فصل دوم

مجموعه: کتاب های خیلی ساده / کتاب: خانه ای در تپه / فصل 2

کتاب های خیلی ساده

179 کتاب | 986 فصل

فصل دوم

توضیح مختصر

پائول برنده‌ی مسابقه‌ی داستان‌نویسی میشه و شغلی در روزنامه به دست میاره.

  • زمان مطالعه 0 دقیقه
  • سطح ساده

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

این فصل را می‌توانید به بهترین شکل و با امکانات عالی در اپلیکیشن «زیبوک» بخوانید

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

فایل صوتی

برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.

ترجمه‌ی فصل

فصل دوم

تا چندین روز پائول هیچکدوم از دوست‌هاش رو ندید. مادرش خیلی نگرانش بود. باهاش حرف نمیزد. نمی‌خورد و نمی‌خوابید. اغلب می‌رفت کنار رودخونه و تنها اونجا می‌نشست. تمام مدت به ماریا فکر می‌کرد. یه روز تیتری در روزنامه دید:

عروس زیبای مرد پولدار

عکسی از ماریا و شوهرش چاپ شده بود. ماریا یه لباس سفید بلند پوشیده بود و گردنبند الماس انداخته بود. شوهرش پیر و چاق بود. پائول با عصبانیت روزنامه رو برگردوند.

یک آگهی بزرگ در صفحه‌ی پشت روزنامه دید. یک تبلیغات بود. پائول نشست و تبلیغات رو با دقت خوند.

داستانی بنویسید و برنده‌ی جایزه شوید!

مسابقه‌ی داستان‌نویسی ما فرصتی برای نویسندگان جوان ارائه میده که شناخته بشن و پول در بیارن. داستان‌ها می‌تونن در هر زمینه‌ای باشن ولی نباید بیش از ۱۵۰۰ کلمه باشن. ثبت‌نامتون رو قبل از پایان ماه به روزنامه بفرستید.

جایزه‌ی نفر اول ۵۰۰ دلار!

ده جایزه‌ی بعدی ۵۰ دلار!

پائول به خودش گفت: “این شانس و فرصت منه! داستان پائول و ماریا رو می‌نویسم. و برنده‌ی مسابقه میشم. ماریا داستانمون رو میخونه و ناراحت میشه.”

حالا پائول خیلی مشغول بود. هر روز صبح زود بیدار می‌شد و روی داستانش کار می‌کرد. مادرش تماشاش می‌کرد. راضی و خوشحال بود. دوباره غذا می‌خورد. حرف می‌زد و لبخند میزد.

گاهی پائول از داستانش احساس رضایت می‌کرد. داستان خوبی بود. ولی گاهی نوشتن سخت می‌شد. ناراحت بود و می‌خواست دست از نوشتن بر داره. ولی توقف نکرد. بالاخره داستان به پایان رسید.

پائول داستان رو برای مادرش خوند. مادرش خیلی خوشحال بود.

گفت: “داستان خوبیه، پائول. خیلی خوبه.”

پائول داستان رو دوباره با دقت نوشت و فرستاد برای روزنامه.

دو هفته بعد، نامه‌ای از روزنامه اومد. پائول نامه رو باز نکرد. خیلی هیجان‌زده بود. نامه رو داد به مادرش.

گفت: “تو برام بخونش، مادر.” مادرش نامه رو باز کرد و خوند. گفت: “خودت بخون” و نامه رو بهش برگردوند. مادرش داشت همزمان هم می‌خندید هم گریه می‌کرد. پائول نامه رو خوند.

اخبار شیپور

خیابان رویال ۳۴ لاوی شرقی

شماره تلفن ۱۲۱۴۰۵۱ خیابان ۱۲۹۳۳۴

آقای عزیز

از اینکه شما را مطلع کنم که برنده‌ی جایزه‌ی اول مسابقه‌ی داستان‌نویسی شدید، خیلی خوشحالم.

اگر لطف کنید و پنجشنبه ساعت ۱۰ صبح به دفتر سر بزنید، مدیریت جایزه‌تون رو تقدیم میکنه.

با احترام

پائول پرید بالا. دور آشپزخونه رقصید و نامه‌ی از طرف روزنامه رو تکون داد.

داد زد: “برنده شدم! مادر، جایزه رو به دست آوردم! نویسنده میشم! بالاخره پول بدست میاریم! یه لباس نو برات می‌خرم و اسباب و اثاثیه برای خونه.” حرفش رو قطع کرد.

پرسید: “ماری داستان من رو توی روزنامه میبینه؟” مادرش بهش نگاه کرد. حالا لبخند نمی‌زد.

پرسید: “هنوز اون دختره رو دوست داری؟”

پائول گفت: “بله، مادر، همیشه دوستش خواهم داشت.”

پنجشنبه پائول رفت دفتر روزنامه. رفتار مدیر خیلی دوستانه بود.

گفت: “داستان خوبه. در حقیقت خیلی خوبه. این هم پول جایزه‌تون.”

یک پاکت نامه داد به پائول. ۵۰۰ دلار، پائول باورش نمی‌شد. از مدیر تشکر کرد و داشت میرفت بیرون.

مدیر گفت: “نرو. می‌خوام باهات حرف بزنم. شغلت چیه؟”

پائول گفت: “من شغلی ندارم، آقا، می‌خوام نویسنده بشم.”

مدیر گفت: “خوبه. ما به مردای جوونی مثل تو نیاز داریم. بیا و تو روزنامه‌ی ما کار کن.”

پائول خیلی تعجب کرده بود.

گفت: “منو می‌خواید؟ تو روزنامه‌تون؟ بله! بله، البته میام.”

متن انگلیسی فصل

CHAPTER TWO

For many days, Paul did not see any of his friends. His mother was worried about him. He did not talk to her. He did not eat or sleep. He often went to the river and sat there alone. All the time he thought about Maria. One day he saw a headline in the newspaper:

RICH MAN’S BEAUTIFUL BRIDE

There was a picture of Maria and her husband. She was wearing a long white dress and a diamond necklace. Her husband was old and fat. Paul turned the newspaper over angrily.

There was a large notice on the back page of the newspaper. It was an advertisement. Paul sat down and read the advertisement carefully.

Write a story and win a prize!

Our story competition offers a chance to young writers to win recognition and earn money. Stories can be on any theme but must not be longer than 1500 words. Send your entry to this newspaper before the end of the month.

FIRST PRIZE $500!

Ten other prizes of $50!

This is my chance, he said to himself. I’ll write the story of Paul and Maria. And I’ll win the competition. She’ll read our story, and she’ll be sorry.

Paul was very busy now. Every day he got up early and worked at his story. His mother watched him. She was pleased. He was eating his food again. He was talking and smiling.

Sometimes Paul felt pleased with his story. It was a good story. But sometimes it was difficult to write. He was unhappy and he wanted to stop writing. But he did not stop. At last, the story was finished.

Paul read it to his mother. She was very pleased.

‘It’s a good story, Paul,’ she said. ‘It’s very good.’

Paul wrote the story out again carefully and sent it to the newspaper.

Two weeks later, a letter came from the newspaper. Paul did not open it. He was too excited. He gave it to his mother.

‘You read it for me, Mother,’ he said. His mother opened the letter and read it. ‘Read it yourself’ she said, and gave it to him. She was laughing and crying too. Paul read the letter.

THE CLARION NEWS

34 Royal Avenue Morse East Lavi

Phone 1214051 St 1293334

Dear Sir,

I am very happy to inform you that you have won first prize in the story competition.

If you would kindly call at this office on Thursday at 10 a.m., the Manager will present you with your prize.

Yours faithfully,

Paul jumped up. He danced round the kitchen and waved the letter from the newspaper.

‘I’ve won,’ he shouted. ‘Mother, I’ve got the prize! I’ll be a writer! We’ll have some money at last! I’ll buy you a new dress and some furniture for the house.’ He stopped.

‘Will Maria see my story in the paper,’ he asked. His mother looked at him. She was not smiling now.

‘Do you still love that girl, Paul,’ she asked.

‘Yes, Mother,’ said Paul ‘I’ll always love her.’

On Thursday, Paul went to the newspaper office. The manager was very friendly.

‘Your story is good,’ he said. ‘Very good indeed. Here is the prize money.’

He gave Paul an envelope. $500, Paul did not believe it. He thanked the manager and started to go.

‘Don’t go,’ said the manager. ‘I want to talk to you. What’s your job?’

‘I haven’t got a job, sir,’ said Paul, I want to be a writer.’

‘Good,’ said the manager. ‘We need young men like you. Come and work on our newspaper.’

Paul was very surprised.

‘You want me? On your newspaper? Yes! Yes, of course I’ll come,’ he said.

مشارکت کنندگان در این صفحه

مترجمین این صفحه به ترتیب درصد مشارکت:

🖊 شما نیز می‌توانید برای مشارکت در ترجمه‌ی این صفحه یا اصلاح متن انگلیسی، به این لینک مراجعه بفرمایید.