سرفصل های مهم
کندرا
توضیح مختصر
پیرزن به مگان میگه اسب تک شاخ اومده که به اون کمک کنه.
- زمان مطالعه 0 دقیقه
- سطح سخت
دانلود اپلیکیشن «زیبوک»
فایل صوتی
برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.
ترجمهی فصل
فصل هفتم
کندرا
دولورس مکتاگرتی تو خونهی سیاه زندگی میکرد، جایی که دریا به خشکی میخورد و مرغان دریایی پرواز میکردن. منطقهای وحشی بود. هیچکس نمیرفت اونجا، حتی ماهیگیرها.
دایی فراسر میخواست با ما بیاد، ولی ما مصمم بودیم تنها بریم. ما رو به راه چمنی که به کلبهی اون ختم میشد، رسوند.
دایی فراسر گفت: “براش کمی مربای تمشک ببرید. بگید از طرف منه.”
من و بن راه رو به طرف دروازهی خونهاش رفتیم ولی وقتی در ورودی رو زدیم، هیچکس جواب نداد.
گفتم: “بیا دور بزنیم و بریم پشت خونه.” بن زیاد مطمئن نبود.
گفت: “ممکنه طلسممون کنه” ولی باهام اومد.
پشت خونه زیبا بود. کمی چمن بود، بعد تخته سنگهای مشکی و بعد ساحل ماسهای سفید.
یه خانم پیر کنار تخته سنگها ایستاده بود و یک شال دور سرش بسته بود. حیوونها دورش رو گرفته بودن. گوزن کوهی قرمز از دستش نون میخورد، پرندهها نزدیکش پرواز میکردن و تولههای خوک دریایی با صدای خشکشون از روی تخته سنگها صداش میزدن. نزدیک چمنها، ماکاروهایی دیدم که به هم چهچه میکردن و سنجابهای قرمز آجیل میخوردن.
پیرزن باهامون حرف زد. “کاملاً بیحرکت بایستید. حالا آروم به جلو حرکت کنید.”
همون طور که گفته بود عمل کردیم.
“درسته. حالا بیا اینجا، پسر جون.”
بن رفت سمت راستش. پیرزن با دستش یه عقاب جوون گرفت و گذاشت رو بازوی بن. پرنده به بن نگاه کرد.
دولورس مکتاگرتی گفت: “باهاش حرف بزن، پسر جون. بهش بگو چقدر زیباست.”
به من گفت: “حالا تو دختر جون.” رفتم سمت چپش. “تو میتونی به گوزنها نون بدی.”
گوزنها نمیترسیدن، برای اینکه پیرزن اونجا بود. نون رو از دستم گرفتن.
دولورس مکتاگرتی به حیوونها گفت: “برای امروز کافیه.” عقاب پرواز کرد توی آسمون، گوزنها رفتن و خوکهای دریایی برگشتن تو دریا. خانم مکتاگرتی بهمون نگاه کرد.
“بیاید بریم داخل و یه فنجون شکلات داغ خوب بخوریم.”
خونهی سیاه، از بیرون تاریک و دلگیر بود، ولی داخلش روشن و دنج بود.
گفتم: “خانم مکتاگرتی، این هم کمی مربای تمشک برای شما.” و شیشه رو دادم بهش. “از طرف دایی فراسر هست.”
دولورس مکتاگرتی به خاطر مربا از من تشکر کرد مربا رو گرفت و به چشمهای من نگاه کرد.
گفت: “آه! برگهای چای. برگهای چایی گفتن یه دختر میاد.” دستم رو گرفت و نشستیم.
به بن گفت: “چشمهاشه. چشمهای این دختر جادو داره.”
بن گفت: “داره؟ اومدیم دربارهی اسب تک شاخ با شما حرف بزنیم.”
دولورس مکتاگرتی بهمون خیره شد. آروم گفت: “پس حقیقت داره. کندرا، آخرین اسب تک شاخ برگشته. خوکهای دریایی بهم گفته بودن اومده اینجا.”
گفتم: “خانم مکتاگرتی. اسب تکشاخ اون روز که مه اومد پایین، بهمون کمک کرد. راه برگشت به خونه رو نشونمون داد. دایی فراسر گفت شما افسانه رو میدونید.”
“آه، بله، من افسانه رو میدونم. این چشمهای جادویی تو هست که کندرا رو از خواب بیدار کرده و حالا اون میخواد کمک کنه. افسانه میگه کندرا بر میگرده، وقتی واقعاً بهش احتیاج باشه. تو بهش نیاز داری دختر جون، مگه نه؟”
با سر تأیید کردم. به آرومی گفتم: “بله.”
“اسب تک شاخ رو نوازش کن و میتونی هر خواستهی قلبی که داشته باشی آرزو کنی.”
دولورس مکتاگرتی ما رو برد دم در و صورتم رو با دستش نوازش کرد. “برو، دختر جوون، و کندرا رو پیدا کن.”
متن انگلیسی فصل
CHAPTER SEVEN
Kendra
Dolores McTagerty lived in ‘The Blackhouse’, where the sea crashed and the seagulls flew. It was a wild place. No one went there, not even the fishermen.
Uncle Fraser wanted to come with us, but we were determined to do this alone. He drove us to the grassy path which led to her croft.
‘Take her some raspberry jam,’ said uncle Fraser. ‘Tell her it’s from me.’
Ben and I followed the path to her gate, but when we knocked on the front door, no one answered.
‘Let’s go round to the back’ I said. Ben wasn’t so sure.
‘She may cast a spell,’ he said, but he came with me.
The back of the house was beautiful. There was some grass, then black rocks and then the white sandy beach.
An old lady stood by the rocks, a shawl about her head. She was surrounded by animals. Red rowan deer ate bread from her hands, birds flew near her and seal pups sat on the rocks calling to her with their husky voices. Near the grass, I saw puffins chattering to each other and red squirrels eating nuts.
The old woman spoke to us. ‘Stand quite still. Now move forward slowly.’
We did as she asked.
‘That’s right. Now come here, laddie.’
Ben moved to her right-hand side. She caught a young eagle in her hand and she put it on his arm. The bird looked at him.
‘Talk to him, laddie. Tell him how beautiful he is,’ said Dolores McTagerty.
‘Now you, lassie,’ she said to me. I moved to her left side. ‘You can give the deer some bread.’
The deer were not afraid, because the old woman was there. They took the bread from my hand.
‘That’s all for today,’ Dolores McTagerty said to the animals. The eagle flew into the air, the deer went off across the field and the seals returned to the sea. Mrs McTagerty looked at us.
‘Let’s go in and have a nice cup of hot chocolate.’
‘The Blackhouse’ was dark and oppressive from the outside, but inside it was light and cosy.
‘Mrs McTagerty, here is some raspberry jam for you.’ I said giving her the jar. ‘It’s from my Uncle Fraser.’
Dolores McTagerty thanked me for the jam, but as she took it she looked into my eyes.
‘Oh’ she said. ‘The tea leaves. The tea leaves said a girl will come.’ She took my hand and we sat down.
‘It’s her eyes,’ she said to Ben. ‘This girl’s got magic in her eyes.’
‘Has she’ said Ben. ‘We came to speak to you about the unicorn.’
Dolores McTagerty stared at us. ‘So it’s true,’ she whispered. ‘Kendra, the last unicorn, is back. The seals told me he was here.’
‘Mrs McTagerty,’ I said. ‘The unicorn helped us the other day when the mist came down. It led us back to the house. Uncle Fraser said that you know the legend.’
‘Oh yes, I know the legend. It’s your magic eyes that woke Kendra from his sleep and now he wants to help. The legend says that Kendra will come back, when he is really needed. You need him, lassie, don’t you?’
I nodded. ‘Yes’ I said softly.
‘Touch the unicorn and you can have whatever wish your heart desires.’
Dolores McTagerty took us to the door and she brushed my face with her hand. ‘Go, lassie, and find Kendra.’