مزرعه

مجموعه: کتاب های خیلی ساده / کتاب: آخرین اسب تک شاخ / فصل 2

کتاب های خیلی ساده

179 کتاب | 986 فصل

مزرعه

توضیح مختصر

مگان به خونه‌ی داییش در ییلاقات بیرون شهر میرسه.

  • زمان مطالعه 0 دقیقه
  • سطح ساده

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

این فصل را می‌توانید به بهترین شکل و با امکانات عالی در اپلیکیشن «زیبوک» بخوانید

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

فایل صوتی

برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.

ترجمه‌ی فصل

فصل دوم

مزرعه

سفر روی اسب پا کوتاه و کالسکه که در راه‌های باریک یورتمه می‌رفتیم، نا راحت بود، ولی جالب هم بود. خلیج، جلبک‌های دریایی و صخره‌ها رو می‌دیدم و بوی دریای نمکی به مشامم می‌رسید. مرغ‌های دریایی بالای سرمون پرواز می‌کردن. به داییم نگاه کردم. لبخندش مثل لبخند مادرم بود، ولی خیلی فرق داشتن. دید که دارم نگاهش می‌کنم.

گفت: “پس این اولین باره که به اسکای میای، مگان. خیلی خوشحالم که اومدی.”

گفتم: “می‌خوام دفعه‌ی بعد مامان رو هم بیارم، وقتی حالش بهتر شد.”

چشم‌هاش غمگین به نظر رسیدن. “من هم می‌خوام بیاد اینجا” و بعد یک نفس عمیق کشید و سکوت شد.

از داخل یک جنگل یورتمه رفتیم و بعد در مکانی که منظره‌ی کوه‌ها تماشایی بود، ایستادیم.

دایی فراسر گفت: “حوزه‌ی کوئیلین. اینجا بهترین مکان برای تماشای کوهستانه.”

از کالسکه پیاده شدم و اطراف رو نگاه کردم. یک مکان جادویی بود. پایین یک قلعه مخروبه و یک ساحل ماسه‌ای وجود داشت. امواج به ساحل می‌خوردن، و من فکر کردم که یک اسب سفید-نقره‌ای دیدم که توی آب بازی میکنه. اون می‌دوید و می‌پرید و من مطمئنم صداش رو شنیدم که صدام زد.

داد زدم: “دایی فراسر. یه اسب سفید اونجاست.” صدام رو نشنید و وقتی برگشتم اسب سفید-نقره‌ای اونجا نبود.

سوار محفظه شدیم. گفتم: “یه اسب سفید-نقره‌ای پایین کنار دریا دیدم.” دایی فراسر ایستاد و با تعجب بهم نگاه کرد. “دیدی؟” ولی بعد چیز دیگه‌ای نگفت.

موبایلم زنگ زد. نوشته بود: “یک پیغام جدید دارید.”

دکمه رو زدم تا بخونم.

“تعطیلات غمگینی داشته باشی.”

حذفش کردم. از طرف یکی از دخترهای بد مدرسه بود. موبایلم رو خاموش کردم. نیاز داشتم فراموششون کنم.

حالا راه‌ها خیلی باریک شده بودن. داییم گفت: “تقریباً رسیدیم خونه.” بهش خیره شدم. نمی‌تونستیم نزدیک خونه باشیم. ما در ییلاقات بیرون شهر بودیم. می‌تونستم چند تا خونه‌ی کوچیک، حیوون زیاد و علف ببینم، ولی خبری از شهر نبود. دایی فراسر پیچید به سمت راست، تو یک مسیر کوچیک.

دایی فراسر به اسب پا کوتاه گفت: “برو خونه، داروین.” داروین به آرومی راه می‌رفت، برای اینکه مرغ‌ها جلو پاش می‌دویدن.

در انتهای مسیر یه خونه‌ی کوچیک سفید بود که تو باغچه‌ی جلوی خونه پر از گل بود. تو یه قسمت چهار تا گاو دیدم که صبورانه کنار دروازه منتظر ایستاده بودن و تو یکی دیگه چند تا بز و یه الاغ بود.

دایی فراسر گفت: “رسیدیم. به کلبه‌ی سفید هیتر خوش اومدی.”

متن انگلیسی فصل

CHAPTER TWO

The Croft

The journey was uncomfortable in the pony and trap as we trotted along the narrow roads, but it was fun too. I could see the bay, the seaweed and the rocks and smell the salty sea. Seagulls flew overhead. I looked at my uncle. He had my mother’s smile, but they were very different. He saw me looking at him.

‘So, this is your first visit to Skye, Megan. I’m so pleased you’re here,’ he said.

‘I want to bring mum next time, when she’s better,’ I said.

His eyes looked sad. ‘I want her to come here, too,’ and then he took a deep breath and there was silence.

We trotted on through a forest and then we stopped at a place where the view of the mountains was spectacular.

‘The Cuillin Range,’ said Uncle Fraser. ‘This is the best place to see the mountains.’

I got out of the trap and looked around. It was a magical place. There was a ruined castle and below a sandy beach. The waves crashed and I thought I saw a silvery-white horse playing in the water. It ran and jumped and I am sure that I heard it call me.

‘Uncle Fraser,’ I shouted. ‘There’s a white horse.’ He didn’t hear me and when I turned, the silvery-white horse was not there.

We got into the trap. ‘I saw a silvery-white horse down by the sea,’ I said. Uncle Fraser stopped and looked at me with surprise. ‘Did you?’ but then he said no more.

My mobile phone beeped. ‘You have one new message,’ it said.

I pressed Read.

‘Have a sad holiday.’

I pressed Eliminate. It was from one of the horrible girls at school. I switched my phone off. I needed to forget about them.

The roads were very narrow now. ‘Were nearly home,’ said my uncle. I stared at him. We couldn’t be nearly home. We were in the countryside. I could see some small houses, lots of animals and grass, but there was no town. Uncle Fraser turned right into a small track.

‘Home, Darwin,’ Uncle Fraser said to the pony. Darwin walked slowly because there were chickens running in front of him.

At the end of the track there was a little white house with a front garden full of flowers. In one field I could see four cows waiting patiently by the gate and in another there were some goats and a donkey.

‘We’re home,’ said Uncle Fraser. ‘Welcome to White Heather Cottage.’

مشارکت کنندگان در این صفحه

مترجمین این صفحه به ترتیب درصد مشارکت:

🖊 شما نیز می‌توانید برای مشارکت در ترجمه‌ی این صفحه یا اصلاح متن انگلیسی، به این لینک مراجعه بفرمایید.