هاسیندا استرادا

مجموعه: کتاب های خیلی ساده / کتاب: گنجینه گمشده ی بادگا بی / فصل 6

کتاب های خیلی ساده

179 کتاب | 986 فصل

هاسیندا استرادا

توضیح مختصر

سه تا دوست به دنبال گنج هستن.

  • زمان مطالعه 0 دقیقه
  • سطح سخت

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

این فصل را می‌توانید به بهترین شکل و با امکانات عالی در اپلیکیشن «زیبوک» بخوانید

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

فایل صوتی

برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.

ترجمه‌ی فصل

فصل ششم

هاسیندا استرادا

مایک، کیت و کارلوس موقع شام به پلیکان برگشتن.

آقای سولیوان گفت: “سلام. امروز در پوینت ریز کار جالب زیادی انجام دادیم. دو تا کوسه‌ی سفید بزرگ دیدیم که شنا می‌کردن. فردا به جزایر فارالون میریم.”

خانم سولیوان پرسید: “روز شما چطور بود؟”

مایک که به خواهرش و کارلوس نگاه می‌کرد، گفت: “جالب.”

کارلوس گفت: “ما ساحل رو گشتیم و کشف کردیم.”

آقای سولیوان پرسید: “حوصله‌تون که سر نمیره؟”

کیت با لبخند گفت: “حوصله‌مون سر بره؟ البته که نه!”

صبح روز بعد، بعد از صبحانه، آقا و خانم سولیوان به جزایر فارالون رفتن. یک صبح مه‌آلود بود، و سه تا دوست در اسکله ایستادن و درباره‌ی ماجرای ترسناک غار حرف زدن. کارلوس کاغذ قدیمی که توی کلاه اسکلت پیدا کرده بود رو بیرون آورد و بهش نگاه کرد.

پرسید: “این یه سرنخه؟ معنیش چیه؟”

کیت گفت: “اسم یک مَرده، یا شاید نیست.”

مایک گفت: “بیایید یه نگاه دیگه به نقشه بندازیم.”

کیت گفت: “چرا به دفتر گردشگری نمیریم و درباره‌ی هاسیندا استرادا سؤال نمی‌کنیم؟ شاید بتونیم اطلاعات مفیدی به دست بیاریم.”

کارلوس گفت: “باشه. مطمئنم گنج اینجا یه جایی هست.”

مارگارت هیلی در دفتر گردشگری خلیج بودگا کار می‌کرد و تاریخ شهر رو میدونست.

مارگارت گفت: “خانواده‌ی استرادا خانواده‌ی ثروتمند و مهمی در سال‌های ۱۶۰۰ بودن. اولین کسانی بودن که اینجا یک خونه و مزرعه‌ی بزرگ ساختن: هاسیندا استرادا. اسم تنها دختر خانواده ایزابل بود و با یک کاپیتان دریایی به اسم ژوان مارتینز ازدواج کرد.

کمی بعد از ازدواجشون در طول یک جنگ وحشتناک با دزدان دریایی کشته شد و زن جوونش دیگه ازدواج نکرد. همیشه غمگین بود و لباس مشکی می‌پوشید؛ به ندرت از هاسیندا بیرون می‌رفت.”

کیت گفت: “چه داستان غم‌انگیزی.”

مایک پرسید: “فامیلی کاپیتان رابلس یا ده لوس رابلس بود؟”

مارگارت جواب داد: “نه، فامیلیش مارتینز بود.”

کارلوس پرسید: “کجا خاک شده؟”

مارگارت گفت: “هیچکس نمیدونه.”

کیت پرسید: “قبرستان قدیمی شهر چی؟”

گفت: “حدوداً ۴۰۰ سال قدمت داره و دیگه هیچ کس نمیتونه اسامی روی سنگ قبرها رو بخونه. اگه دنبال چیزهای اسپانیایی قدیمی هستید، برید و فانوس دریایی رو در توئین اوکس پوینت ببینید. روی صخره است.”

سه تا دوست ازش تشکر کردن و رفتن. تصمیم گرفتن نقشه‌ی گنج رو دنبال کنن و به شمالی‌ترین قسمت خلیج بودگا برن. از تپه‌های سبز بالا رفتن و نزدیک یه دیوار سنگی ایستادن.

مایک که به نقشه نگاه می‌کرد، پرسید: “این چیه؟”

کارلوس گفت: “شبیه یه قسمت از هاسیندا استرادای قدیمیه. ببینید، یه رودخونه‌ی کوچیک هم نزدیکش هست- مثل رودخونه‌ی روی نقشه.” اطراف رو نگاه کردن و یه دیوار سنگی دیگه و چند تا پله دیدن. کیت گفت: “شبیه دیوار یه خونه است، شاید هاسیندا.”

مایک گفت: “آره، ولی تقریباً هیچی اینجا نیست. بیاید بریم و ببینیم می‌تونیم قبرستون رو پیدا کنیم.”

رفتن بالای صخره و باد شدیدی می‌ورزید. از بالای صخره میتونستن اقیانوس آرام رو ببینن.

کیت که به دریای سبز آبی نگاه می‌کرد، گفت: “چه مکان زیبایی! بیایید اینجا بایستیم و ناهار بخوریم. من گرسنمه.”

مایک و کارلوس گفتن: “ما هم گرسنه‌ایم.”

نشستن و ساندویچ مرغ و آبمیوه خوردن.

کارلوس که ساندویچش رو میخورد، گفت: “هی، اون پایین رو ببینید.” از بالای صخره، قبرستان قدیمی که روی نقشه‌ی سالامانکا بود و فانوس اسپانیایی قدیمی رو دیدن. بعد از ناهار به آرومی رفتن پایین و به قبرستان قدیمی رسیدن.

مایک گفت: “چیز زیادی اینجا نیست، فقط چند تا سنگ قبر خیلی قدیمی و علف زیاد.”

کیت گفت: “هی، این یکی رو ببینید، نمی‌تونم اسمش رو بخونم، ولی تاریخش ۱۶۲۴ هست. این مکان احتمالاً پر از روحه. بیاید بریم، من ترسیدم.” کارلوس خندید و گفت: “گنج رو اینجا پیدا نمی‌کنیم.”

کیت گفت: “شاید اصلاً گنجی وجود نداره.”

مایک گفت: “من مطمئنم گنج وجود داره. فراموش نکنید کاپیتان سالامانکا دنبالش می‌گشت و نقشه‌اش دست ماست.”

کارلوس گفت: “حق با توئه، مایک، باید سرنخ‌ها رو با دقت مطالعه کنیم. اسم ژوان مارتینز ده لوس روبلس یک معنایی داره، ولی چی؟ باید بفهمیم.”

متن انگلیسی فصل

CHAPTER SIX

The Hacienda Estrada

Mike, Kate and Carlos got back to The Pelican at dinner time.

“Hi,” said Mr Sullivan. “We did a lot of interesting work today at Point Reyes. We saw two great white sharks swimming by. Tomorrow we’re going to the Farallon Islands.”

“How was your day” asked Mrs Sullivan.

“Uh– interesting,” said Mike, looking at his sister and Carlos.

“We explored the beach,” said Carlos.

“Are you guys getting bored” asked Mr Sullivan.

“Bored” said Kate smiling. “No, of course not.”

The next morning after breakfast Mr and Mrs Sullivan sailed to the Farallon Islands. It was a foggy morning and the three friends stood on the pier and talked about their scary adventure in the cave. Carlos took out the old piece of paper he found in the skeleton’s hat and looked at it.

“Is this a clue? What does it mean” he asked.

“It’s the name of a man - or perhaps it isn’t,” said Kate.

“Let’s take another look at the map,” said Mike.

“Why don’t we go to the tourist office and ask about the Hacienda Estrada” said Kate. “Perhaps we can get some useful information.”

“OK,” said Carlos. “I’m sure the treasure is here somewhere.”

Margaret Healy worked at the Bodega Bay Tourist Office and knew all about the history of the town.

“The Estrada family was a rich and important family in the 1600s,” said Margaret. “They were the first to build a home and a big farm here: the Hacienda Estrada. The family’s only daughter was called Isabella and she married a sea captain called Juan Martinez.

Soon after their marriage he was killed during a terrible fight with pirates and his young wife never married again. She was always sad and dressed in black; she rarely left the hacienda.”

“What a sad story,” said Kate.

“Was the captain’s last name Robles or de los Robles” asked Mike.

“No,” answered Margaret, “his last name was Martinez.”

“Where was he buried” asked Carlos.

“No one knows,” said Margaret.

“What about the old town cemetery” asked Kate.

“It’s about four hundred years old and no one can read the names on the tombstones anymore,” she said. “If you’re looking for old Spanish things, go and see the lighthouse at Twin Oaks Point. It’s on the cliff.”

The three friends thanked her and left. They decided to follow the treasure map and go to the area northwest of Bodega Bay. They climbed up the green hills and stopped near a stone wall.

“What’s this” asked Mike, looking at the map.

“It looks like part of the old Hacienda Estrada,” said Carlos. “Look there’s a small river nearby too - the same river that’s on the map.” They looked around and saw another stone wall and some steps. “This looks like a wall of a house, maybe the Hacienda,” said Kate.

“Yeah, but there’s almost nothing here,” said Mike. “Let’s move on and see if we can find the cemetery.”

They walked to the cliff and a strong wind was blowing. From the top of the cliff they could see the Pacific Ocean.

“What a beautiful place,” said Kate looking at the green-blue sea. “Let’s stop here and have lunch. I’m hungry.”

“We are, too,” said Mike and Carlos.

They sat down and had chicken sandwiches and fruit juice.

“Hey, look down there,” said Carlos, eating his sandwich. From the top of the cliff they saw the old cemetery that was on Salamanca’s map and the old Spanish lighthouse. After lunch they slowly climbed down and got to the old cemetery.

“There isn’t much here,” said Mike, “just a few very old tombstones and lots of grass.”

“Gee, look at this one,” said Kate, “I can’t read the name but the date is 1624. This place is probably full of ghosts. Let’s go, I’m scared.” Carlos laughed and said, “We’ll never find the treasure here.”

“Perhaps there isn’t any treasure,” said Kate.

“I’m sure there’s a treasure,” said Mike. “Don’t forget that Captain Salamanca was looking for it and we have his map.”

“You’re right, Mike,” said Carlos, “we have to study the clues carefully. The name Juan Martinez de los Robles means something, but what? We have to find out.”

مشارکت کنندگان در این صفحه

مترجمین این صفحه به ترتیب درصد مشارکت:

🖊 شما نیز می‌توانید برای مشارکت در ترجمه‌ی این صفحه یا اصلاح متن انگلیسی، به این لینک مراجعه بفرمایید.