سرفصل های مهم
مههای اسکاتلندی
توضیح مختصر
بن و مگان گم میشن، ولی اسب تک شاخ راهنماییشون میکنه.
- زمان مطالعه 0 دقیقه
- سطح ساده
دانلود اپلیکیشن «زیبوک»
فایل صوتی
برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.
ترجمهی فصل
فصل ششم
مههای اسکاتلندی
بن صبح روز بعد اومد کلبه. درس سوارکاری بهم داد و بعد تصمیم گرفتیم ادریس رو ببریم بیرون برای قدم زدن و تمشک وحشی برای چای بچینیم.
دایی فراسر گفت: “کتت رو فراموش نکن. هوا مشخص نیست چه طور باشه. و زیاد دور هم نرید.”
هر دو گفتیم: “باشه.”
ادریس از اینکه با ما بره بیرون خوشحال بود. بین گلهای وحشی میدوید و میپرید و وقتی به یک دریاچهی کوچیک رسیدیم، شنا کرد. سمورهای آبی حیوونهای بازیگوشی هستن و ادریس با گِل یه سرازیری درست کرد. خیلی خوشحال بود، برای اینکه حالا میتونست توی آب سُر بخوره. من و بن زیر نور آفتاب گرم نشستیم و تماشاش کردیم.
به بن گفتم: “چرا دایی فراسر گفت کتم رو بیارم. هوا گرمه.”
بن لبخند زد. “هوا حالا گرمه، ولی خیلی سریع میتونه تغییر کنه.”
تصمیم گرفتیم کمی تمشک بچینیم. کمی تمشک، نزدیک یه جنگل کوچیک رشد کرده بود و ما کلی چیدیم. بعد انگور فرنگی سیاه دیدیم، بنابراین رفتیم توی جنگل و ادریس پشت سرمون اومد. انگورهای فرنگی درشت و خوشمزه بودن.
وقتی در طول یک مسیر کوچیک راه میرفتیم، به بن گفتم: “بهت گفتم یه اسب تک شاخ دیدم؟”
بن خندید. “اسبهای تک شاخ وجود ندارن.”
“من هم همین فکر رو میکردم ولی دایی فراسر گفت یک چوپان صد سال قبل یکی رو اینجا دیده. میگه یک افسانه وجود داره، ولی باید با خانم مکتاگرتی پیر حرف بزنیم.”
بن برگشت و بهم نگاه کرد. “میخوای با دولورس مکتاگرتی حرف بزنی؟ میدونی اون کیه؟”
من که انگور فرنگی میخوردم، گفتم: “نه.” از یه راه دیگه پایین رفتیم.
“بعضی مردم میگن یه جادوگره. تو خونهی سیاه زندگی میکنه. یه کلبه در پرتگاه پایین ساحل هست. زیاد به دهکده نمیاد. آقای مکی که صاحب بقالیِ دهکده است، براش غذا میبره.”
پرسیدم: “چرا اهالی دهکده فکر میکنن جادوگره؟”
“برای اینکه حیوانات وحشی میان پیشش. عقابها پرواز میکنم پایین و میشینن روی دستش و گوزن قرمز برای غذا میاد دم درش، و همچنین خوکهای آبی.”
گفتم: “این معنیش این نیست که اون جادوگر باشه.”
بن گفت: “خوب، تو نمیتونی تنها بری نزدیک خونهاش. من با تو میام.” و بعد ایستاد و بالا به آسمون نگاه کرد.
باد سردی وزید و آسمون آبی حالا خاکستری شد.
بن گفت: “باید برگردیم” و ادریس رو گذاشت توی جیبش. ما برگشتیم، ولی مه اومد پایین. مه سفید دورمون رو گرفت و نتونستیم راه جلومون رو ببینیم. گم شده بودیم!
بن گفت: “آروم راه برو و دست من رو بگیر.”
من خیلی سردم بود و به زودی موهامون خیس شد. خدا رو شکر کتم همراهم بود!
بن یه چراغ قوه کوچیک داشت و یه سوت که به کتش بسته بود ولی ما خیلی از خونهها و کلبههامون دور شده بودیم. هیچ کس صدای فریادمون رو نمیشنید.
به راه رفتن ادامه دادیم تا اینکه یک مرتبه صدایی اومد. از پشت یک درخت بلند میاومد.
بن که چراغ قوهاش رو میتابوند گفت: “چی بود” ولی من میدونستم چی بود.
درست روبروی ما، در حلقهی نور چراغ قوه، یک اسب تک شاخ سفید-نقرهای ایستاده بود. سرش رو خم کرده بود و با چشمهای تیرهاش بهم نگاه میکرد. با صدای ملایم صدا میزد.
به بن گفتم: “اسب تک شاخه. میخواد راه خونه رو نشونمون بده بعد تو اسبهای تک شاخ رو باور نداری.”
بن لبخند زد “باور نداشتم، ولی حالا باور دارم. بیا پشت سرش بریم.”
وقتی در جنگل پشت سرش میرفتیم، میتونستیم اسب تک شاخ سفید-نقرهای رو به وضوح ببینیم. به آرومی و صبورانه ما رو از مزارع به طرف کلبهی علف جاروب سفید راهنمایی کرد. چراغها روشن بودن و وقتی از دروازه رد شدیم، اسب تک شاخ برگشت و بهم نگاه کرد. بعد چهار نعل از روی علفهای جاروب تاخت و رفت.
دایی فراسر در رو باز کرد. رنگ صورتش پریده بود. “خدا رو شکر برگشتید.”
متن انگلیسی فصل
CHAPTER SIX
Scottish Mists
Ben came to the croft the next morning. He gave me a riding lesson and then we decided to take Idris out for a walk and pick wild raspberries for tea.
‘Don’t forget your jacket,’ said Uncle Fraser. ‘The weather looks uncertain. And don’t go far.’
‘OK’, we both said.
Idris was happy to go out with us. He ran and jumped among the wild flowers and when we reached the small loch he swam. Otters are playful animals and Idris made a mud chute. He was very happy, because now he could slide into the water. Ben and I sat in the warm sunshine and watched him.
‘Why did Uncle Fraser tell me to bring a jacket’ I said to Ben. ‘The weather’s hot.’
Ben smiled. ‘The weather’s warm now, but it can change very quickly.’
We decided to pick some raspberries. There were some growing near a small wood and we picked lots. Then we saw blackcurrants so we went into the wood and Idris followed us. The blackcurrants were big and delicious.
‘Did I tell you I saw a unicorn’ I said to Ben as we walked along a little path.
Ben laughed. ‘Unicorns don’t exist.’
‘That’s what I thought, but Uncle Fraser said that a shepherd saw one here a hundred years ago. There’s a legend, he says, but we need to speak to old Mrs McTagerty.’
Ben turned and looked at me. ‘You want to speak to Dolores McTagerty? Do you know who she is?’
‘No,’ I said eating some more blackcurrants. We went down another path.
‘Some folk say she is a witch. She lives in ‘The Blackhouse’. It’s the croft on the headland down by the beach. She doesn’t come to the village very often. Mr Mackie, who owns the grocer’s in the village, takes her food.’
‘Why do the villagers think she is a witch’ I asked.
‘Because the wild animals come to her. Eagles fly down and sit on her hand, the red deer come to her door for food and so do the seals.’
‘That doesn’t mean that she is a witch,’ I said.
‘Well, you can’t go to her house alone. I’ll come with you.’ Ben said and then he stopped and looked up at the sky.
A cold wind blew and the blue sky was now grey.
‘We must go back,’ said Ben and he put Idris in his pocket. We turned round, but the mist came down. The white mist swirled all around and we couldn’t see the path in front of us. We were lost!
‘Walk slowly and hold my hand,’ said Ben.
It was very cold and soon our hair was wet. Thank goodness I had my jacket!
Ben had a small torch and whistle tied on his jacket, but we were far from any houses and crofts. No one heard our calls.
We walked on until suddenly there was a noise. It came from behind a tall tree.
‘What was that’ cried Ben shining his torch, but I knew.
Just in front of us, in the circle of torch light, stood the silvery-white unicorn. It bowed its head and looked at me with its dark eyes. It called softly.
‘It’s the unicorn,’ I said to Ben. ‘It wants to show us the way home, but then you don’t believe in unicorns.’
Ben smiled, ‘I didn’t, but I do now. Let’s follow it.’
We could see the silvery-white unicorn clearly as we followed it through the wood. Slowly and patiently it led us across the fields to White Heather Cottage. The lights were on and as we walked through the gate the unicorn turned and looked at me. Then it galloped away across the heather.
Uncle Fraser opened the door. His face was pale. ‘Thank goodness you’re home.’