی روزی نویسندهی مشهوری میشم.” ماریا چیزی نگفت.
“با من ازدواج میکنی، ماریا؟ بگو بله. خوشبخت میشیم و -“ حرفش رو قطع کرد.
ماریا لحظهای نگاهش کرد. اشک تو چشمهاش بود. به آرومی سرش رو تکون داد. و بعد برگشت و دوید و رفت.
پائول داد زد: “ماریا!” ولی ماریا رفته بود. پائول به آرومی رفت خونه. ماریا رو درک نمیکرد.
فکر کرد: “چی شده؟ اون من رو دوست داره، مگه نه؟”
مادرش منتظرش بود. قیافهاش رو دید. فکر کرد: “پسر بیچاره. دختره دوستش نداره.”
پائول و مادرش شامشون رو در سکوت خوردن. یک مرتبه یه نفر درشون رو زد. پائول در رو باز کرد. مردی با لباس خدمتکار بیرون ایستاده بود.
گفت: “من از خونهی روی تپه میام. اربابم میخواد پائول رو ببینه.”
پائول گفت: “من پائول هستم.”
خدمتکار گفت: “میتونی همین حالا با من بیای؟”
پائول گفت: “بله.” هیجانزده بود. فکر کرد: “شاید ماریا نظرش رو عوض کرده. شاید میخواد با من ازدواج کنه.”
مادر پائول دم در خونه ایستاد. پائول و خدمتکار رو تماشا کرد.
به خودش گفت: “خونهی روی تپه. من اون آدمها رو میشناسم. پیرزن پولدار و دختر زیباش. پسر بیچارهی من!”
خونهی روی تپه زیاد دور نبود. خدمتکار پائول رو از پلههای عریض بالا برد و رفتن داخل خونه. پائول هیجانزده بود و قلبش به تندی میتپید.
همه چیز غنی و مجلل بود. فرشهای زیبا، تابلوها و آینههایی وجود داشت.
پائول خودش رو در یک آینه دید. وحشتناک دیده میشد. این مکان خیلی غنی بود و پائول فقیر دیده میشد.
خدمتکار دری رو باز کرد. پائول وارد شد. یه خانم پیر در یک صندلی بزرگ نشسته بود. ماریا کنارش ایستاده بود. پیرزن زشت بود. چشمهاش کوچیک و سرد بودن و دهنش نازک و سخت بود. دستهای پیرش پر از حلقههای بزرگ بود. مغرور و عصبانی به نظر میرسید.
پائول به زن نگاه کرد و بعد به ماریا. با خودش فکر کرد: “چه پیرزن زشتی… مادر ماریاست؟”
پیرزن گفت: “پس تو میخوای با دختر من ازدواج کنی؟” صداش خشن بود.
پائول شجاعانه بهش نگاه کرد. گفت: “بله. من ماریا رو دوست دارم و میخوام باهاش ازدواج کنم.”
پیرزن خندید.
“تو! تو دانشجوی فقیر! پولی نداری، پدری نداری، هیچی نداری! دختر من هیچ وقت با تو ازدواج نمیکنه.”
پائول چیزی نگفت. به ماریا نگاه کرد. ماریا بهش نگاه نکرد.
گفت: “من حالا فقیر هستم. ولی یک روز نویسندهی مشهوری میشم.”
پیرزن دوباره خندید. گفت: “نه. دختر من مال تو نیست. به زودی ازدواج میکنه. دیگه هیچ وقت نمیبینیش.”
پیرزن بلند شد و از اتاق بیرون رفت.
ماریا و پائول تنها بودن. پائول به ماریا نگاه کرد، ولی ماریا به پائول نگاه نکرد. بیحرکت ایستاد و هیچی نگفت.
پائول رفت پیشش و دستهاش رو دورش حلقه کرد. ماریا ازش فاصله گرفت.
ماریا گفت: “متأسفم، پائول. مادرم حق داره. من نمیتونم با تو ازدواج کنم. نمیخوام فقیر باشم. من پول و لباس و ماشین بزرگ میخوام.”
پائول گفت: “ولی تو دوستم داری، ماریا. و من هم تو رو دوست دارم.” ماریا رو درک نمیکرد. عصبانی بود.
ماریا گفت: “بله، دوستت دارم، پائول. ولی عشق کافی نیست.” بهش نگاه کرد. صورتش غمگین بود.
گفت: “تا دو هفته ازدواج میکنم. خداحافظ، پائول. متأسفم.”
پائول از خونهی بزرگ خارج شد و از تپه پایین دوید و رفت کنار رودخونه.
مدتی طولانی اونجا نشست. فکر کرد: “ماریا دوستم داره. میدونم دوستم داره. ولی داره با یه مرد دیگه ازدواج میکنه. به خاطر پول باهاش ازدواج میکنه. همش تقصیر مادرشه! ماریا از اون پیرزن زشت میترسه! آه، ماریا، ماریا، چیکار باید بکنم؟”
پائول بعد از مدتی طولانی برگشت خونه. از پنجره خونهی کوچیک نور بیرون میومد. در باز بود. مادرش منتظرش بود. به قیافش نگاه کرد، بعد دستهاش رو دورش حلقه کرد.
گفت: “اونها آدمهای بدی هستن، پسرم. باید دختره رو فراموش کنی.”
متن انگلیسی فصل
CHAPTER ONE
It was a beautiful summer evening. Paul was happy. No more exams. College was finished. Now he needed a job. He wanted to be a writer and work for a newspaper. But first he needed a rest.
It was hot in the house. There was no wind.
I’ll go for a walk, said Paul to himself. I’ll go down to the river.
Paul lived in a small town and he was soon outside in the country. He walked near the river and watched the water birds.
Suddenly he saw the girl. She was standing alone, looking into the water. She was young, and very beautiful. She had long dark hair, and she was wearing a pretty white dress.
Paul went up to her.
‘Hello,’ he said.
‘What’s your name?’
‘I’m Maria,’ she said, and she smiled at him. Paul and Maria talked for a long time. The sun went down. It was nearly dark.
‘I must go home,’ said Maria.
‘Where do you live,’ asked Paul. ‘In the big white house on the hill,’ said Maria. ‘Where do you live?’
‘In the little brown house near the market,’ said Paul. They laughed. But Paul was sad. The house on the hill was big and important. Maria was rich, and he was poor. And Paul was in love.
After that, Paul and Maria often met near the river. Maria always wore beautiful clothes. She always looked lovely. Paul thought about Maria all day and every day.
One evening, Paul said, ‘Listen, Maria, I’ve written a poem about you.’
He took a piece of paper from his pocket and read the poem.
I met her in the evening by the riverside.
Her dress was creamy white
And her hair with ribbon tied.
She turned and smiled at me,
And I asked her for her name.
Though I am young and poor,
My love will stay the same.
‘You are wonderful, Paul,’ said Maria. ‘I love your poem.’
Paul took Maria’s hand. He looked into her eyes. ‘I love you, Maria,’ he said. ‘Do you love me?’ She smiled. ‘Yes, of course I love you,’ she said. She stood up. ‘I must go home now.’ Paul was very happy.
‘She loves me! Maria loves me,’ he thought.
Paul went home. The little brown house was small and poor. But it was always clean and tidy. Paul lived alone with his mother. His father was dead.
That evening, his mother watched him.
‘What’s happened, Paul,’ she asked. ‘Why are you so happy?’
‘It’s nothing, Mother,’ said Paul.
His mother smiled. ‘He’s in love,’ she thought.
The next day, Paul and Maria met again by the river. Maria looked sad, but Paul did not notice. He took her hand.
‘Maria,’ he said, ‘I am poor now, but one day I am going to be a famous writer.’ Maria said nothing.
‘Will you marry me, Maria? Say yes. We will be so happy, and-‘ he stopped.
Maria looked at him for a moment. There were tears in her eyes. Slowly, she shook her head. Then she turned and ran away.
‘Maria,’ shouted Paul. But Maria had gone. Paul went home slowly. He did not understand Maria.
‘What is wrong,’ he thought. ‘She loves me, doesn’t she? ‘
His mother was waiting for him. She saw his face. ‘Poor boy, ‘ she thought. The girl doesn’t love him.
Paul and his mother ate their supper in silence. Suddenly somebody knocked on the door. Paul opened it. A man in a servant’s uniform stood outside.
‘I’m from the house on the hill,’ he said. ‘My mistress wants to see Paul.’
‘That’s me,’ said Paul.
‘Can you come with me now,’ said the servant.
‘Yes,’ said Paul. He was excited. ‘Perhaps Maria has changed her mind,’ he thought. ‘Perhaps she does want to marry me.’
Paul’s mother stood at the door of the house. She watched Paul and the servant.
The house on the hill, she said to herself. I know those people. A rich old woman, and her beautiful daughter. My poor son!
It was not far to the house on the hill. The servant took Paul up the wide steps and into the house. Paul was excited and his heart was beating fast.
Everything was rich and grand. There were beautiful carpets, pictures and mirrors.
Paul saw himself in a mirror. He looked terrible. This place was so rich, and he looked so poor.
The servant opened a door. Paul went inside. An old lady was sitting in a big chair. Maria stood behind her. The old woman was ugly. Her eyes were small and cold, and her mouth was thin and hard. Her old hands were covered with big rings. She looked proud and angry.
Paul looked at the old woman, then at Maria. ‘What an ugly old woman, ‘ he thought. Is she Maria’s mother? ‘
‘So you want to marry my daughter,’ the old woman said. Her voice was hard.
Paul looked at her bravely. ‘Yes,’ he said. ‘I love Maria and I want to marry her.’
The old woman laughed.
‘You! A poor student! No money, no father, nothing! My daughter will never marry you.’
Paul said nothing. He looked at Maria. She did not look at him.
‘I am poor now,’ he said. ‘But one day I’ll be a famous writer.’
The old woman laughed again. ‘No,’ she said. ‘My daughter is not for you. She is going to be married soon. You will never see her again.’
The old woman got up and left the room.
Maria and Paul were alone. Paul looked at Maria, but she did not look at him. She stood still and did not say anything.
Paul went up to her and put his arm round her. Maria moved away from him.
‘I’m sorry, Paul,’ said Maria. ‘My mother is right. I can’t marry you. I don’t want to be poor. I want money, and clothes, and a big car.’
‘But you love me, Maria,’ said Paul. ‘And I love you.’ He did not understand her. He was angry.
‘Yes, I love you, Paul,’ said Maria. ‘But love isn’t enough.’ She looked at him. Her face was sad.
‘I’m getting married in two weeks’ she said. ‘Goodbye, Paul. I’m sorry.’
Paul left the big house and ran down the hill to the river. He sat there for a long time.
‘Maria loves me. I know she loves me,’ he thought. ‘But she is marrying another man. She is marrying him for money. It’s her mother! Maria is afraid of that ugly old woman! Oh Maria, Maria, what shall I do?’
After a long time, Paul went home. There was a light in the window of the little house. The door was open. His mother was waiting for him. She looked at his face, then she put her arms round him.
‘They are bad people, my son,’ she said. ‘You must forget her.’