سرفصل های مهم
دالی
توضیح مختصر
مگان صاحب یه اسب پا کوتاه میشه.
- زمان مطالعه 0 دقیقه
- سطح سخت
دانلود اپلیکیشن «زیبوک»
فایل صوتی
برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.
ترجمهی فصل
فصل چهارم
عروسک
بیدار شدم، ولی یه چیزی کم بود. بعد فهمیدم چی هست. سکوت بود. هیچ صدای ماشین یا ترافیکی نمیاومد. هیچی. پنجره رو باز کردم و گوش دادم، بعد صدای آواز یه پرنده رو شنیدم و صدای یک گوسفند رو زیر پنجرهام.
سریع لباس پوشیدم و رفتم طبقهی پایین. یک گربه بزرگ جلوی آتیش نشسته بود. شبیه ببر بود، با راههای قرمز و سفید و خاکستری. داییم تو آشپزخونه بود.
“صبح بخیر، مگان. خوب خوابیدی؟”
گفتم: “بله، خوب خوابیدم. خیلی خوب خوابیدم و قبل از اینکه بخوابم، دوباره اسب سفید-نقرهای رو دیدم، دایی فراسر.”
داییم تعجب کرد ولی چیزی نگفت و دو تا کاسه گذاشت روی میز.
“چرا وقتی دربارهی اسب سفید بهت گفتم انقدر تعجب کردی، دایی فراسر؟”
دایی فراسر نشست. “افسانهای از یک اسب سفید-نقرهای وجود داره، مگان. بعضیها میگن یه اسب تک شاخه.”
گفتم: “اسب تک شاخ! شاید اسبی که من دیدم یه تک شاخ بود. در فاصلهی خیلی دوری بود و دیدنش سخت بود. افسانه چی میگه؟”
“نمیدونم.” دایی فراسر یه کاسهی بزرگ فرنی گذاشت روی میز. “یه چوپان یه اسب تک شاخ دیده ولی صد سال قبل بوده.”
این یه خبر خیلی هیجانانگیز بود. “کی میتونه درباره افسانه بهمون بگه؟”
داییم یه لیوان شیر تازه برام ریخت. “خانم مکتاگرتی پیر افسانه رو میدونه. اون پیرزنیه که اون طرف دهکده زندگی میکنه. میتونیم ازش بپرسیم. حالا صبحانهات رو بخور و دیگه سؤال نکن!”
فرنی خوشمزه بود و من با خامه و شکر خوردمش. گربه اومد و کنارم نشست.
داییم گفت: “این مارمادوکه. دیشب ندیدیش، برای اینکه که دوست داره توی انباری موشها رو بگیره. بیا بریم بیرون، مگان. برات یه سورپرایز دارم.”
دایی فراسر باغچهی سبزیجات رو نشونم داد.
توی باغچه اسفناج، هویج، سیبزمینی، و تره فرنگی بود و خرگوشهایی که سعی میکردن کاهو بخورن. دایی فراسر دنبالشون کرد و بیرونشون کرد و خرگوشها پریدن روی دیوار سنگی خشک.
دایی فراسر یه مزرعه گوسفند، چهار تا گاو، سه تا بز و یک عالمه مرغ داشت. بهم نشون داد چطور شیر گاوها رو بدوشم و وقتی خودش این کار رو میکرد، آسون به نظر میرسید. شیر توی سطل میریخت، ولی وقتی من امتحان کردم هیچی نیومد.
گفتم: “دایی فراسر من نمیتونم اینکارو انجام بدم.”
داییم گفت: “حیوونها نمیشناسنت، مگان.” دستهام رو گرفت” و باید دستهات گرم باشن.”
نزدیک کلبه یه انبار کوچیک و چند تا اصطبل بود.
داخل اولین اصطبل رو نگاه کردم.
داییم گردن اسب پا کوتاه پژ رنگ رو نوازش کرد و گفت: “دیروز با داروین آشنا شدی. این اسب کالسکهی من هست.”
در اصطبل دوم یک اسب پا کوتاه کرم رنگ بود با خالهای مشکی.
“این ماهه. پسر همسایهام، بن، اغلب سوارش میشه.”
من دماغش رو نوازش کردم. خیلی نرم بود.
“چرا اسمش رو ماه گذاشتی؟”
“برای اینکه وقتی به ماه نگاه میکنی، کرمی رنگ هست و خالهای مشکی کوچولو روش داره. فکر میکنم به رنگ ماهه.”
دایی فراسر به اصطبل سوم رفت، جایی که زیباترین اسب پا کوتاه توش بود. بژ رنگ بود با یال و سُم بلوند و چشمهای درشت تیره داشت.
“این اسب پا کوتاه تو هست، مگان و اسمش عروسکه.”
متن انگلیسی فصل
CHAPTER FOUR
Dolly
I woke up, but there was something wrong. Then I knew what it was. It was the silence. There was no sound of cars or traffic. Nothing. I opened my window and listened and then I heard a bird sing and a sheep call under my window.
I dressed quickly and went downstairs. A big cat sat in front of the fire. It looked like a tiger with its red, white and grey stripes. My uncle was in the kitchen.
‘Good morning, Megan. Did you sleep well?’
‘Yes, I did. I slept very well,’ I said ‘and I saw the silvery-white horse again Uncle Fraser, before I went to sleep.’
My uncle looked surprised, but he said nothing and put two bowls on the table.
‘Why do you look surprised, Uncle Fraser, when I tell you about the white horse?’
Uncle Fraser sat down. ‘There is a legend Megan, of a silvery-white horse. Some people say it is a unicorn.’
‘A unicorn’ I said. ‘Maybe the horse I saw was a unicorn. It was a long way away and it was difficult to see. What does the legend say?’
‘I don’t know.’ Uncle Fraser put a big bowl of porridge on the table. ‘A shepherd saw the unicorn, but it was a hundred years ago now.’
This was exciting news. ‘Who can tell us about the unicorn?’
My uncle poured me a glass of fresh milk. ‘Old Mrs McTagerty knows the legend. She’s the old woman who lives on the other side of the village. We can ask her. Now eat your breakfast and no more questions!’
The porridge was delicious and I ate it with cream and sugar. The cat came and sat next to me.
‘This is Marmaduke. You didn’t see him last night because he likes to catch mice in the barn,’ said my uncle. ‘Let’s go outside, Megan. I have a surprise for you.’
Uncle Fraser showed me his vegetable garden.
There was spinach, carrots, potatoes and leeks and there were rabbits trying to eat the lettuce. Uncle Fraser chased them away and they jumped over the dry stone walls.
Uncle Fraser had a field of sheep, four cows, three goats and a lot of chickens. He showed me how to milk the cows and it looked easy when he did it. The milk squirted into the bucket, but when I tried, nothing came out.
‘Oh, Uncle Fraser, I can’t do it,’ I said.
The animals don’t know you Megan,’ said my uncle. He took my hands, ‘and you need warm hands.’
Near the croft there was a small barn and stables.
I looked inside the first stable.
‘You met Darwin yesterday,’ said my uncle patting the beige pony’s neck. ‘He’s my trap pony.’
In the second stable there was a cream-coloured pony with black spots.
‘This is Moon. My neighbour’s son, Ben, often rides him.’
I touched his nose. It was so soft.
‘Why do you call him Moon?’
‘Because when you look at the moon it is cream-coloured but there are little black marks. I think he’s the colour of the moon.’
Uncle Fraser moved to the third stable where there was the prettiest pony. It was beige with a blonde mane and tail and had big dark eyes.
‘This is your pony, Megan, and her name is Dolly.’