سرفصل های مهم
فانوس دریایی قدیمی
توضیح مختصر
سه تا دوست گنج رو پیدا میکنن.
- زمان مطالعه 0 دقیقه
- سطح سخت
دانلود اپلیکیشن «زیبوک»
فایل صوتی
برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.
ترجمهی فصل
فصل هفتم
فانوس دریایی قدیمی
کارلوس گفت: “بیاید بریم و فانوس دریایی قدیمی رو در مکان بلوطهای دوقلو ببینیم. فانوسهای دریایی همیشه جالبن.”
روزی بادی بود و حدوداً یک ساعت در امتداد صخره راه رفتن تا رسیدن اونجا. یه فانوس دریایی سنگی قدیمی، روی صخره بالای دریا نزدیک دو تا درخت بزرگ بلوط بود.
مایک گفت: “احتمالاً اینجا یه فانوس دریایی مهم در دوران کاپیتان سالامانکا بوده. این دو تا درخت بلوط بزرگ هم خیلی قدیمی به نظر میرسن.”
کیت با خنده گفت: “به همین خاطر هم مردم به اینجا میگن مکان بلوطهای دو قلو.”
کارلوس یک مرتبه برگشت و به دو تا درخت بلوط نگاه کرد. گفت: “یه دقیقه صبر کنید! به بلوط به اسپانیایی میگن رابل- و کلمهی ده لوس رابلس کنار اسم ژوان مارتینز نوشته شده. معنیش میشه “از بلوطها”. شاید رابلس بخشی از فامیلی نبوده، و یه سرنخ بوده.”
مایک گفت: “حق با توئه، رابلس میتونه سرنخ باشه.”
کیت که به دو تا درخت بزرگ نگاه میکرد، گفت: “شاید زیر درختان بلوط دفن شده. فقط دو تا درخت بلوط در این منطقه وجود داره.”
سه تا دوست به طرف درختان بلوط دویدن و اطرافش رو نگاه کردن. علفهای بلند زیادی زیرشون بود.
یکمرتبه مایک گفت: “ببینید، زیر علفها یه سنگ قبر کوچیک هست و نصفش زیر زمینه. بیاید سعی کنیم بکشیمش بیرون.”
به آرومی کشیدنش بیرون و به اسم روی سنگ قبر نگاه کردن.
مایک گفت: “خوندنش سخته ولی فکر میکنم نوشته ژوان مارتینز ۱۵۷۰-۱۶۰۵.”
کارلوس با هیجان گفت: “اسم کاپیتان دریاییه که دزدان دریایی کشتنش. شوهر ایزابل استرادا بود. ممکنه گنج کاپیتان سالامانکا اینجا باشه؟”
کیت پرسید: “منظورت چیه؟ اینجا جاییه که ژوان مارتینز خاک شده.”
کارلوس داد زد: “بله. مکانی عالی برای مخفی کردن.”
مایک گفت: “فقط یک راه برای فهمیدنش وجود داره. باید حفر کنیم.”
کیت پرسید: “نمیترسید؟ بدشانسی نمیاره؟”
مایک گفت: “فقط میخوام زیر سنگ قبر رو حفر کنم.”
کارلوس گفت: “ولی بیل نداریم.”
سه تا دوست لحظهای ساکت بودن.
کیت گفت: “میدونید، بابا دو تا بیل توی کشتی داره. برای کارش ازشون استفاده میکنه.”
مایک گفت: “یعنی باید به مامان و بابا بگیم.”
کیت گفت: “من این طور فکر میکنم. مطمئنم بهمون کمک میکنن. همیشه این کار رو میکنن. میتونیم موقع شام بهشون بگیم.”
اون شب موقع شام، کیت، مایک و کارلوس به آقا و خانم سولیوان کل داستان رو تعریف کردن. اونها دست از خوردن برداشتن و خیلی تعجب کردن، ولی عصبانی نشدن. تصمیم گرفتن به سه تا دوست کمک کنن.
خانم سولیوان گفت: “ماجرای جالبیه و شماها کارآگاهان خیلی خوبی هستید. بهتون کمک میکنیم.”
آقای سولیوان گفت: “اگه گنج رو پیدا کنید، باید به انجمن باستانشناسی کالیفرنیا زنگ بزنیم برای اینکه گنج متعلق به ایالت کالیفرنیاست. فردا صبح به فانوس دریایی اسپانیایی قدیمی میریم و شروع به حفر میکنیم. کی میدونه چی پیدا میکنیم.”
ساعت ده صبح روز بعد اونها به فانوس دریایی اسپانیایی قدیمی رسیدن. آقای سولیوان به مایک و کارلوس دو تا بیل داد و اونا شروع به حفر کردن. مدت کوتاهی حفر کردن بعد، بیل کارلوس یک مرتبه به یه چیز سخت خورد. دست از حفر کردن برداشت و به مایک نگاه کرد.
کارلوس داد زد: “چیزی پیدا کردم.”
آقای سولیوان گفت: “بذار کمکت کنم.” یه صندوق گنج چوبی کوچیک از زمین در آوردن؛ سنگین بود.
کیت و خانم سولیوان که بهش نگاه میکردن، گفتن: “واو!”
آقای سولیوان گفت: “باورش سخته.”
مایک پرسید: “میتونیم بازش کنیم؟”
آقای سولیوان گفت: “بله، البته. بذارید ببینیم توش چی هست.”
قفل شکسته بود و کارلوس و مایک به آرومی صندوق گنج رو باز کردن. پر از سکههای طلا و نقره، جواهرات، مرواریدها و یک تاج پادشاه بود.
همگی داد زدن: “واو!” نمیتونستن چیزی که میبینن رو باور کنن.
کیت داد زد: “این همه سکهی طلا و نقره رو ببینید!”
همه در سکوت به گنج خیره شدن ولی هیچکس بهش دست نزد.
کارلوس گفت: “احتمالاً یه دزد دریایی این گنج رو در سالهای ۱۶۰۰ اینجا مخفی کرده. یه دزد دریایی دیگه ازش خبر داشته و برنامهریزی کرده بیاد اینجا و گنج رو در بیاره.”
مایک گفت: “آره، و یه نفر اون رو کشته برای اینکه نمیخواست رازش رو بگه.”
کیت گفت: “ولی رازش رو یه تیکه کاغذ نوشته و گذاشته توی کلاهش و ما بعد از ۴۰۰ سال پیداش کردیم!”
کارلوس پرسید: “چرا کاپیتان سالامانکا نقشهی گنج رو داشت؟”
مایک با لبخند گفت: “این یک معماست.”
خانم سولیوان گفت: “چه داستان پرهیجانی، نقشهی گنج کاپیتان سالامانکا براتون خوش شانسی آورده.”
آقای سولیوان گفت: “آدمها هر روز در کالیفرنیا گنج پیدا نمیکنن. حالا میخوام به انجمن باستانشناسی کالیفرنیا در سان فرانسیسکو زنگ بزنم. خیلی تعجب میکنن و خوشحال میشن.”
مایک پرسید: “چه اتفاقی برای گنج میفته؟”
آقای سولیوان گفت: “باستانشناسان اول گنج رو مطالعه و بررسی میکنن و بعد احتمالاً میبرن به یکی از موزههای کالیفرنیا؛ روزنامهنگاران احتمالاً میخوان درباره شما در روزنامهها چیزهایی بنویسن.”
کیت با خوشحالی گفت: “اسمهامون تو روزنامه چاپ میشه. هیجانآوره!”
خانم سولیوان گفت: “البته، ماجرای شما در تمام روزنامهها و حتی شاید در تلویزیون پخش میشه.”
آقای سولیوان با لبخند گفت: “ما بهتون افتخار میکنیم، و به تو هم افتخار میکنیم، لاکی.”
لاکی با خوشحالی پارس کرد و دور صندوق گنج دوید. همه خندیدن و خانم سولیوان گفت: “خوب، تو این تعطیلات حوصلهتون سر نرفت.”
سه تا دوست گفتن: “حوصلهمون سر بره؟ هرگز!”
متن انگلیسی فصل
CHAPTER SEVEN
The Old lighthouse
Let’s go and see the old lighthouse at Twin Oaks Point,” said Carlos. “Lighthouses are always interesting.”
It was a windy day and they walked along the cliff for almost an hour to get there. There was an old stone lighthouse on the cliff above the sea near two big oak trees.
“This was probably an important lighthouse in Captain Salamanca’s days,” said Mike. “Those two big oak trees look very old, too.”
“That’s why people called it Twin Oaks Point,” said Kate, laughing.
Carlos suddenly turned around and looked at the two oak trees. “Wait a minute” he said. “The Spanish word for ‘oak’ is roble - and the words de los Robles are written next to Juan Martinez’s name. That means ‘of the oaks’. Perhaps robles isn’t part of his last name but a clue.”
“You’re right, Carlos,” said Mike, “Robles could be a clue.”
“Perhaps he is buried under the oak trees. There are only two oaks in this area,” said Kate, looking at the two big trees.
The three friends ran to the oak trees and looked around. There was a lot of tall grass under them.
Suddenly Mike said, “Look, under the grass there’s a small tombstone - and half of it is underground. Let’s try and pull it out!”
They slowly pulled it out and looked at the name on the tombstone.
“It’s difficult to read but I think it says: Juan Martinez, 1570-1605” said Mike.
“It’s the name of the sea captain the pirates killed,” said Carlos excitedly. “He was Isabella Estrada’s husband. Could Captain Salamanca’s treasure be here?”
“What do you mean” asked Kate. “This is where Juan Martinez is buried.”
“Yes” cried Carlos. “It’s the perfect hiding place.”
“There’s only one way to find out,” said Mike. “We have to dig.”
“Aren’t you afraid” asked Kate. “Isn’t it bad luck?”
“I just want to dig under the tombstone,” said Mike.
“But we don’t have a spade,” said Carlos.
The three friends were silent for a moment.
“You know,” said Kate, “Dad has two spades on the boat. He uses them for his work.”
“That means we have to tell Mom and Dad,” said Mike.
“I think so,” said Kate. “I’m sure they’ll help us. They always do. We can tell them at dinner.”
That evening at dinner Kate, Mike and Carlos told Mr and Mrs Sullivan the whole story. They stopped eating and were very surprised; but they were not angry. They decided to help the three friends.
“This is an exciting adventure,” said Mrs Sullivan, “and you guys are very good detectives. We’ll help you.”
“If you find the treasure we’ll have to call the California Archaeological Society,” said Mr Sullivan, “because the treasure belongs to the State of California. Tomorrow morning we’ll go to the old Spanish lighthouse and start digging. Who knows what we’ll find!”
By ten o’clock the next morning they were at the old Spanish lighthouse. Mr Sullivan gave Mike and Carlos two spades and they started digging. They dug for a short time and suddenly Carlos’s spade hit something hard. He stopped digging and looked at Mike.
“I found something” cried Carlos.
“Let me help you,” said Mr Sullivan. They pulled a small wooden treasure chest out of the ground; it was heavy.
“Wow” said Kate and Mrs Sullivan looking at it.
“This is hard to believe,” said Mr Sullivan.
“Can we open it” asked Mike.
“Yes, of course,” said Mr Sullivan. “Let’s see what’s inside.”
The lock was broken and Carlos and Mike slowly opened the treasure chest. It was full of gold and silver coins, jewelry, pearls and a king’s crown.
“Wow” they all cried. They couldn’t believe their eyes.
“Look at all of these gold and silver coins” cried Kate.
Everyone stared at the treasure in silence but no one touched it.
“A pirate probably hid this treasure here in the 1600s,” said Carlos. “Another pirate knew about it and planned to come here and dig up the treasure.”
“Yeah,” said Mike, “and someone killed him because he didn’t want to tell his secret.”
“But he wrote his secret on a piece of paper and put it in his hat,” said Kate, “and we found it after four hundred years!”
“Why did Captain Salamanca have the treasure map” asked Carlos.
“That’s a mystery,” said Mike, smiling.
“What an exciting story,” said Mrs Sullivan, “Captain Salamanca’s treasure map brought you good luck.”
“People don’t find treasures every day in California,” said Mr Sullivan. “Now I’m going to call the California Archeological Society in San Francisco. They’ll be very surprised and happy.”
“What’s going to happen to the treasure” asked Mike.
“Archaeologists will study the treasure first,” said Mr Sullivan, “and then they’ll probably take it to one of the Californian museums. Journalists may want to write about you in the newspaper.”
“Our names in the newspaper,” said Kate happily. “That’s exciting!”
“Of course,” said Mrs Sullivan, “your adventure will be in all the papers and maybe on TV.”
“We’re proud of you,” said Mr Sullivan, smiling, “and of you too, Lucky.”
Lucky barked happily and ran around the treasure chest. Everyone laughed and Mrs Sullivan said, “Well, you didn’t get bored on this vacation.”
“Bored” the three friends said. “Never!”