مگان

مجموعه: کتاب های خیلی ساده / کتاب: آخرین اسب تک شاخ / فصل 1

کتاب های خیلی ساده

179 کتاب | 986 فصل

مگان

توضیح مختصر

مادر مگان مریضه و اون رو می‌فرستن اسکاتلند پیش عموش.

  • زمان مطالعه 0 دقیقه
  • سطح ساده

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

این فصل را می‌توانید به بهترین شکل و با امکانات عالی در اپلیکیشن «زیبوک» بخوانید

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

فایل صوتی

برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.

ترجمه‌ی فصل

فصل اول

مگان

پرده‌ها رو باز کردم و پایین به خیابون نگاه کردم- خیلی گرم بود. برای لندن در اواسط جولای خیلی گرم بود و من عصبانی بودم. پرده‌ها رو بستم و برگشتم تو اتاق مادرم. توی تخت دراز کشیده بود و می‌تونستم صدای نفس‌هاش رو بشنوم. خیلی لاغر دیده میشد، کنارش نشستم و دستش رو گرفتم.

گفتم: “نمیرم. نمیتونی من رو بفرستی برم.” به مادرم نگاه کردم؛ صورتش مثل ملافه‌های روبالشی سفید بود.

گفت: “فقط برای یک ماه تا وقتی حالم کمی بهتر بشه، عزیزم. بعد میتونی بیای خونه.”

دکتر بارنز اون طرف تخت ایستاده بود. از خانم براون، که تو کارهای خونه کمک‌مون میکنه، پرسید: “مگان، دوستی داره؟”

خانم براون سرش رو تکون داد. شنیدم که به آرومی گفت: “مگان هیچ دوستی نداره. بچه‌ی عجیبیه.”

دوست! البته که هیچ دوستی نداشتم. شش ماه قبل به این قسمت از لندن اومده بودیم و مدرسه‌ی جدیدم وحشتناک بود. مادر نمی‌دونست. درباره‌ی قلدرها و اس‌ام‌اس‌های زشت چیزی بهش نگفته بودم.

دکتر بارنز عینکش رو به چشم زد. می‌تونستم ببینم که نمیدونه چیکار باید بکنه. ما به یک معجزه نیاز داشتیم. گفت: “حال مادرت خیلی بده، مگان. نیاز به استراحت داره و تو نمیتونی در تعطیلات تابستون اینجا بمونی.”

“من نمی‌خوام از پیشت برم، مامان. میخوای من رو بفرستی ارتفاعات اسکاتلند تا پیش عمو فراسر بمونم ولی من از ییلاقات بیرون شهر متنفرم.” بلند شدم و ایستادم و به دکتر نگاه کردم. “من نمیرم و شما هم نمی‌تونید مجبورم کنید!”

ولی دکتر بارنز می‌تونست مجبورم کنه و . این کار رو هم کرد.

وقتی به اسکاتلند سفر می‌کردیم، می‌تونستم تغییر ییلاقات بیرون شهر رو از پنجره‌ی قطار تماشا کنم. می‌تونستم مزارع، دیوارهای سنگی خشک و گوسفندان زیادی ببینم ولی آدم‌ها کجا بودن؟

خانم والاس، یکی از دوستان دکتر بارنز، همراه من بود. می‌خواست حرف بزنه، ولی من نمی‌خواستم. گفت: “جزیره‌ی اسکای زیباست. هواش تازه است.”

گفتم: “من از هوای آزاد متنفرم. من هوای لندن رو دوست دارم.” خانوم والاس آه کشید و کتابش رو باز کرد.

قطار رو عوض کردیم و قطار بعدی خیلی قدیمی بود. یک مرد در گوشه‌ای نشسته بود و به آرومی برای خودش آواز می‌خوند. ریش بلند و سفید داشت.

در یک گوشه‌ی دیگه یک زن با یه سبد مرغ نشسته بود. به این آدم‌ها نگاه کردم. من از یه دنیای متفاوت می‌اومدم. در دنیای من مغازه، آدم و ترافیک وجود داشت.

در مالایگ به کشتی رسیدیم. باد تو موهای مشکی بلندم می‌وزید و چشم‌های آبی کمرنگم در جزیره دنبال آدم می‌گشت، ولی خیلی خلوت به نظر می‌رسید.

خانم والاس یه شکلات بهم داد و گفت: “جزیره‌ی ابر. در زبان اسکاندیناوی قدیمی اسکای به معنی ابر هست و وی به معنی جزیره. اغلب اینجا هوا مه‌آلوده.”

من جواب ندادم. فقط می‌تونستم به این فکر کنم که می‌خوام برگردم خونه. در آرمادال از کشتی پیاده شدیم و من کنار دریا ایستادم و منتظر عموم موندم. تو لباس‌های لندنم احساس معذب بودن می‌کردم. موبایلم رو از جیبم در آوردم و به خونه زنگ زدم. خانم براون جواب داد، ولی مامان خواب بود.

خانم والاس گفت: “عموت اومده.” ازش خداحافظی کردم.

یک صدای محکم صدا زد: “مگان.” یک مرد قدبلند با موهای فر و لبخند بزرگ بود. “من اینجام.” پشت چند تا درخت ناپدید شد.

من که چمدونم رو می‌کشیدم، پشت سرش رفتم ولی عموم ماشین نداشت. کنار یه اسب کوتاه بژ رنگ ایستاد و چمدونم رو گذاشت تو یه محفظه‌ی قرمز کوچیک.

متن انگلیسی فصل

CHAPTER ONE

Megan

I pulled the curtains open and looked down at the street. It was hot, too hot for London in the middle of July and I was angry. I closed the curtains and returned to my mother’s room. She lay in bed and I could hear her breathing. She looked so thin and I sat next to her and held her hand.

‘I’m not going,’ I said. ‘You can’t send me away.’ I looked at my mother and her face was white like the sheets and pillowcases.

‘It’s only for a month, until I feel a little better, my darling,’ she said. ‘Then you can come home.’

Doctor Barns stood on the other side of the bed. ‘Has Megan got any friends’ he asked Mrs Brown, our home help.

Mrs Brown shook her head. ‘Megan doesn’t have any friends,’ I heard her whisper. ‘She’s a strange child.’

Friends! Of course I didn’t have any friends. We moved to this part of London six months ago and my new school was horrible. Mother didn’t know. I didn’t tell her about the bullies and the nasty text messages.

Doctor Barns put his glasses on. I could see that he didn’t know what to do. We needed a miracle. ‘Your mother is very unwell Megan,’ he said. ‘She needs to rest and you can’t stay here for the summer holidays.’

I don’t want to leave you, mum. You want to send me to the Highlands of Scotland to stay with Uncle Fraser, but I hate the countryside.’ I stood up and looked at the doctor. ‘I’m not going and you can’t make me go!’

But Doctor Barns could make me go. and he did.

I watched the country side change through the window of the train as we travelled into Scotland. I could see fields, dry stone walls and lots of sheep, but where were the people?

Mrs Wallace, a friend of Doctor Barns, was with me. She wanted to chat, but I didn’t. ‘The Isle of Skye is beautiful. The air is so fresh,’ she said.

I hate fresh air. I like the air in London,’ I said. Mrs Wallace sighed and opened her book.

We changed trains and the next one was very old. A man sat singing quietly in the corner. He had a long white beard.

In another corner there was a woman with a basket of chickens. I looked at these people. I came from a different world. In my world there were shops, people and traffic.

We caught the ferry at Mallaig. The wind blew my long dark hair and my pale blue eyes searched the island for people, but it looked so quiet.

‘Cloud Island,’ said Mrs Wallace, giving me a sweet. ‘In the old Norse language, Ski means cloud and ey means island. It’s often misty here.’

I didn’t answer. I could only think that I wanted to go home. We got off the ferry at Armadale and I stood by the sea and waited for my uncle. I felt wrong in my London clothes. I took my mobile phone out of my pocket and called home. Mrs Brown answered, but mum was asleep.

‘Your uncle’s here,’ said Mrs Wallace. I said goodbye.

‘Megan,’ a strong voice called. He was a tall man with wavy hair and a big smile. ‘I’m over here.’ He disappeared behind some trees.

Pulling my suitcase, I followed, but my uncle didn’t have a car. He was standing next to a beige-coloured pony and he put my suitcase into a little red trap.

مشارکت کنندگان در این صفحه

مترجمین این صفحه به ترتیب درصد مشارکت:

🖊 شما نیز می‌توانید برای مشارکت در ترجمه‌ی این صفحه یا اصلاح متن انگلیسی، به این لینک مراجعه بفرمایید.