سرفصل های مهم
یخچال وجود نداره!
توضیح مختصر
مگان یه اسب سفید-نقرهای میبینه.
- زمان مطالعه 0 دقیقه
- سطح سخت
دانلود اپلیکیشن «زیبوک»
فایل صوتی
برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.
ترجمهی فصل
فصل سوم
یخچال وجود نداره!
شوکه شده بودم. دایی فراسر در یک کلبهی کاهاندود سفید نزدیک دریا زندگی میکرد که دورش پر از علف بود. کلبهی سفید علف جاروب یک در ورودی کوچیک چوبی داشت و دایی فراسر وقتی میرفت تو و میومد بیرون، باید سرش رو خم میکرد.
طبقه پایین سه تا اتاق بود. داخل کلبه دنج و گرم بود. آشپزخونه اون سر بود و یک میز نزدیک پنجره بود. یه آتیش کوچیک روشن بود و تابههای آشپزی از بالاش آویزون بودن. به بیرون به آسمون نارنجی روشن نگاه کردم.
دایی فراسر گفت: “اینجا غروبهای بینظیری داریم.”
اتاق مطالعهاش رو نشونم داد. نویسنده بود و رمانهای تاریخی مینوشت. روی میزش پر از قلم و کاغذ بود و همه جا پر از کتاب بود.
گفت: “کلبهها اغلب طبقهی بالا ندارن، ولی این کلبه داره.”
من رو برد طبقهی بالا که اتاقم رو نشونم بده. دوستداشتنی بود. یه تخت چوبی و یه قالیچهی قرمز روی زمین بود. کنار تخت یه صندوق بود که شبیه صندوق گنج دزدهای دریایی بود. یک میز کوچیک و یک گلدان پر از علف جاروب سفید تازه نزدیک پنجره بود. تابلوهای حیوانات و گلهای خود رو از دیوارها آویزون بود.
اتاق خواب دایی فراسر در انتهای راهرو بود و یک حمام کوچیک با یک وان و یک تپه حولهی سفید هم بود.
به دایی فراسر گفتم: “خیلی زیباست. ولی اینجا تنها نیستی؟”
“آه، نه! من دوستانی دارم که در دهکده زندگی میکنن و حیوانات خودم رو هم دارم.”
رفتیم طبقهی پایین و شام خوردیم. نون خونگی و کرهی خامهای و پنیر بز بود. برای پودینگ تمشک خود رو و خامه داشتیم.
غذای خوشمزهای بود.
هوا داشت تاریک میشد و من دنبال کلید برق گشتم. دایی فراسر من رو دید و لبخند زد. “ببخش، مگان، تو کلبه برق نداریم.”
به بشقابها نگاه کردم و گفتم: “ندارید! پس ماشین ظرفشویی هم ندارید.”
داییم با خنده گفت: “نه، من ظرفشوییم.”
گفتم: “و احتمالاً کامپیوتر هم نداری؟”
“نه، من تلویزیون هم ندارم. در اسکای ما سرگرمیهای خودمون رو خلق میکنیم. وقتی دوستانم میان اینجا، بعد از شام پیانو میزنم یا با نور شمع و چراغهای روغنی کتاب میخونم. بازیهای تختهایِ زیادی اون گوشه هست، بنابراین میتونیم شطرنج، چکرز، و مونوپولی بازی کنیم.”
پیانو! بازیهای تختهای! باورم نمیشد. برق نیست! میخواستم برم خونه، میخواستم برگردم به دنیای تکنولوژیکی خودم.
“خب، یخچال کجاست، دایی فراسر؟”
“نیازی به یخچال ندارم. یه انبار سرد تو این کلبه هست و من بیشتر غذام رو خودم پرورش میدم. صبح زود گاوها و بزهام رو میدوشم، بنابراین هر روز شیر تازه دارم و پنیر رو هم خودم درست میکنم. هر وقت میخوام از قصاب گوشت میخرم. زندگی عالیه، مگان.”
وقتی از پلهها بالا میرفتم که بخوابم، به خودم گفتم: “عالیه.” رفتم توی اتاقم و شمع رو گذاشتم روی میزم.
به بیرون از پنجره نگاه کردم.
ماه روشن بود و ستارههای زیادی تو آسمون بود و یک اسب سفید-نقرهای روی علفهای جاروب ایستاده بود.
متن انگلیسی فصل
CHAPTER THREE
No Fridge!
I was shocked. Uncle Fraser lived in a thatched white croft near the sea and surrounded by grass. White Heather Cottage had a tiny wooden front door and Uncle Fraser had to bend his head to go in and out.
There were three rooms downstairs. Inside the croft it was cosy and warm. The kitchen was at the far end and there was a table near the window. A small fire burned with cooking pans hanging above it. I looked out at the bright orange sky.
‘We have great sunsets here,’ said Uncle Fraser.
He showed me his study. He was a writer and he wrote historical novels. There were pens and paper all over his desk and books everywhere.
‘Crofts don’t usually have an upstairs, but this one does,’ he said.
He took me upstairs to show me my room. It was lovely. There was a wooden bed and a red rug on the floor. Next to the bed there was a chest, which looked like a pirate’s treasure chest. There was a small desk near the window and a vase of fresh white heather. There were pictures of animals and wild flowers hanging on the walls.
Uncle Fraser’s bedroom was at the end of the corridor and there was a small bathroom with a bathtub and a pile of soft white towels.
‘It’s very pretty,’ I said to Uncle Fraser. ‘But do you get lonely here?’
‘Oh no. I have friends who live in the village and I have my animals.’
We went downstairs and had dinner. There was homemade bread, creamy butter and goat cheese. For pudding we had wild raspberries and cream.
It was a delicious meal.
It was getting dark and I looked for the light switch. Uncle Fraser saw me and smiled. ‘Sorry, Megan, there is no electricity at the croft.’
‘No electricity! So you don’t have a dishwasher,’ I said looking at the plates.
‘No, I’m the dishwasher,’ said my uncle laughing.
‘And you probably don’t have a computer’ I said.
‘No, and I don’t have a television. On Skye we create our own entertainment. I play the piano after dinner when friends come round, or I read by the light of candles and oil lamps. There are lots of board games in the corner, so we can play chess, draughts, monopoly or scrabble.’
Piano! Board games! I couldn’t believe it. No electricity! I wanted to go home, back to my technological world.
‘So, where is the fridge, Uncle Fraser?’
‘I don’t need one. There is a cold cellar in this croft and I grow most of my food. I milk the cows and goats early in the morning so there is fresh milk every day and I make my own cheese. I buy meat from the butcher’s when I want it. It’s a perfect life, Megan.’
‘Perfect,’ I said to myself as I climbed the stairs to bed. I went into my bedroom and put the candle on my desk.
I looked out of my window.
The moon was bright and there were so many stars and standing in the heather stood a silvery-white horse.