سرفصل های مهم
ماه کامل
توضیح مختصر
مگان شاخِ اسب تک شاخ رو نوازش میکنه و آرزویی میکنه.
- زمان مطالعه 0 دقیقه
- سطح سخت
دانلود اپلیکیشن «زیبوک»
فایل صوتی
برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.
ترجمهی فصل
فصل هشتم
ماه کامل
دایی فراسر گفت: “امشب ماه کامله و هوا گرمه. بیا تو ساحل باربیکیو داشته باشیم.”
گفتم: “فکر خیلی خوبیه.”
دایی فراسر وقتی داشت میرفت پایین توی انبار گفت: “میتونیم چوب جمع کنیم و یه آتیش درست کنیم. من سیبزمینی و همبرگر دارم. امروز صبح رفتم پیش قصابِ پورتی.”
یک پیغام متنی برای مامان فرستادم.
حالت چطوره؟ دوستت دارم. مگان.
منتظر موندم، ولی جواب نداد بنابراین زنگ زدم. خانم براون به تلفن جواب داد. صداش غمگین بود.
“دکتر اینجاست، مگان. حال مامانت اصلاً خوب نیست. بعداً بهت زنگ میزنم.”
لبم رو گاز گرفتم، ولی باز هم اشک از چشمم ریخت و رفتم بیرون که با عروسک حرف بزنم. صورتم رو روی یالش گذاشتم تا حالم بهتر شد. تو باد گفتم: “کندرا کجایی؟”
قبل از اینکه آفتاب غروب کنه، بن، دایی فراسر و من سبدهای غذامون رو بردیم ساحل. هیزم جمع کردیم و کمی بعد یه آتیش بزرگ درست کردیم. شعلهها میپریدن هوا و یه باربیکیویِ فوق العاده داشتیم.
ماه کامل و روشن اومد بیرون و ما دور آتیش آواز خوندیم. دایی فراسر دامن مردانهی اسکاتلندیش رو پوشیده بود. ساز بادی اسکاتلندی و آکاردئونش رو آورده بود و اول کمی برامون ساز بادی زد. واقعاً خوب زد. بعد دایی فراسر آکاردئون زد و بن چند تا حرکت رقص اسکاتلندی بهم یاد داد.
عالی بود و من خندیدم و دست زدم. بعد همهی آوازهایی که بلد بودیم رو خوندیم. موقعی که شروع به خوندن آواز قایقهای اسکای کردیم، دیدم که یه چیز سفید-نقرهای داره چهار نعل به طرف ما میاد.
فریاد کشیدم: “کندرا. کندراست” و شروع کردم به دویدن به طرف اسب تک شاخ، اسب تک شاخ من، آخرین اسب تک شاخ.
بن داد زد: “منتظر من بمون” ولی من نمیتونستم صداش رو بشنوم. اسب تک شاخ حالا نزدیک بود. میتونستم شاخش رو وسط پیشونیش و یال نقرهایش رو ببینم و بعد ایستاد و کاملاً بیحرکت موند. چشمهای قهوهای تیرهاش به چشمهای من نگاه کرد و یک صدای ملایم درآورد.
من به آرومی به طرف اسب تکشاخ رفتم. دماغ مخملیش رو لمس کردم، گردنش و یال ابریشمیش رو نوازش کردم.
هزاران زمزمه اومد: “یه آرزو کن. یه آرزو کن.”
به قلدرهای مدرسه فکر کردم. میخواستم دست از سرم بر دارن ولی چیز مهمتری هم بود.
شاخ اسب تک شاخ رو لمس کردم و آرزویی کردم.
ماه روشنتر درخشید و یکمرتبه من تنها بودم. کندرا چهار نعل دور شد و رفت توی دریا.
متن انگلیسی فصل
CHAPTER EIGHT
The Full Moon
‘There’s a full moon tonight and the weather’s warm. Let’s have a barbecue on the beach’ said Uncle Fraser.
‘That’s a great idea’ I said.
‘We can collect wood and build a fire. I’ve got potatoes and hamburgers. I went to the butcher’s in Portree this morning,’ Uncle Fraser said, as he went down into the cellar.
I sent mum a text message.
HOW are you? I love you. Megan
I waited, but she didn’t reply, so I phoned. Mrs Brown answered the phone. Her voice was sad.
‘The doctor’s here, Megan. Your mum’s not well at all. I’ll ring you later.’
I bit my lip, but the tears still fell and I went outside to talk to Dolly. I put my face in her mane until I felt better. ‘Kendra, where are you’ I said to the wind.
Before the sun set, Ben, Uncle Fraser and I carried our baskets of food to the beach. We collected firewood and soon we had a big fire. The flames jumped and we had a wonderful barbecue.
The moon came out full and bright and we sang round the fire. Uncle Fraser wore his kilt. He brought his bagpipes and his accordion and played us some bagpipe music first. He was really good. Then Uncle Fraser played his accordion and Ben showed me some Scottish dancing.
It was wonderful and I laughed and clapped my hands. Then we sang all the songs we knew. It was when we started singing the Skye Boat Song that I saw something silvery-white galloping towards us.
‘Kendra. It’s Kendra,’ I shouted and I started to run towards the unicorn, my unicorn, the last unicorn.
‘Wait for me,’ shouted Ben, but I couldn’t hear him. The unicorn was close now. I could see the horn in the middle of its forehead and its silvery mane and then it stopped and stood quite still. Its dark brown eyes looked into mine and it made a soft sound.
Slowly I went up to the unicorn. I touched its velvet nose, brushed its neck and its silken mane.
‘Make a wish,’ came a thousand whispers. ‘Make a wish.’
I thought of the bullies at school. I wanted them to leave me alone, but there was something far more important.
I touched the unicorn’s horn and made a wish.
The moon shone brighter and suddenly I was alone. Kendra was galloping away, out, out to sea.